صفحات

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

روز جهانی کارگر و کارگران کودک


بخشی از رمان «نفیر کویر»

... از ساعتی پیش توفان شن و ماسه عجیب شدت گرفته بود. پنجره‌ها را تکان می‌داد و خشت‌ها و کلوخ‌های لق را از روی دیوار کنار اتاق‌مان فرو می‌ریخت و با صدای مهیبش دل‌مان را می‌لرزاند. گلابتون زیر لب دعا می‌خواند و می‌ترسید که شیشه‌ها بشکنند یا دیوار فرو بریزد. اما من از ته دل خوشحال بودم. فکر می‌کردم هر اتفاقی می‌تواند از این بی‌اتفاقی سرد و این خاموشی سستی‌آور بهتر باشد. از این همه روزهای مثل هم به‌تنگ آمده بودم. هر صبح، خورشید مثل سربازی وظیفه‌شناس سر وقت بیرون می‌آمد. کوره‌اش را که از هیزم‌ و کنده‌های خشک و سوزان پر کرده بود، به راه می‌انداخت و هر جنبنده‌ای را جزغاله می‌کرد تا به نوک آسمان می‌رسید و تا افق روبه‌رو هم هیچ مانعی بر سر راهش نبود. همه‌ی واژه‌ها را پیش از رهایی از زبان و دهان بخار می‌کرد و جهانِ زیر قلمرویش را به سکوتی دردآور می‌کشاند. این روزها کم‌تر کسی از خانه بیرون می‌آمد و به‌جز کرکس‌ها و گورکن‌ها کسی در انتظار کسی نبود. سایه‌ی سنبله‌های خمار سوخته بودند و خوابگردها بر هیچ بام و هره‌ای سرگردان نبودند و تافته‌های اطلسی جسم و روان به کرباس خشک و بی‌انعطاف بدل شده بودند. مردم ساعتی یک‌بار تن خموده‌شان را به آب می‌زدند تا شاید قدری از گرمای درون را فرونشانند و نقشی بر تارها بزنند و لقمه‌نانی به دست آورند.
دوباره صدای رادیو درآمد. خانم مجری برای زهره آواز تولدت مبارک را می‌خواند. وقتی آوازش تمام شد، از گلابتون پرسیدم، «من چه روزی به دنیا آمده‌ام؟»
سرش را بلند کرد و از روی نقشه‌ی کاغذی‏ای که لابه‌لای تارهای بالای تیرک عمودی داربست گیر داده بود، طرح گل‌افشان دورِ محراب میان قالی را زیر لب زمزمه کرد و پس از آن با صدای بلند گفت: «یکی از همین روزهای لعنتی.»
سپس انگشت‌هایش را از روی چله‌های قالی برداشت و لابه‌لای تارها فرو کرد و دسته‌ای از تارها را طوری محکم به چنگ گرفت که گویی اندوهی را به آن‌ها گره می‌زند. لب‌هایش را جمع کرد و با پنهان کردن غمی گفت: «در یک شب تاریک و داغ.»
سپس برای لحظه‌ای خاموش شد. شاید در ذهنش خاطره‌ی آن شب مرموز را مرور می‌کرد. شبی که من با سختی می‌آمدم و در اتاق روبه‌روی این اتاق، خاتون پس از سال‌ها سرگردانی و اندوه‌گساری و فروخوردن دردهای جان‌سوز، به‌سختی می‌رفت. «در شور زوزه‌ی شغال‌ها و واق‌واق سگ‌ها بود که به دنیا آمدی.»
«یک شب مثل دیشب؟» هوا به شدت داغ بود و زوزه‌ی شغال‌ها و واق‌واق سگ‌ها هم هر نیمه‌شب بلند می‌شد.
سرش را تکان داد و گفت: «مثل دیشب» و پیشانی‌اش را روی مشت بسته‌اش که هنوز به تارها چسبیده بود، گذاشت و دیگر هیچ نگفت. وانمود می‌کرد که این تنها چیزی است که از تولدم به یاد دارد. شاید این تنها چیزی بود که از آن شب پرهیاهو که زمینش آتش‌فشان بود و آسمانش گوهرآمود، به یاد داشت. سرش را از تارها برداشت. با سرعت انگشت‌هایش را لابه‌لای‌شان بالا و پایین برد و نوک غنچه‌ای را با آخرین قطعه‌ی نخ ارغوانی کلاف صدرنگ روی دامنش به‌هم آورد و با ضرب‌آهنگی متناسب زیر لب ترانه‌ای درباره‌ی نقطه‌هایی که زیر انگشت‌هایش به‌هم می‌پیوستند و جان می‌گرفتند و گل و شاخ و برگ می‌شدند، زمزمه کرد. شاید می‌خواست ذهنش را از رگبار تگرگ‌های تیز شوربختی به چیز دیگری مشغول کند و از این فکر گستاخ، که زندگی را باخته، بگریزد. درست است که پدر برای ماندن من بی‌خبر رفته بود، اما واقعیت این بود که همه چیز را پشت‌سر گذاشته بود و رفته بود و با رفتنش شکوفه‌های نورس پیوند را از آوندهای محبت محروم کرده بود.
شاید هم با خواندن نقشه سرعتش را در بافتن بیش‌تر می‌کرد. من هم وانمود می‌کردم که نقشه را برای من می‌خواند. پس هم‌نوا با او حرف‌هایش را تکرار می‌کردم و مثل خود او تندتند خانه‌های خالی را که برای من گذاشته بود پر می‌کردم. آوازهایش را دوست داشتم، حتا وقتی نقشه می‌خواند، زیر و بم «گلی را جاش بزن و طلایی را روش» موسیقی دل‌انگیزی می‌ساخت. صدایش در سربالایی موج‌دار حنجره‌اش مثل رقصنده‌های باله پیچ‌وتاب می‌خورد و بالا می‌آمد. مثل مخمل بود یا شاید مثل گل‌های لطیف و رنگارنگ ابریشم. از همان کودکی زیبایی‌اش را حس می‌کردم و این را هم می‌دانستم که اگر نغمه‌هایش از روی شادی نیست، دست‌کم برای فرار از غم است.
از او خواستم باز هم ترانه بخواند. ترانه‌های محلی زیادی می‌دانست و گاهی چنان چهچهه می‌زد که خیال اندوهگین را تا آن سوی افق وجود به‌وجد می‌آورد.
نخست با صدای زیر خواند و کم‌کم صدایش بم شد و همه‌ی غوغاهای درون را به یک‌باره بیرون ریخت. با آن ململ نرم صدا ولوله‌ای را که از سحرگاه در میان گنجشکان فتنه‌گر افتاده بود، خاموش کرد و سینه‌ی طبیعت بی‌فرزند را چون ورد جادوگران به زایش نشاند. در همان حال با انگشت‌هایش دو دسته از تارها را پس زد و نگاه پرآشوبش را از لای چله‌ها به هر سو چرخاند. هیچ‌کس را در حیاط خانه ندید. سینه را صاف کرد و برای چند دقیقه‌ای مثل قناری‌ای جوان و عاشق چهچه زد. گونه‌های استخوانی‌اش چون گل‌های انار قرمز شد و لب‌های قیطانی‌اش سفید. چند دانه عرق ریز و درشت از روزنه‌های زیر چشم‌ها و پشت لب‌هایش بیرون ریخت. با گوشه‌ی روسری‌اش قطره‌های الماس‌وار عرق را از روی لب‌هایش برچید. نفس عمیقی کشید و با دهان بسته آهنگ ترانه‌ی گل مریم را زمزمه‌وار شروع کرد.
دگرگونی دم‌به‌دم حالش برایم خوشایند بود. این‌که می‌خواست بگریزد و راه این گریز را جُسته بود و آرام‌آرام از سکوت غم‌بار به زمزمه‌ی فرار از غم و چهچهه‌ی حتا شادمانه می‌رسید، خاطر دلواپس کودکانه‌ام را جمع می‌کرد. اما هنوز نخستین قطعه‌ی ملودی‌اش را نزده بود که صدای تک‌سرفه‌های مش‌مراد در حیاط پیچید. هربار که از زیر دالان به سمت ایوان می‌آمد و با سرفه‌های دروغینش ورود سرزده و نامیمونش را اعلام می‌کرد، گلابتون آهی می‌کشید و بی‌اختیار می‌گفت: «دوباره این مردک پیدایش شد. انگار کار و زندگی ندارد.»
وقتی قالی به حاشیه‌ی آخر می‌رسید، هرآینه جلوِ ما ظاهر می‌شد. از نظر او فقط دو هفته از مهلت‌مان مانده بود تا قالی را تمام کنیم و تحویلش بدهیم که چنین کاری با خوب جنبیدن هم میسر نبود و اگر کار را به‌موقع تمام نمی‌کردیم مش‌مراد به‌راحتی بخشی از پول‌مان را نمی‌داد و هیچ عدلیه‌ای هم حق ما را از او نمی‌ستاند. او صاحب‌کار مادرم بود، اما طوری رفتار می‌کرد که گویی صاحب خود اوست و هرچه می‌خواست باید همان می‌شد. شاید به این دلیل که دار قالی را خودش برای‌مان زده بود و نخ و تاروپودش را هم خودش تهیه می‌کرد.
میان اتاق ایستاد، سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «گلابتون، کار این قالی دارد از شش ماه هم سر می‌زند.»
