tag:blogger.com,1999:blog-9605458112908485142024-02-07T04:39:47.119-08:00Pedramnia | اکرم پدرام نیاAkram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.comBlogger33125tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-16765409993193457992013-03-06T07:33:00.002-08:002013-03-06T07:33:41.658-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">این وبلاگ به وبسایت</span><br />
<span style="font-size: large;"> </span><a href="http://www.pedramnia.com/"><span style="font-size: large;">www.pedramnia.com</span></a><span style="font-size: large;"> </span><br />
<span style="font-size: large;"></span><br />
<span style="font-size: large;">منتقل شده است. لطفا برای خواندن مطالب بیشتر به این وبسایت مراجعه کنید</span></div>
Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-60729731129924633752013-01-17T16:24:00.000-08:002013-01-17T16:24:50.521-08:00دوربینها باید روشن باشند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<h2 align="center" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span id="more-35490">نگاهی به مستند «این فیلم نیست»</span></h2>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سالها پیش در جایی خواندم که فرانسوا تروفو، کارگردان موج نوی فرانسه آرزو میکرد که روزی برسد تا هر انسان با دوربینی ساده بتواند زندگی خودش را ضبط کند و به نمایش بگذارد، و او این را «هنر واقعی» میدانست. مستند «این فیلم نیست» کار مشترک جعفر پناهی و مجتبی میرطهماسب، به نظر من مستندیست از بخشی از زندگی یک کارگردان و بخشی از فیلمنامهاش که همراه خود او در بند و حصار بالقوگی باقی میمانند و بهرغم همهی تواناییهاشان در چنگال استبدادِ حاکم به بالفعل درنمیآیند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در این مستند، پناهی که از کار کردن در حرفهی خود محروم است، دست به کاری نو میزند و بهجای کارگردانی فیلمنامهاش برآن میشود که آن را برای ما تعریف کند. در این فیلمنامه دختری برای ورود به دانشگاه هنر پذیرفته میشود ولی پدر و مادر سنتیاش او را در خانه زندانی میکنند تا زمان ثبتنام را بکُشند و او را از ورود به این رشته بازدارند. در جایی دیگر دانشجوی کارشناسی ارشد هنر نیز برای ادارهی زندگیاش مجبور است در زمینههایی به دور از هنر کار کند. به عبارت دیگر، هنرمند، هنرجو و هنردوست همه در حبساند و از کار هنری محروم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://www.shahrvand.com/wp-content/uploads/2013/01/in_film_nist.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img alt="" class="size-medium wp-image-35613" height="167" src="http://www.shahrvand.com/wp-content/uploads/2013/01/in_film_nist-300x167.jpg" title="in_film_nist" width="300" /></a></div>
<div style="text-align: right;">
<div class="wp-caption alignleft" id="attachment_35613" style="width: 310px;">
<div class="wp-caption-text">
نمایی از این فیلم نیست</div>