دروغ می‌گفت، همین دیروزش بود که گلابتون روی دیوار پشت قالی با نوک چاقو خط ششم را کشیده بود. مش‌مراد همیشه حساب‌وکتاب‌ها را به‌نفع خودش تمام می‌کرد. موقع پرداخت پول هم چند هفته‌ای طفره می‌رفت. حق انتخاب نقشه‌ها هم با او بود. گلابتون می‌گفت: «این خدانشناس هر دم و ساعت این‌جاست تا مبادا یادمان برود که کار صاحب دارد و باید زود تمام شود. تمام هم که می‌شود، هنوز از این‌جا نبرده نقشه‌ی جدید و سخت بافت‌تری می‌آورد و تاروپود و نخ‌های نازک‌تری می‌فرستد تا برایش قالی ظریف‌تر و اعلاتری ببافم. هربار چند هفته هم زودتر از موعد می‌آید و فشار می‌آورد تا زودتر تمامش کنیم که «برای این قالی مشتری داغ» دارد. می‌خواهد تا این «مشتری نپریده» فرش را آماده کنیم. اما مزد من اگر کم نشود، زیاد نمی‌شود.»
آشکارا بدبختی ما را شیشه می‌کرد و سودش را قطره قطره می‌نوشید.
مادرم روسری‌اش را از پشت سرش باز کرد و زیر گردنش گره زد. من هم به تقلید از او گره روسری‌ام را باز کردم و محکم‌تر بستم. مش‌مراد به علامت اجازه خواستن تک‌سرفه‌ی دیگری کرد و وارد اتاق شد. در را پشت‌سرش باز گذاشت. توده‌ای از هوای سوزان کویری با او وارد اتاق شد. پنداری از جهنم می‌آمد. پشت‌سرش خرمگس سمجی به‌سرعت و موج‌وار به زیر سقف پیچید و صدای وزوزش همه‌جا را پرکرد. مش‌مراد دستی به کمر زد، شکم گنده‌اش را جلو آورد و چندبار از این سر اتاق به آن سر اتاق رفت و برگشت و سراپای قالی را ورانداز کرد. سرش را از کنار نردبان به این سمت آورد و انگشت‌هایش را در قالی فرو برد تا قوام کار را بسنجد. بعد سینه‌اش را صاف کرد و چندبار پشت‌سرهم گفت: «گلابتون، محکم‌تر شانه بزن تا کار خوب بنشیند.»
آن‌قدر این جمله را تکرار کرده بود که این‌بار نزدیک بود من هم با او بگویم. شاید هم گفتم. گاهی که می‌خواستم گلابتون را بخندانم، شکمم را جلو می‌دادم، صدایم را کلفت می‌کردم و می‌گفتم، «گلابتون، شانه بزن، گلابتون! محکم شانه بزن تا کار خوب بنشیند، گلابتون!»
وقتی مادرم را گلابتون صدا می‌کرد، نفرتم از او دوچندان می‌شد. چون همه او را گلاب می‌خواندند و این اسم مخصوص پدرم بود.
چشم‌هایش را بست و دستش را روی کناره‌های فرش کشید تا ناصافی لبه‌ها را آزمایش کند. سرش را بالا آورد و به انگشت‌های من نگاهی کرد و پرسید، «دختر! نقشه‌زدن را یاد گرفتی یا نه؟»
او هرگز اسم مرا نیاموخت. شاید هم نمی‌خواست بیاموزد.
جوابی ندادم. فقط لبخند تلخ و شرم‌آلودی روی لب‌هایم نقش بست. چشم‌های تنگ و کوچکش آن‌قدر به‌هم نزدیک بودند که دیوار میانی بینی‌اش فقط یک تیغه بود. زیر چشم‌هایش بالشتکی خوابیده بود که از میان فرورفته بود و پله‌پله شده بود و این مجموعه به او قیافه‌ی ترسناک‌تری می‌داد. همین چشم‌های نزدیک به هم و صدای کلفت و دورگه‌اش کابوس شب‌های کودکی‌ام بود.
مادرم هم چیزی نگفت.
مش‌مراد دوباره دستی به بدنه‌ی قالی کشید و به میان اتاق رفت. حالا خرمگس راهش را جسته بود و دور سر مرد می‌گشت و لابد این سرمستی‌اش از نوشیدن باده‌ی تند عرق تن او بود. مش‌مراد اول اعتنایی نکرد، اما همین‌که مگس بر تارک سرش نشست، دستش را در هوا پرواز داد، به گلویش بادی انداخت و از لای چله‌های قالی رو به مادرم کرد و گفت: «این بچه را دست‌شکسته بار نیاور. هرچه زودتر این هنر را یاد بگیرد، استادتر می‌شود.»
مادرم دو سه بار آب دهانش را قورت داد، اما هم‌چنان ساکت ماند. سکوت زن دربرابر همه‌ی حرف‌های بی‌پایه‌ای که مرد به او می‌گفت و هربار در همان قالب کهنه و پوسیده‌ی تهوع‌آور تکرار می‌کرد، از سر ترسِ از دست دادن لقمه‌نان بخور و نمیری نبود که مرد اسبابش را به قیمت زجر دیرپای زن فراهم کرده بود. همیشه می‌شد صاحب‌کارهای دیگر پیدا کرد، اما این هم تنها از زیر بار زور یکی به دیگری پناه بردن بود. درواقع سکوت زن بیچاره از آن روی بود که بسیار خجالتی و کم‌حرف بود و همیشه دلش می‌خواست سر هر موضوعی که باز می‌شود و اسباب آزردن خاطرش را فراهم می‌کند، زود به‌هم آید. نه مثل زخمی کهنه با هر اشاره‌ای سرباز کند و ناسورتر شود و بوی گندش همه‌جا را بگیرد.
شاید هم کم‌حرفی او و فرارش از کشیدن رشته‌ی هر سخن دردآور به احساس گناهی برمی‌گشت که از کودکی بر سینه می‌کشید و او را وادار به سکوت کرده بود و یا شاید از روزی که خود را شناخته بود، مردی در زندگی‌اش پایدار نمانده بود تا با تکیه بر او که جامعه این‌گونه می‌پذیرفتش، از خود دفاع کند. فقط آموخته بود که همه‌ی قهر و غضبش را پشت‌سر آدم‌ها و در چند جمله‌ی تند و کوتاه خالی کند.
مرد دوباره حرفش را تکرار کرد. عرق از هر روزنه‌ی پیشانی مادرم نرم‌نرم بیرون می‌ریخت و خشم در چشم‌هایش می‌خروشید، اما، هنوز بر اساس همان اصل همیشگی، هیچ نمی‌گفت، گرچه رفتار مرد اثرش را می‌گذاشت و هربار پس از رفتنش حال زن تا یکی دوساعتی دگرگون بود. هیچ‌گاه با قالی بافتن من موافق نبود و همین گره زدن ساده را هم خود مش‌مراد به من آموخته بود. شاید آن روز چهار سالی بیش نداشتم. هر هفته می‌آمد و به مادرم فشار می‌آورد که «این دختر هدر می‌رود و کار تو به اندازه‌ای که باید پیش نمی‌رود. چرا قالی‌بافی را یادش نمی‌دهی تا هم برایت کمک باشد و هم خودش هنرمند بار بیاید.»
اما مادرم از این گوش می‌شنید و از گوش دیگر به‌در می‌کرد و حتا عشق کودکانه‌ی مرا به یادگیری این کار با غضبش می‌سوزاند. تا این‌که یک‌بار مش‌مراد در یکی از این سرزدن‌های دردناک و مأیوس‌کننده‌اش قطعه چوب نازک و تراشیده‌ای آورد. تن گنده‌اش را به زحمت از شکاف بین نردبان و دیوار رد کرد و چوب نوک‌تیز و خوش‌تراش را لای چله‌ها فروبرد و جفت تارهایی را که باید با نخ به‌هم گره می‌خوردند، روی آن چید و نخستین گره را جلو چشم من زد. این‌گونه شد که بافتن را یاد گرفتم.
پس از رفتن او گلابتون روسری‌اش را باز کرد و با گوشه‌ی آن عرق صورت برافروخته‌اش را پاک کرد. سر و سینه‌اش را باد زد و زیرلب او را نفرین کرد. مادرم این کار را هنر نمی‌دانست: «هنر چیزی است که اهلش قدرش را می‌شناسند. دلش می‌خواهد بچه‌ام را هم مثل خودم اجیر کند. بی‌رحم و بی‌مروت خوب می‌داند که انگشت‌های کوچک و ظریف بهتر می‌توانند با این نخ‌های نازک کار کنند و کار را ظریف‌تر از آب درآورند. از سپیده‌ی صبح تا شام در این اتاق گرم و بی‌هوا جان می‌کنم و همه‌ی سودش را او می‌خورد و باد به غبغب می‌اندازد که این کار «هنر» است. این هنر تو سرش بخورد! هنری که شکم‌مان را هم سیر نمی‌کند. ای کاش می‌توانستیم برای خودمان کار کنیم.»
دیگر چیزی نمی‌گفت. حتا برای چند دقیقه نمی‌توانست یک گره ببافد. سرش را روی تیرک افقی می‌گذاشت و احساس می‌کردم که در دل گریه می‌کند، شاید قطره‌ی درشت اشکی که گردآمدنش در چشم‌های زن به هیچ بهانه‌ای نیاز نداشت، تابه‌حال از روی گونه‌هایش به زیر گردن دویده و ردپای نمک‌زده‌اش خشک شده بود، گرچه از نگاه من پنهان بود، و هرگز فروریختن هیچ کدام از این گلوله‌های داغ و خیس را ندیدم...