</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همهی فیلم در آپارتمانی میگذرد که بیرونش صداهایی چون شلیک، انفجار و جیغهای آمبولانس به گوش میرسد. انتخاب شب چهارشنبه سوری برای نشان دادن جو وحشت و ترس و از همه مهمتر آتشی که در هر کوچه و خیابان زبانه میکشد بسیار بجا و اندیشمندانه است. نکتهی قابل تامل دیگرِ فیلم استفادهی درست و بجای پناهی از قرار دادن فیلم در چارچوبهایی همچون خانه، اتاقهای تودرتو، میز و آسانسور است که بهگونهای حبس و زندان را یادآور میشود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما به نظر من، به عنوان یک داستاننویس، نه منتقد فیلم، این مستند از سه جهت میتوانست بهتر ارائه شود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نخست از جهت فضاسازی؛ بهواقع در هر پروژهی سینمایی، فضاسازی از عناصر اصلی و اثرگذار است، زیرا به داستان یا موضوع آن پروژه حیات میبخشد. در این فیلم قرار است داستان دستهای بستهی کارگردان و رنج او از این محرومیت به نمایش گذاشته شود. قرار است سیاهیها و تیرگیهای زندگی یک کارگردان مستقل در نظامی دیکتاتوری به نمایش درآید. بنابراین فضاسازیاش نیز باید بتواند به بیان این موضوع کمک کند. اما خانهای زیبا با وسایلی گیرا و رنگآمیزی چشمگیر ذهن بیننده را از این رنج و همهی سیاهیها و تیرگیها منحرف میکند. شاید بهتر بود که پناهی خانهای خالیتر، با رنگهایی بسیار نزدیکتر به رنگ دل امروزش یعنی خاکستری انتخاب میکرد. وقتی خانهی دختر هنرجوی فیلمنامهاش را روی فرشی رنگارنگ و پرطرح برای ما میکشد و با زیبایی او را در حصاری زندانی میکند، من بیننده را به آن شکل که باید با او همراه و همدرد نمیسازد. اگر فرش گلیمی ساده بود و حتا «نخنما» با رنگهایی تلختر تاثیر بیشتری میگذاشت. البته یادم هست که این یک مستند است و باید واقعی باشد، اما گمان من این است که هدف از ساختن این مستند رساندن پیامیست که در دنیای هنر به سویهی امانتداری در مستندسازی میچربد. شاید پناهی دستکم میتوانست بخش داخل خانه را سیاهوسفید نشان دهد تا در بیان منظور موفقتر باشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوم از نظر بازیگری؛ در این مستند نقش اصلی را خود جعفر پناهی بازی میکند. دور خانه میچرخد و میکوشد فضایی مناسب برای تعریف فیلمنامهاش بسازد. هنگام تعریف فیلمنامه تا جایی پیش میرود که ناگهان متوجه میشود خواندن فیلمنامه که «فیلم نیست». در فیلم به غیر از فیلمنامه المانهای پیشبینی ناپذیر بسیاری دخالت دارند از جمله حس بازیگر، حالتهای چهره، نگاه او و فضاهای فیزیکیای که به ترس، به تنش، به هیجان و یا حتا درک منظور کارگردان کمک بسزایی میکند. یا حتا نقش من بیننده هنگام تماشا و درک فیلم که از نگاه کارگردان مخفی میماند. آقای کارگردان بهخوبی این را به ما نشان میدهد اما لحظهای که از ادامهی تعریف فیلمنامه جا میماند و به این نتیجه میرسد که «اینطوری که آدم تعریف کنه که فیلم نمیشه» سکوتی طولانی و از پس آن بیان این جمله در قالبی بسیار بیروح و سپس دوباره تن دادن به ادامهی تعریف آن ضربهی لازم را نمیزند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سوم از نظر روایت؛ دوربین به همراه جوان هنرآموزی که برای گذران زندگی مجبور میشود مثلا آشغال واحدهای ساختمان نامبرده را جمع کند وارد آسانسور میشود. حبس دوربین و کارگردان در سلول آسانسور ایدهای قابل تحسین است. جوان در هر طبقه میایستد و همینطور که آشغالها را از جلو واحدها جمع میکند برای ما حرف میزند. به نظر من این فرصت بسیار مناسبیست که از زبان و نگاه این بازیگر نو داستانهایی بشنویم، داستانهایی کوتاه از هر خانوادهی این مجتمع یا از زندگی خود او. مگر نه این است که کار فیلم در نهایت روایت داستان است؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شاید بتوان گفت یکی از بازیگران این فیلم مستند «تمساحی»ست که بنابه افسانههای دیرین و بنابه گفتهی انجیل سمبل شیطانصفتی است، گرچه در این مستند چنان آرام و مطیع در بستر فیلم و زیر قفسههای کتابها میچرخد که گویی او هم با به بند کشیده شدن از خود و خوی واقعیاش دور شده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در بخش پایانی فیلم دوربین با جوان و سطل بزرگ آشغالش وارد فضای پارکینگ میشود و از آنجا ما را به سمت در خانه میبرد تا «آشغالها» را از این خانه بیرون ببرد، به سمت زبانههای آتش و فریاد مردمی که بیرون این در معترض و ناآراماند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