رمان «نفیر کویر»/ اکرم پدرام‌نیا/ نشر قطره/ ۳٢٠ صفحه/ ۱۳٨٩

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

به‌ مناسبت ٢۴ آوریل، سالگرد کشتار ارامنه

بخشی از رمان گیلگمش اثر جون لندن





....همین که باران فروکش کرد، آرام و ایدث با سرعت به‌سوی معبدشان شتافتند؛ نوک چراگاهی که روی آن چند سنگ بزرگ به بلندای آدمی بود. جایی‌که بی‌شباهت به برج و باروهای قلعه‌های قدیمی نبود. اگر از آن تخته‌سنگ‌ها بالا می‌رفتند، از یک‌سو اقیانوس بی‌پایان و از سوی دیگر فرسنگ‌ها جنگل سرسبز در پس خلیجی کوچک زیر پای‌شان بود و اگر در زیر تخته‌سنگ‌ها قوز می‌کردند، از هجوم باد در امان می‌ماندند و می‌توانستند با هم حرف بزنند.
ابتدا هر دوی‌شان خجالت می‌کشیدند. تا به‌حال با هم تنها نبودند. بی‌آن‌که به چهره‌ی یکدیگر نگاه کنند، به سختی از صخره‌ها بالا رفتند. اما روز بعد، پس از مدتی خیره ماندن به چشم‌انداز زیبا، آرام به‌نرمی از صخره‌ها پایین خزید و شروع به حرف زدن کرد. این سرزمین او را به یاد ارمنستان می‌اندازد. ارمنستان منهای کوه‌هایش. جاهایی از میهن او هم وحشی، قدیمی و بایر است، یا به او چنین گفته شده.
«برای خانه‌ی آبا و اجدادی‌ام که هرگز ندیده‌ام، خیلی دلتنگ و بی‌قرارم.»
خورشید بر صخره‌ها می‌تابید و بازتاب آن، صورت استخوانی آرام را روشن و نمایان می‌کرد. آرام، انگلیسی را به همان شیوه‌ای حرف می‌زد که ایدث او را در اولین روز دیده بود، زمانی که در عرض چراگاه از روی خار و جگن می‌پرید و راه خانه‌شان را به آن‌ها نشان می‌داد. معلوم بود که این شیوه را در گفت‌وگوهای دیرینه‌اش با لئوپولد یاد گرفته و زبان‌های ارمنی، عربی و فرانسه را در یتیم‌خانه‌ها. حالا در چشم‌های ایدث خیره شده بود:
«چه‌طور پدر و مادرت مردند؟»
این چیزی بود که ایدث بیش از هر چیز دیگری مشتاق دانستنش بود. موضوعی که شاید هیچ‌کس در آن حال و هوا نمی‌پرسید، سخنی که پیرامون مرگ می‌چرخید. آرام نخی سیگار از پاکت مچاله شده‌ای بیرون کشید؛ پدر و مادرش در سال ۱۹۱۵ در قتل‌عام ارامنه در ترکیه کشته شدند. آن‌ها در شهر کوچکی به‌ نام دیار بکر زندگی می‌کردند؛ در استان تیگرس در شرق ترکیه، جایی که چند نسل پی‌درپی از خانواده‌ پدری‌اش به تجارت ادویه مشغول بودند. وقتی او سه ساله بود، ژاندارم‌های ترک به خانه‌شان هجوم آوردند، پدرش را با خود بردند و در میدان شهر به دار آویختند. او و مادرش به‌همراه قافله‌ای از زن‌ها و بچه‌ها همه‌ی بیابان دراز را با پای پیاده به‌سوی کشور سوریه پیمودند و زمانی‌که به ساحل فرات رسیدند، مادرش مثل بیش‌تر افراد کاروان جان سپرده بود. چند نفر از مسیحیان سوری جانِ آرام را نجات دادند و او را به شهر حلب بردند. او گفت:
«من این ماجرا را به خاطر نمی‌آورم، مادرم را هم به یاد ندارم، همه‌ی این داستان‌ها از حافظه‌ام پاک شده. تنها چیزی که می‌دانیم این است که آن‌ها بیش از یک میلیون از ارامنه را در ترکیه کشتند و هیچ‌کس برای نجات آن‌ها کاری نکرد.»
عبارت «نیرومند بودن» برای هر ارمنی یعنی میهن مقتدر داشتن و آن‌ها برای استقلال خود همیشه آماده‌ی ستیز و نبرد بوده‌اند.
آرام اکنون برای ایدث فقط مردی اندوهگین و رنج‌دیده بود. ایدث در آن لحظه فهمید که هفته‌هایی که آرام در دیار او سپری کرده، برایش خالی از اهمیت بوده‌. درواقع، تمام آن لحظه‌ها به چیز دیگری می‌اندیشیده.
خورشید در پس ابرهای تیره و خون‌آلود به آرامی پنهان می‌شد، ابرهایی که در خاموشی ژرف، پرصدا مژده‌ی باران دوباره می‌دادند. آرام به چشم‌های ایدث خیره شد. نرم و آهسته و بی‌کلام راه خانه را در پیش گرفتند، گویی از مراسم سوگواری باز می‌گردند. زمانی‌که به حاشیه‌ی آبادی رسیدند، تاریکی سقف شهر را پوشانده بود و باران بر زمین آن می‌بارید....
• گیلگمش : جون لندن، مترجم: اکرم پدرام‌نیا، ناشر: افق ۱٣٨٨، ۴٣۴ صفحه

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

قصه ی کپی رایت


وقتی کار ترجمه‌ی کتابی را تمام می‌کنم، برای نویسنده‌اش چند خطی می‌نویسم و او را از ترجمه‌ی کتابش به زبان فارسی آگاه می‌کنم (که به نظرم کار لازم و درستی ست). نویسنده هم در پاسخ نوشته‌ی من نامه‌ای پر از مهر می‌فرستد و پس از اظهار خشنودی می‌خواهد که با ناشر یا کارگزارش (ایجنت) تماس بگیرم. این‌جاست که ترجمه‌ی نامه را برای ناشر ایرانی می‌فرستم.

پس از ترجمه‌ی رمان گیلگمش، اثر جون لندن هم همین اتفاق افتاد و خوشبختانه ناشر ایرانی (نشر افق) هم مایل بود که کتاب با اجازه‌ی ناشر خارجی در ایران چاپ و منتشر شود. البته خواستند که از ناشر اصلی بخواهم تا به دلیل تیراژ پایین کتاب در ایران، قیمت ارزان آن نسبت به قیمت اصل کتاب و ارزش بسیار پایین ریال با آنها جور دیگری حساب کنند. اینها را مفصل برای ایجنت شرح دادم و در ضمن نوشتم که ایران عضو «برن» نیست، یعنی در آنجا کپی رایت رعایت نمی شود. همین سبب شد که کار چاپ کتاب چند سالی به درازا بکشد و ناشر اصلی به آسانی اجازه‌ی انتشار کتاب را ندهد.



حال، چندی پیش داستان زیر را که در سال 1958 اتفاق افتاده خواندم و شگفت‌زده و اندوهگین شدم.

در آغاز ترجمه‌ی فارسی کتاب سیذارتا یا سدهرتها (هرمان هسه) آقای امیرفریدون گرگانی، مترجم آن، نوشته‌اند: «پس از ترجمه‌ی این اثر با هرمان هسه تماس گرفتم و خواستم که برای خواننده‌های ایرانی مقدمه‌ی کوتاهی بنویسند. ایشان ضمن اظهار رضایت گفتند که با ناشر کتاب در آلمان تماس بگیرید. با بنگاه مذکور تماس گرفته شد اما آن‌ها اجازه‌ی انتشار را به آسانی نمی‌دادند، تا آن که یادآور شدم که در ایران حق کپی رایت و نویسندگی و ترجمه وجود ندارد و در ثانی تعداد خوانندگان بسیار قلیل می‌باشند و حق نشر و حق تالیف و غیره مثل آمریکا و اروپا نمی‌باشد. آن‌وقت بنگاه مذکور با فشار آقای هسه موافقت خود را اعلام کرد.»

هنوز پس از پنجاه و چند سال ما در خم همان یک پیچ مانده‌ایم.

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

متروی نیویورک


هیلدا مورلی
برگردان، اکرم پدرام‌نیا

شکوه مردم مترو
در آن غروب شنبه،
وقتی به‌رغم شتاب زمان
در را برای جامانده‌ها نگه می‌دارند،
و پسرمدرسه‌ای‌های محله‌ی کویینز،
نرغول‌های نیرومند و سرخوش
لاف‌زنان و لطیفه‌گویان
شاد از ساعت‌های در پیش،
و آن سه دختر کارمند با زیبایی‌های غریب؛‌
آن دختر هندی‌تبار تیره‌رنگ
و آن یکی با موی کوتاه چتری
کوتاه کوتاه، چون ژاندارک بر صلیب
و گوشه‌ی لب‌های نشسته در لبخند
و آن دختر سیه‌چرده‌ی ظریف، به ظرافت ماده‌آهو
با موهای قهوه‌ای و پیراهن امرودی
و روزی دیگر،
آن زن بلندقامت با جامه‌ای بلند
آرام و جدی و آن یکی پورتوریکویی
که در را سه دقیقه نگه داشت
برای مرد خمیده‌ی نزار و لنگ
و گردنی خم و سری افتاده
او که من به یاری‌اش آمدم
دستش را گرفتم
و به قطار آوردم
همه‌ی ما کمکش کردیم
و آن دیگری که با دیدن ما از جایش برخاست
آموخت از ما، آن‌چه ما آموختیم از دیگران.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

برگ‌های پاییزی


قرار بود همین‌که کت‌وشلوار را آماده کنند به ما زنگ بزنند. اما چند دقیقه از ساعت پنج می‌گذشت و هنوز از خیاط‌ خبری نبود. ساعت هفت بعدازظهر هم همه‌جا بسته می‌شد. نمی‌توانستم بیش از این منتظر بمانم. تلفن را برداشتم و به‌جای پدرم به خیاط‌خانه‌ زنگ زدم. دیگر آن‌قدر صدایم کلفت شده بود که بشود خودم را جای پدر جا بزنم. اسم پدرم را گفتم و منتظر ماندم تا آقایی که گوشی را برداشت برود و از خیاط بپرسد. تا او بیاید، پیش خودم فکر می‌کردم که اگر آماده نباشد، فردا صبح لباس مناسبی برای پوشیدن ندارم. رهبر ارکستر از دستم عصبانی می‌شود یا شاید هم نگذارد با هر لباسی روی صحنه بروم.
از میان مدرسه‌های چند منطقه بهترین پیانونواز‌، ترومپت‌زن‌ها و ساکسیفون‌نوازها را انتخاب کرده بودند تا در کلیسایی برای پی‌یر ترودو، نخست‌وزیر کشور و همراهانش بنوازند. ارکستر بزرگی بود و از آن میان سه نفر ترومپت می‌زدیم. درواقع، قرار بود من ملودی اصلی را بزنم، و اگر نمی‌رفتم، کار خراب می‌شد. آن روز صبح، پس از آخرین تمرین، آقای فریدمن، رهبر ارکستر پیش من آمد و گفت، "امشب خوب بخواب و فردا نیم ساعت زودتر بیا. باشد؟ تاکسیدو هم یادت نرود."
همه باید تاکسیدوی سیاه‌رنگ با پیراهن سفید و پاپیون قرمز می‌پوشیدیم. اما پدرم نمی‌توانست برایم تاکسیدو بخرد و روز اول وقتی این ماجرا را شنید، گفت، "تاکسیدو؟!" سپس قاه‌قاه خندید. "پسر، من شب عروسی‌ام هم تاکسیدو نپوشیدم."
وقتی دید خیلی دلم می‌خواهد بروم و از آن گذشته، ماه‌ها برایش تمرین کرده‌ام، روی شکم برآمده‌اش را خاراند و گفت، "حالا تمرین کن، شاید بتوانیم از جایی اجاره‌ کنیم."
به‌گمانم خودش هم دوست داشت که من در این ارکستر شرکت کنم. می‌گفت، "ممکن است نخست‌وزیر از کارتان خوشش بیاید و جایزه‌ای چیزی به شما بدهد." شاید پس از آن هم می‌توانست پیش دوستان و افراد خانواده و قوم‌وخویش‌ باافتخار سرش را بالا بگیرد و بگوید، «از پیتر خواسته‌اند برای نخست‌وزیر ترومپت بزند.» سپس کمی هم پیازداغش را زیاد کند و بگوید، «تو همه‌ی شهر ترومپت‌زن به خوبی پیتر نداشتند...» مدال یا قابی را که از دست نخست‌وزیر گرفته‌ام، به همه نشان دهد و با لبخند و از سر خشنودی بگوید، «نخست‌وزیر ترودو خودش این را به پیتر داده.»