منبع: شهروند</div>
</div>
Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-50029575080182743162012-05-22T18:58:00.000-07:002012-05-23T14:38:59.884-07:00یک روز یک نویسنده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">با همکارها بهسمت
اتاق ناهارخوری نمیروم. میخواهم در این نیم ساعت چند خطی بنویسم. گرچه ذهنم از
گفتگوهای طولانی دربارهی «نقش ذرههای تیتانیوم در التهابهای مفصلی به نقطهی
انفجار نزدیک است، میخواهم این را هم که از سپیدهدم زیر پوستم میلولد و رهایم
نمیکند بنویسم. وارد اتاق کارم میشوم، در را میبندم و پشت کامپیوتر مینشینم. رابطهام
را با دنیای مجازی قطع میکنم و به دنیای داستانم میخزم: <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">دوباره پرسیدی، «به نظر تو اگر ابرها نبودند،
آسمان یکنواخت و کسالتآور نمیشد؟» باز هم حرفی نزدم. پرسیدی، «اینجایی، با منی
ستاره خانم؟» بودم و نبودم. گوشم به تو بود و دلم پیش خالجان، که حالا دیگر
فهمیده که من نیستم و چارقدش را دور حلقاش پیچیده و میان کوچهها دنبال کوکوتیتیاش
میگردد. به پرویز فکر میکردم که پاشنهی کفشاش را میکشد و با داد و فریاد میگوید،
مگر گیرش نیاورم... سرش را میبُرّم، قلم پایاش را میشکنم و خالجان التماساش
میکند و به حضرت عباس حوالهاش میدهد که مبادا دستش را رو به من دراز کند...<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">یکی در میزند.
ماریاست. آمده اینجا را تمیز کند. همین دیروز از پرتغال برگشته. خوشحال است که
خانوادهاش را دیده ولی نگران آنهاست. فقر و گرانی بیداد میکند. هیچکدام از
برادرهایش کار ندارند. در این فکرند که بیایند کانادا. با مشربهی مسیاش کاکتوسهای
لب پنجره را آب میدهد و تند تند حرف میزند. به یاد ستاره میافتم. خیلی وقت است
که به گلدانهایش نرسیده. مگر میشود؟ او عاشق شمعدانیهاست، اقاقیها، گل قهرکن...
به سرشان چه آمده؟ شمعدانیهایش دیگر از سرما سوختهاند، ولی میشود از گلهای
دیگرش نوشت. اصلا چرا فرهاد از او نپرسد؟... ماریا دوباره رشتهی فکرم را پاره میکند.
میگوید، من که جا ندارم؟ یک آپارتمان فسقلی که جا برای این همه آدم ندارد. دو تا
از خواهرزادههایم هم با من زندگی میکنند. بعد از دو سال هنوز کار درست و حسابی
ندارند تا بروند برای خودشان. بهشان گفتهام اگر بچهدار شوید، دیگر نگهتان نمیدارم،
حتا یک روز. میروید برای خودتان جایی پیدا میکنید. بعد دست از کار میکشد. مچبندی
را که مدتیست به دستور دکترش میبندد، باز میکند و ورم مچ دستش را نشانم میدهد.
میگوید، معلوم نیست این مچ تا کی یاریام خواهد کرد. اگر از کار بیافتد، چه کسی میخواهد
خرج و برج مرا بدهد؟ پشت سرش میپرسد، داک، نظر شما چیست؟ عمل کنم یا نه؟ راستش
از عمل میترسم. یکی را هم میشناسم که عمل کرده ولی مشکلاش برگشته. به داروی
بیهوشی هم حساسیت دارم. به این ترتیب پیش از آنکه نظرم را بگویم همهی راهها را
بر من میبندد. لابد اگر« ستاره» اینجا بود میگفت، برو خدا پدرت را بیامرزد. خوشی
زیر دلات زده، گلفرهاد من چه بگوید؟ با این همه درد و ... مثل اینکه ماریا فکر
میکند دیگر حواسم پیش او نیست. او عالم نویسندهها را نمیشناسد، حواسشان پیش
همه هست ولی نه ششدانگ، همیشه دانگی، دو دانگی از آن در دنیای داستانشان سیر میکند.