وارد خیاط‌خانه که شدیم، زن میان‌سالی که پشت چرخ خیاطی‌اش نشسته و موهای نقره‌ای‌اش را از پشت سر بسته بود، از بالای عینک سراپای مرا برانداز کرد و کمی نگاهش را روی شکم گنده‌ام نگه داشت و گفت، "گمان نمی‌کنم چیزی اندازه‌ی تو داشته باشیم." و سپس غژ، پارچه‌ی خاکستری‌رنگی را زیر سوزن چرخش دواند. "یکی داشتیم که همین امروز صبح قراردادش را با یک داماد بستیم." این را گفت و درز دیگری را دوخت، "برای جشنی در مدرسه می‌خواهی؟"
پدرم گفت، "نه، برای ارکستر می‌خواهد. قرار است نخست‌وزیر بیاید."
وقتی قیافه‌ی اندوه‌زده‌ی مرا دید، کمی این‌پا و آن‌پا کرد و گفت، "یکی داریم که نو نیست. شاید بشود اندازه‌ی تو کرد." از جایش بلند شد و به اتاق پشتی رفت. پدرم دستی به پشتم زد و خندید. پس از انتظاری دراز با کت‌وشلواری که توی روکش پلاستیکی خاک‌گرفته‌ای بود، برگشت، "اسمت چیست؟"
گفتم، "پیتر."
"برو توی اتاق پرو و بپوش ببینم پیتر."
روکش‌ آن را برداشت و کت‌وشلوار را با رخت‌آویز به دستم داد. سیاه بود، اما معلوم بود بارها شسته شده. درِ اتاقک پرو را باز کرد و من وارد شدم. شانه‌ها و دور شکمش اندازه بود ولی قد آستین و قدپایش برایم بلند بود. زن با سنجاق لبه‌های آستین و دم‌پای شلوار را اندازه کرد و گفت، "تا شنبه زنگ می‌زنیم بیایید ببرید." اما پول اجاره را همان موقع گرفت.
پدرم پول را روی میز گذاشت و دوباره پافشاری کرد که برای صبح یک‌شنبه می‌خواهیم.
حالا شنبه غروب بود و هنوز کسی زنگ نزده بود، و وقتی من زنگ زدم کس دیگری گوشی برداشت. صدای کلفت مردی بود که به‌نظر از این تاکسیدو چیزی نمی‌دانست. پس از چندی پرس‌وجو از این‌وآن برگشت و گفت، "هنوز آماده نیست."
گوشی را که گذاشتم، روی صندلی حصیری آشپزخانه ولو شدم. هوا رفته‌رفته تاریک می‌شد و داشت همان اتفاقی که می‌ترسیدم می‌افتاد. پدرم از راه رسید. گفتم، "کت‌وشلوارم آماده نیست."
"نیست؟ چرند می‌گویی، پسر! تو از کجا می‌دانی؟"
گفتم، "به خیاط‌خانه زنگ زدم."
کمی دور آشپزخانه گشت و چندبار سرش را تکان داد و ناگهان گفت، "بلندشو برویم. وادارشان می‌کنم آماده‌اش کنند."
هوا سرد شده بود و سوز برف می‌وزید و شیشه‌های ایستگاه اتوبوس از هوای نفس ما و چند مسافری که پیش از ما آمده بودند مه‌آلود بود. زمان مثل باد می‌گذشت و بی‌قرارم می‌کرد. وقتی اتوبوس رسید، با حواس‌پرتی از صف بیرون زده و زودتر از همه سوار شدم. اتوبوس خالی بود و خیابان‌ها خلوت. شب عید شکرگزاری بود و مردم در خانه‌ها دور هم جمع شده بودند و بوقلمون یا غاز بریان می‌خوردند.
میان راه خط‌مان را عوض کردیم و سرانجام به خیاط‌خانه رسیدیم. همان زن میان‌سال مونقره‌ای پشت چرخ خیاطی نشسته بود و به‌گمانم روی تاکسیدوی من کار می‌کرد. از دیدن او و تاکسیدو آن‌قدر خوشحال شدم که شاید بوم چشم‌هایم خیس شد. چند دقیقه‌ای ماندیم تا کارش را تمام کرد و کت‌وشلوار را به رخت‌آویزی آویخت و با روکشی پلاستیکی به‌دست من داد، "مواظب باش، کنار آتش نسوزانی‌اش وگرنه باید همه‌ی ‌پولش را بپردازی و اگر لک قهوه یا سوپی روی آن بریزی پول خشک‌شویی‌اش را خودت می‌دهی." از خوشحالی سرم را تکان دادم و زود از آن‌جا بیرون آمدم.
همان‌طور که رهبر ارکستر گفته بود، آن‌شب زود خوابیدم و صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. از خوشحالی کمی دستپاچه بودم. چندبار تا پای پنجره رفتم و آسمان را نگاه کردم. خوشحال بودم که هنوز برفی نباریده. باید دو مسیر اتوبوس سوار می‌شدم و سپس با قطار خودم را به کلیسای یونایتد در خیابان بوگارت می‌رساندم. روی سکوی مترو مردم زیادی منتظر قطار بودند. بعضی از آن‌ها لباس‌های نو پوشیده و زن‌ها موهای‌شان را آراسته بودند. به‌گمانم برای عبادت به کلیسا می‌رفتند. کنار من مرد پنجاه شصت ساله‌ای با بسته‌ای سیاه در دست تلوتلو می‌خورد. صورتی استخوانی و رنگ‌پریده داشت. موهای جوگندمی و ژولیده‌اش تا روی شانه‌ها پخش بود. بوی غریبی می‌داد. گاهی به من، تاکسیدو، پاپیون و کیف ترومپتم چپ‌چپ نگاه می‌کرد و یکی دو قدم دور و نزدیک می‌شد. قطار که رسید، دوشادوش من وارد شد. همه‌ی صندلی‌ها پر بودند و حتا میان قطار جمعی ایستاده بودند. همان جلو دستم را به میله‌ای گرفتم و ایستادم و مرد ژولیده هم کنار من قرار گرفت. گاه زیر لب چیزی می‌گفت و چشم‌هایش را به دوروبر می‌چرخاند. به‌نظر دنبال صندلی خالی می‌گشت. هربار که قطار می‌ایستاد، با فشار به شکم گنده‌ی من یا کیف ترومپتم تکیه می‌داد و بسته‌ی سیاه در دستش به جایی از بدنم فرومی‌رفت. احساس می‌کردم که درون آن شیشه‌ای چیزی باشد. یک ایستگاه مانده به خیابان شپرد با توقفِ پرشتابِ قطار دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و با تمام نیرو روی من پرت شد و از درون بسته‌ی در دستش یکی دو لیتری مایع گازدار به سرورویم پاشید. بی‌درنگ بوی آبجو در فضا پیچید. مرد ژولیده سرش را پس کشید و با دیدن تاکسیدو و صورت خیس من قاه‌قاه خندید. خشمگین او را پس زدم و از جیب شلوارم دستمالی را که پدرم در واپسین لحظه به‌دستم داده بود تا اگر خواستم چیزی بخورم جلو پیراهنم آویزان کنم، درآوردم و قطره‌های روان آبجوی روی صورت و گردنم را پاک کردم. به‌همراه قطره‌های آبجو شاید قطره اشکی هم از روی گونه‌هایم پایین آمد.
ایستگاه بعدی پیاده شدم و پیش از هر چیز به‌سمت دستشویی مترو رفتم و کوشیدم با آب و همان دستمال پدر تا جایی که می‌شد تاکسیدو را تمیز کنم. اما بوی آبجو را نمی‌شد از میان برد، به‌خصوص که دیگر داشت دیر می‌شد. اندوه دیگرم این بود که باید پول خشک‌شویی را هم می‌دادیم. با همان لباس خیس و بوی تند آبجو در مراسم شرکت کردم و در برابر چشم‌های نگران و تا اندازه‌ای خشمگین آقای فریدمن روی صندلی‌ام نشستم و ترومپتم را از کیفش بیرون آوردم.
هنوز نخست‌وزیر و همراهان نیامده بودند. آرام کمی صندلی‌ام را از بچه‌ها دور کردم تا بوی سرگیجه‌آور لباسم را نفهمند. وقتی نخست‌وزیر و دیگران نشستند، با اشاره‌ی رهبر ارکستر دست‌به‌کار شدیم و با تمام وجود و بی‌اشتباه برای‌شان آهنگ «برگ‌های پاییزی» را اجرا کردیم. از لبخند نخست‌وزیر و دیگر تماشاگران معلوم بود که از کار ما خوش‌شان آمد.
وقتی وارد خانه شدم، پدرم به‌سمت راهرو آمد تا برایش از ارکستر و نخست‌وزیر حرف بزنم. لبخند می‌زد و هیجان‌زده از جشن و نوازنده‌ها و کارمان می‌پرسید. اما پیش از آن‌که دهانم را باز کنم و بخواهم چیزی بگویم، گفت، "این چه بویی است...؟ کجا بودی؟"
گفتم، "کلیسا، صبر کن تا برایت تعریف کنم."
"بعد از کلیسا کجا رفتی؟"
گفتم، "یک‌راست به خانه آمدم، اجازه بده برایت تعریف کنم، پاپا!"
همه‌ی هیجانش خوابید و با قیافه‌ای گرفته روی صندلی حصیری گوشه‌ی آشپزخانه فرونشست و نفسی کشید که بیش‌تر به آه می‌مانست. وقتی ماجرا را برایش گفتم، هنوز دلخور می‌نمود و معلوم بود که داستانم را داستانی بیش نمی‌داند و نمی‌تواند باور کند.
پس از آن تا سال‌ها هر دوست یا آشنایی را می‌دید ماجرا را برایش تعریف می‌کرد و آبروی مرا می‌برد. گاهی حتا عصبانی‌ام می‌کرد؛ وادار می‌شدم که جلو آن‌ها ماجرای واقعی را تعریف کنم. اما اثر نداشت. هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم که چرا حرف او را باور می‌کنند ولی مال مرا نه. وقتی مرد شدم، هنوز گه‌گاهی این قصه را می‌گفت و قاه‌قاه می‌خندید، حتا در سخنرانی جشن عروسی‌ام هم این ماجرا را با آب‌وتاب برای همه تعریف کرد و آن‌ها را خنداند.
زمستان پیش، وقتی پدر در خانه‌ی سالمندان در بستر بیماری بود و دیگر واپسین نفس‌هایش را می‌کشید، خواست در اتاق را ببندم و در کنارش بنشینم. دستم را گرفت، کمی از روز مرگ مادرم برایم تعریف کرد و سختی‌هایی که برای بزرگ کردن من کشیده بود. سپس همان‌طور که انگشت‌هایم را با ناتوانی می‌فشرد گفت، "پسر، می‌خواهم از تو چیزی بپرسم."
دلم در سینه فروریخت. نمی‌توانستم حدس بزنم. سرم را تکان دادم و منتظر ماندم. بریده‌بریده گفت، "راستش را بگو، آن روز که در کلیسا ترومپت می‌زدی، روزی که نخست‌وزیر می‌آمد، آبجو نخورده بودی...؟ من راست نمی‌گفتم؟"
خنده‌ام گرفت. کمی فکر کردم و دستش را فشار دادم و گفتم، "چرا پاپا! تو راست می‌گفتی."
چشم‌هایش از خشنودی برق زد و با قهقهه‌ای گفت، "یادت باشد پسر، هیچ پسری نمی‌تواند سر پدرش شیره بمالد!"

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

کف و دیگر هیچ


هرناندو تلِز

وارد که شد، هیچ نگفت. داشتم بهترین ریش‌تراشم را به تسمه‌ی تیغ تیزکن می‌مالیدم و براقش می‌کردم. همین‌که شناختمش شروع کردم به لرزیدن، اما او متوجه نشد و برای پنهان کردن احساساتم، به برق انداختن تیغ ریش‌تراش ادامه دادم. با نوک شستم تیزی‌اش را آزمایش کردم و رو به نور به آن نگاهی انداختم. او کمربند و جلد هفت‌تیرش را از کمرش باز کرد. سپس به یکی از گل‌میخ‌های دیوار آویخت و روی آن کلاه نظامی‌اش را گذاشت. دور کاملی زد و رو به من برگشت. در حالی‌که گره کراواتش را باز می‌کرد، گفت، "چه هوای داغی، مثل جهنم است. ریش‌ام را بتراش!" و روی صندلی نشست. به‌ تخمین من چهار روزی می‌شد که ریش‌اش را نتراشیده بود. چهار روزی که در آخرین گشت‌وگذارش بوده تا بچه‌های ما را پیدا کند. صورتش به‌نظر سرخ و آفتاب‌سوخته می‌آمد. بادقت شروع کردم صابون را آماده کردن. چند برش از آن را بریدم، در ظرفی گذاشتم، با کمی آب گرم مخلوط کردم و با برسی به‌هم زدم. خیلی زود کف صابون بالا آمد.
"بچه‌های جوخه هم باید ریش‌شان به اندازه‌ی من بلند شده باشد."
من هم‌چنان کف صابون را به‌هم می‌زدم.
"اما می‌دانی؟ خوب پیش رفت. سران‌شان را هم دستگیر کردیم. بعضی از آن‌ها را مرده آوردیم و بعضی از آن‌ها هنوز زنده‌اند. اما زود همه‌شان کشته می‌شوند."
پرسیدم، "چند نفر را دستگیر کردید؟"
"چهارده نفر. مجبور بودیم تا دل جنگل پیش برویم تا به قلب‌شان حمله کنیم. اما نتیجه‌ی خوبی داشت. یکی‌شان هم زنده نخواهد ماند، حتا یکی."
به پشت صندلی‌اش تکیه داد و مرا دید که برس میان دستم با کف پوشیده شده. هنوز ملافه را روی او نگذاشته بودم. بی‌گمان دستپاچه بودم. از کمد ملافه‌ای درآوردم و دور گردن «مشتری‌ام» بستم. هم‌چنان حرف می‌زد. تصور می‌کرد که من هم از خودی‌ها هستم. گفت، "شهر باید از این کاری که ما کردیم درس گرفته باشد."
درحالی‌که گره دور گردن تیره‌اش را می‌بستم و بوی عرقش را احساس می‌کردم، گفتم، "آره".
"نمایش خوبی بود، نبود؟"
پاسخ دادم، "خیلی،" و برگشتم تا برس را بردارم. مرد با قیافه‌ای خسته چشم‌هایش را بست و منتظر ماند تا خنکی کف صابون صورتش را نوازش دهد. هرگز او تا این اندازه به من نزدیک نشده بود. روزی که دستور داد همه‌ی مردم شهر در حیاط خلوت مدرسه به صف شوند تا اعدام چهار شورشی را تماشا کنند، یک لحظه با او رو در رو شدم. اما منظره‌ی اندام‌های بریده نگذاشت تا به چهره‌ی این مردی که همه‌ی این‌ها را فرماندهی کرده بود، به چهره‌ای که حالا می‌خواستم در دست‌هایم بگیرم نگاه کنم. بی‌گمان چهره‌ی زننده‌ای نبود، و ریشی که او را کمی مسن‌تر می‌کرد، برازنده‌اش بود. اسمش تورِس بود. فرمانده تورس. مردی با قدرت ابتکار خوب. چه کسی حتا فکرش را می‌کرد که پس از اعدام روی بدن‌های برهنه‌ی شورشی‌ها مشقِ تیراندازی کند؟ نخستین لایه‌ی کف را روی صورتش مالیدم. هنوز چشم‌هایش بسته بودند.
گفت، "راستش دلم یک چرت خواب می‌خواهد، ولی امروز عصر خیلی کار دارم."
برس را گذاشتم و درحالی‌که وانمود می‌کردم علاقه‌ای ندارم، پرسیدم، "اعدام؟"
"یک هم‌چنین چیزی، اما با گامی آهسته‌تر."
"همه را؟"
"نه، فقط چند نفر."
برگشتم به کارم و کف صابون را به ریش‌اش مالیدم. دوباره دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند. خوب بود که مرد نمی‌توانست ببیند. اما ای‌کاش نمی‌آمد. شاید خیلی از افراد ما او را دیده‌اند که وارد این‌جا شده. راستش بودن دشمن در قلمروت وادارت می‌کند که واکنش نادرستی نشان دهی. باید ریش او را هم مثل بقیه اصلاح می‌کردم، بااحتیاط و دقیق، و مثل هر آدم عادی نمی‌گذاشتم یک قطره خون از جوش‌های پوستش بیرون بزند. نمی‌گذاشتم هیچ انحنایی از پوستش از زیر تیغ ریش‌تراش منحرف شود. وقتی پشت دستم را روی صورتش می‌کشیدم، باید مطمئن می‌شدم که پوستش تمیز، گرم و نرم است. نباید یک موی کوچک روی آن جا می‌گذاشتم. آره، من خودم هم یکی از انقلابی‌های مخفی بودم، اما حالا آرایشگری باوجدان، و از تمیزی کارم سربلند. اصلاح این ریش چهار روزه هم اصلاح خوبی می‌شد.
ریش‌تراش را برداشتم، هر دو دسته‌اش را با زاویه‌ای مورب گرفتم، و کار را شروع کردم. از لبه‌ی خط ریش‌ به سمت پایین آمدم. تیغ خیلی خوب کار می‌کرد. ریش‌اش سفت و خشن بود، نه خیلی بلند ولی پر. پوستش ذره‌ذره پیدا می‌شد. صدای تیغ مثل همیشه بود و روی لبه‌اش ذره‌های کف با کمی ته‌ریش جا می‌ماند. کمی ایستادم تا لبه‌ی تیغ را پاک کنم. دوباره تسمه‌ی تیغ ‌تیزکن را برداشتم تا لبه‌اش را تیزتر کنم، چون من از آن آرایشگرهایی هستم که کارش را درست انجام می‌دهد. در آن لحظه چشم‌هایش را باز کرد، یکی از دست‌هایش را روی ملافه گذاشت، آن بخشی از صورتش را که کف صابون روی آن خشک می‌شد، لمس کرد و گفت، "امروز عصر، ساعت شش بیا به حیاط مدرسه."
با وحشت پرسیدم، "قرار است مثل بار پیش باشد؟"
جواب داد، "شاید حتا بهتر."
"می‌خواهید چه‌کار کنید؟"
"هنوز نمی‌دانم، ولی خوش می‌گذرد." دوباره به پشت صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
کار را با تیغ رو به بالا شروع کردم، "می‌خواهید همه را تنبیه کنید؟" با کم‌رویی جرئت کردم و این را پرسیدم.
گفت، "همه‌شان را."
صابون روی صورتش خشک می‌شد. مجبور بودم بجنبم. از آینه به خیابان نگاه کردم. مثل همیشه بود: در دکان بقالی دو سه تا مشتری خرید می‌کردند. سپس به ساعت نگاه کردم: دو و بیست دقیقه‌ی بعد از ظهر بود. تیغ روی صورتش می‌لغزید و حالا از لبه‌ی خط ریش دیگرش به سمت پایین می‌آمدم. ریش پر آبی‌رنگ. آن‌قدر ریش‌اش را نزده بود که مثل شاعرها یا کشیش‌ها شده بود و برازنده‌اش بود. ممکن بود خیلی‌ها او را نشناسند. موهای گردنش را می‌تراشیدم و فکر می‌کردم که البته به نفع اوست که کسی نشناسدش. در آن ناحیه از گردن باید ریش‌تراش را هنرمندانه می‌چرخاندم، چون موها گرچه خیلی خشن نبودند، روی پستی و بلندی‌های کوچک پیچ می‌خورند. موهای فر. در این زمان‌ها جوش‌های کوچک بریده می‌شوند و مروارید‌های خون‌شان بیرون می‌زنند. وقتی آرایشگر خوبی مثل من نمی‌گذارد چنین اتفاقی برای مشتری‌اش بیافتد، به خودش می‌بالد و باید هم ببالد. این یکی که مشتری درجه یک بود. به‌راستی تا‌به‌حال چند نفر از ما به دستور او کشته شده‌اند؟ چند نفر به فرمان او قطع عضو شده‌اند؟ نه، نه. بهتر بود که در این باره فکر نمی‌کردم. تورس نمی‌دانست که من دشمن او هستم. نه تنها او، بلکه هیچ‌کس دیگر هم نمی‌دانست. این یک راز بود و فقط چند نفر خاص می‌دانستند، راستش می‌توانستم انقلابی‌ها را از کارهای او در شهر آگاه کنم و هر وقت برای شکار انقلابی‌ها از شهر بیرون می‌رفت، به آن‌ها خبر دهم. حالا برایم خیلی سخت بود که به آن‌ها بگویم او را در میان دست‌هایم داشتم و با ریش تراشیده و تمیز گذاشتم زنده و سالم برود.
یک دانه مو به صورتش نمانده بود. به‌نظر چند سالی جوان‌تر از لحظه‌ای می‌نمود که از در وارد شد. فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌هایی که از آرایشگاه بیرون می‌روند، همین‌قدر جوان‌تر می‌شوند. تورس زیر حرکات رفت‌وبرگشت ریش‌تراش من دوباره جوان شد، چون من آرایشگر خوبی هستم، اگر از من بپرسی، با فروتنی خواهم گفت، بهترین آرایشگر این شهر! یک کمی دیگر کف صابون این‌جا زیر چانه و روی سیبک گردنش، روی آن رگ خیلی بزرگ مانده بود. آه که چه‌قدر گرم است! تورس هم باید مثل من عرق بریزد. اما او نمی‌ترسد. آدم آرامی است و حتا به بلایی که قرار بود امروز بعدازظهر بر سر زندانی‌ها بیاورد، فکر نمی‌کند. اما من تیغ به‌دست در حالی‌که پوستش را بارها و بارها برق می‌انداختم، مواظب بودم قطره‌ای خون از روی جوش‌ها بیرون نریزد و هر رفت‌وبرگشت تیغ را به‌دقت می‌پاییدم، نمی‌توانستم درست فکر کنم. لعنت بر من و به ساعتی که او به آرایشگاه من آمد، چون من انقلابی بودم نه آدم‌کش. به‌خصوص که کشتنش خیلی آسان بود، و او شایسته‌ی کشته شدن بود. واقعا شایسته‌اش بود؟ نه، لعنتی، نه! هیچ‌کس شایسته‌ی این نیست که قربانی شود و از دیگری قاتل بسازد. چه سودی دارد؟ هیچ، البته که هیچ. پیاپی کسانی را می‌کشند و دیگران این‌ها را می‌کشند و این آن‌قدر ادامه می‌یابد که دنیا دریایی از خون می‌شود. می‌توانستم گلویش را از بیخ ببرم، در یک آن. از درد ناله‌ای می‌کرد و چون چشم‌هایش بسته بود، نمی‌توانست برق تیغ ریش‌تراش یا برق چشم‌های مرا ببیند. حتا با این فکر بدنم مثل قاتل واقعی می‌لرزید. رودی از خون از گردنش سرازیر می‌شد، روی ملافه، صندلی و به دست‌های من، روی زمین. مجبور می‌شدم در را ببندم. اما خون روی زمین به‌راه می‌افتاد، گرم، جوشان و بی‌وقفه؛ به خیابان می‌رسید، مثل جویبار کوچک قرمز. بی‌گمان با یک ضربه‌ی محکم، یک برشی که به دو نیمه کند، هیچ دردی نمی‌کشید. هیچ زجری نمی‌کشید. اما با جسدش چه‌کار می‌کردم؟ کجا پنهانش می‌کردم؟ مجبور می‌شدم فرار کنم و در قیافه‌ای مبدل به دور و دورتر بروم. اما آن‌قدر مرا تعقیب می‌کردند تا پیدایم کنند. "قاتل فرمانده تورس! موقع اصلاح صورتش، گردنش را زده، چه بزدلی!" اما طرف مقابل، "انتقام ما را گرفت. نامش ماندنی شد (نام من را خواهند گفت). او یک آرایشگر بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که او هم برای ما می‌جنگید..." خب، کدام‌یک؟ قاتل یا قهرمان؟ سرنوشت من به همین تیغ بسته است. می‌توانستم دستم را کمی بیش‌تر کج کنم و کمی ریش‌تراش را محکم‌تر فشار دهم و در گردنش فرو کنم. پوستش پس‌نشینی می‌کرد، مثل ابریشم، مثل کش، مثل تسمه‌ی تیغ تیزکن. هیچ چیز به‌اندازه‌ی پوست آدمیزاد نازک نیست و خون هم همیشه پشت آن هست و آماده‌ی بیرون زدن. ریش‌تراشی مثل این هیچ‌وقت ناکام نمی‌ماند. بهترین ریش‌تراش من است. ولی نمی‌خواهم قاتل باشم؛ نه، آقا! تو آمدی، چون من می‌توانستم اصلاحت کنم. و من این کار را شرافتمندانه انجام می‌دهم... دلم نمی‌خواهد دستم را به خون کسی آلوده کنم. فقط کف، و دیگر هیچ. تو دژخیمی؛ اما من فقط آرایشگرم. و هر کسی به کار خودش. تا بوده این بوده، هر کسی به کار خودش.
ریش تراشیده شد و تمیز شد. مرد از جایش برخاست و در آینه به خودش نگاه کرد. دستش را روی پوستش کشید و احساس کرد که تازه و نو شده است.
رو به من برگشت و گفت، "ممنون،" و به‌سوی گل‌میخ لباس‌هایش رفت تا کمربند و هفت‌تیر و کلاهش را بردارد. احتمالا رنگ من پریده بود. احساس کردم که پیراهنم خیس عرق شده. تورس سگک کمربندش را تنظیم کرد، هفت‌تیرش را در جلدش قرار داد و از روی عادت دستی به موهایش کشید و جلیقه‌اش را پوشید. از جیب شلوارش مقداری پول درآورد و مزد مرا پرداخت. لحظه‌ای میان در ایستاد و رو به من برگشت و گفت:
"دائم به من می‌گفتند که تو مرا خواهی کشت. آمدم ببینم این حرف راست است. اما کشتن آسان نیست. باور کن، من می‌دانم." و از در بیرون رفت و وارد خیابان شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

هويت جنسى


در این روز جهانی رویارویی با هراس از هم‌جنس‌گرایان فرصت را مناسب شمردم تا بخش هویت جنسی کتاب روانشناسی نوجوان را در این‌جا بازنشر کنم. این اثر را چندی پیش نشر قطره چاپ کرد و شاید نخستین اثری است که در ایران به بررسی علمی هم‌جنس‌گرایی می‌پردازد.

هویت جنسی
زمانى كه نوجوانان به مرحله‌ی كشف هويت جنسى می‌رسند، ابراز عشق و علاقه به آنها و راهنمايى كردن‏شان اهميت ويژه‏اى به خود مى‏گيرد. به قول روان‌شناس رشد «دكتر اريك اريكسون» يكى از مهم‏ترين وظايف نوجوانان شکل دادن به هويت است. نوجوانان در دوره‏هاى مختلف، نقش‏هاى متفاوت را امتحان مى‏كنند تا ببينند كدام نقش مناسب آن‌هاست و با كدام نقش احساس راحتى بيش‌ترى دارند. رهبرى گروه، ياغى‏گرى، روشنفكرى، سخت‏كوشى، ورزشكاری، و صدها نقش ديگر. این‌كه نوجوان با پذيرش برخى نقش‏ها احساس راحتى بيش‌ترى دارد به خلق و خو، نوع تربيت، انتظارها و ارزش‏هاى جامعه، تأييد هموندان و البته سيم‏كشى مغز او بازمى‏گردد.
با توجه به اين اصل كه دوره‌ی نوجوانى زمان بيدارى جنسى است، در ذهن نوجوان پرسش‌های بى‏شمارى درباره‌ی هويت جنسى‏اش مطرح مى‏شود. يكى از اين پرسش‌ها چگونگى برقرارى ارتباط با جنس مخالف است. در بخش بعدى اين موضوع را به وضوح شرح خواهيم داد. اما مشكل اين دوره از زندگى نوجوان صرفاً چگونگى برقرارى ارتباط نيست، بلكه با چه كسى ارتباط برقرار كردن نيز مسئله مهم ديگرى است و هر فردى از نظر جنسى خود را در موقعيتى مى‏يابد. به‏عنوان مثال اكثر دخترها از نظر جنسى به طرف پسرها جذب مى‏شوند و برعكس. ولى برخى نوجوانان درمى‏يابند كه به جنس موافق يا هردو جنس گرايش دارند و حتى گروهى نيز احساس مى‏كنند كه از نظر بدنى اشتباه آفريده شده‏اند. ترديدى نيست كه نوجوانان با كشف اين يافته‏ها، به دليل مسائل فرهنگى - اجتماعى دچار ترس و وحشت مى‏شوند.
موضوع هم‏جنس‏گرايى يا دو جنس‏گرايى و تغيير جنسيت دادن از نظر احساسى، سياسى و فرهنگى موضوع حساسى است. برخى از مردم قضاوت‏هاى بسيار تند و خشنى عليه اين گروه از جامعه دارند و بيش‌تر نوجوانان طى سال‏ها از طريق اين و يا آن لطيفه، عبارات خفت‏بار و نفرت‏آميز بسيارى درباره هم‏جنس‏گرايان شنيده‏اند. حتى در برخى از فرهنگ‏هاى لغت اين واژه را معادل واژه هرزه قرار داده‏اند. حال نوجوانى كه در كشف هويت جنسى‏اش، خود را هم‏جنس‏گرا مى‏يابد، به يقين احساس وحشت مى‏كند.
درست در زمانى كه نوجوان نيازمند يافتن جايگاهى در جامعه است، اين كشف جديد و هولناك پيامدهايى هم‏چون شكنجه‏هاى روحى و روانى بزرگى به همراه دارد. مطالعه‌های زيادى نشان داده كه يك سوم نوجوانانى كه اقدام به خودكشى مى‏كنند، از هم‏جنس‏گرايان هستند. «دكتر كرل واتكينز» پس از پژوهشى در سال ١٩٩٧ اعلام كرد كه در هر دو ساعت يك نوجوان خودكشى مى‏كند و آمار مرگ و مير ناشى از خودكشى در نوجوانان بالاتر از ايدز، سرطان، بيمارى‏هاى قلبى، نقايص مادرزادى و سرطان ريه است و به ازاى هر ١ مورد خودكشى به‌فرجام، ٢٣ مورد خودكشى نافرجام گزارش مى‏شود. درواقع براى نوجوان، مرگ آسان‏تر از دردِ پذيرش هويت جنسى‏اى است كه دوستان، خانواده و فرهنگ و جامعه از آن به‏عنوان گمراهى، گناه و يا عامل شرمندگى ياد مى‏كنند. گرايش به جنس موافق موضوع تازه‏اى نيست. انسان‏شناسان نشان داده‏اند كه در فرهنگ‏هاى ثبت شده در طول تاريخ به اين نوع گرايش اشاره‌های آشکارى شده است. در حقيقت گرايش به جنس موافق صرفاً خاص انسان نيست و دانشمندان آن را درميان شصت‏ گونه‌ی متفاوت حيوانات نيز مشاهده كرده‏اند. هم‏جنس‏گرايى، دو جنس‏گرايى يا به‏طور عام نوع گرايش فرد ريشه در مغز او دارد و بسيار پيچيده است. تاکنون پژوهش‌های ژنتيكى گوناگونی به دخالت يك عنصر ژنتيكى در ايجاد هويت جنسى اشاره كرده‏اند. بيشتر دانشمندان علم ژنتيك، امروزه تصور مى‏كنند كه در طول برخى از دوره‏هاى بحرانى كه مغز درحال مداربندى براى تعيين جنسيت فرد است، تركيبى از ژن‏ها باعث تجمع هورمون‏هاى جنسى مختلف شده و نوع اين هورمون‏ها در گرايش فرد به جنس موافق يا مخالف تعيين كننده است. برخى اين دوره‌ی بحرانى را دوره‌ی جنينى انسان شناسايى كرده‏اند، درحالى‏كه عده ديگر معتقدند كه اين دوره، سال اول زندگى فرد است. شايد يافته‌ی هر دو گروه درست باشد، چون مشخص شدن هويت جنسى حاصل يك سرى از رخدادهای سه - چهار مرحله‏اى در مغز است.
مجموعه یافته‌های ژنتيكى، هورمونى و آناتوميكى مغز، بيش‌تر دانشمندان را به اين نقطه رساند كه مشخص شدن هويت جنسى ريشه در مغز دارد: هويت جنسى انسان، انتخابى نيست، آموزشى و تقليدى هم نيست و حتى از عوارض ناشى از اختلافات كودك و والدين يا مورد سوءاستفاده جنسى قرار گرفتن در دوره‌ی كودكى و يا براى فرار از فشارهاى وارده از طرف جنس مخالف نيز نيست. هيچ‏كدام از جوامع پزشكى، روانپزشكى و روان‌شناسى دنيا هم‏جنس‏گرايى را اختلال و بيمارى نمى‏خوانند. هم‏چون ساير افراد جامعه كه به جنس مخالف گرايش دارند، هم‏جنس‏گرايان هم به تبع از نوع سيم‏كشى مغزشان، در زمان بلوغ به سوى جنس موافق گرايش پيدا مى‏كنند.
براى ميليون‏ها نوجوانى كه هويت جنسى خود را شناسايى مى‏كنند، مهم نيست كه اين هويت كه تحت فرماندهى مغز تعيين شده و فرد خود در جهت دادن به آن هيچ‏گونه نقشى نداشته، در چه زير گروهى قرار مى‏گيرد. بلكه مهم آن است كه ما بزرگترها به‏عنوان يك وظيفه به آنها بياموزيم كه امانت‏دار، راستگو و راست كردار باشند و محترم و مردم‏دوست زندگى كنند. فراموش نكنيد كه آنها براى رسيدن به اين ويژگى‏ها به كمك والدين نياز دارند و پشتیبانی ما را مى‏طلبند.

مغز نوجوان و تمايلات و روابط جنسى
اين موضوع پيچيده‏ترين و مشكل‏ترين موضوعى است كه پدر و مادرها با آن روبروی‌اند، اما ارائه‌ی اطلاعات مفيد و آموزش رفتار جنسى سالم به نوجوان باعث كاهش مشكلات شما خواهد شد. اگر موارد زير را به كار بنديد، به نوجوان خود كمك بزرگى خواهيد كرد:
١. با او درباره روابط و تمايلات جنسى حرف بزنيد.
٢. از خطر بيمارى‏هاى مقاربتى آگاهش كنيد.
٣. آگاه باشيد كه آمارها گوياى شروع فعاليت جنسى زودرس در نوجوانان هستند. بنابراين با نوجوان خود درباره خطرات شروع فعاليت جنسى قبل از زمان مناسب حرف بزنيد.
«دكتر ليتن برگ» استاد روان‌شناسى دانشگاه ورمانتِ آمريكا در سال ٢٠٠١ طى مطالعه‏اى كه در آن ۴٢٠١ نوجوان شركت داشتند، به نتايج زير دست يافت:
هرچه دخترى اولين رابطه جنسى خود را زودتر برقرار كند، خطر خودكشى، اعتياد به مواد مخدر و الكل، مدرسه گريزى و حاملگى‏هاى ناخواسته در او بالاتر است.
۴. شما و همسرتان با پافشاری ارزش‏ها و باورهاى خود را در ارتباط با روابط و تمايلات جنسى تكرار كنيد. اين ارزش‏ها و اعتقادات را از همان آغاز نوجوانى براى نوجوان خود روشن سازيد. اگر معتقديد كه زود است و بيان اين موضوعات باعث باز شدن چشم و گوش نوجوان يا بچه‏ها مى‏شود، سخت در اشتباهيد. چون آن‌ها به‏زودى اين مسائل را از دوستان خود خواهند آموخت، اما نه ضرورتاً مطابق با باورها و ارزش‌های شما.
۵. از جايى كه اطلاع‏رسانى درباره‌ی اين موضوعِ حساس از جانب شما به فرزندان‏تان بسيار اهميت دارد و راه را بر بدآموزى يا غلط آموزى از جانب ساير منابع مثل دوستان و مجلات مى‏بندد، تمام کوشش‌تان را به كار بنديد و بر خجالت خود چیره شويد و با آنها حرف بزنيد. اگر در اين كار ناموفق باشيد، بدانيد كه نوجوان‏تان به منابع ديگر مراجعه خواهد كرد....