به ساعتش نگاه میکند. گویی وقتی برایش نمانده. تند زمین اتاق مرا با چوب زمینشوییاش
میشوید و روز خوش میگوید و میرود. دوباره تنها میشوم: <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 28.55pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">گلفرهاد من، نمیفهمیدم چرا در این تنگی وقت
باید به ساحل بیاییم و برایم از آسمان و پارهابرهایش حرف بزنی. برگشتی و توی
صورتم نگاه کردی و گفتی، ستاره، مهرو، کجایی؟ بلند شدم و نشستم. پیراهنم از نم
ماسهها به تنم چسبیده بود و توی سرم از فکرهای بیراه آشوبی برپا بود. پرسیدم،
«نمیخواهی حرفهای دیگر بزنی؟» دندان روی جگر گذاشتم و نپرسیدم، «حالا چه وقت حرف
زدن از ابر و آسمان؟» <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 28.55pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">دوباره یکی در میزند.
پروفسور مکنیکل است. برایش کار مهمی پیش آمده و میخواهد بداند میتوانم در نبود
او جلسه را بگردانم و نتیجهی نهایی را برایش بفرستم. این پروژه اهمیت خاصی برایش
دارد ولی... دستش را میان موهای سفیدش فرو میکند و میگوید، داک، میدانی، برای
اولین بار دارم نوهدار میشوم. این یکی از دختر خودم است. از صدایش آشکار است که دلش
غنج میزند. زنم دو تا نوه دارد ولی این یکی مال من است. البته فرقی هم ندارد. آنها
را هم دوست دارم ولی خب... دلم میخواهد سر زایمان دخترم باشم. از سوی دیگر
دلواپس...</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">میدانستم بهزودی
نوهدار میشود. این را ماههاست میگوید و هر فرصتی که پیش میآید هیجانهایش را
بیرون میریزد. خیالش را آسوده میکنم و میگویم برو، من هستم و نتیجهی نهایی را
برایت میفرستم. با شوق میرود. برمیگردم به داستان: <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 28.55pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">یادت میآید فرهاد جان؟ تو هم بلند شدی و با پای
برهنه تا لب موج کوچکی که به این سمت میآمد رفتی و برگشتی. هوا آرام بود و دریا
نرم موجهایش را به ساحل میفرستاد. هیچکس آنجا نبود، حتا پرنده پر نمیزد. خیلی
دلم میخواست بگویم، دیگر اینجا نمانیم... <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 28.55pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">نگاهم به زمان گوشهی
کامپیوتر میافتد؛ برای من هم دیگر وقتی نمانده. صفحه را میبندم. کاغذها را جمع
میکنم و برای میتینگ آماده میشوم. پس از جلسه به اتاقم برمیگردم، سری به دنیای
مجازی میزنم. ایمیلهایی رسیده؛ دوستی از ایران میخواهد داستانش را بخوانم و
دوست دیگری که آخرین مقالهام را خوانده، گلهمند است که چرا چندیست دیگر چیزی
ننوشتهام. اخبار هم که هیچوقت خوب نیست و اینبار بدتر از همیشه؛ طبل حمله به
تاسیسات اتمی ایران بیصدا نیست. تمرکزم را از دست میدهم. فکر میکنم باید کاری
کرد. چه کاری؟ نمیدانم. فقط میدانم باید همگانی باشد. بساطم را جمع میکنم و بهسوی
خانه بهراه میافتم. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">قطار بیش از همیشه
شلوغ است و جایی برای نشستن نمیبینم. میایستم و به تاریکی پشت پنجره خیره میشوم.
بیآنکه بخواهم به دنیای داستانم فرو میروم. اما ناگهان به خود میآیم و میبینم
جلو چشمهایم رختهای تکهوپاره و دستوپاهای جدا شده در هوا میچرخند، گوشتهای
سوختهی آویزان، و بچهها و مادرها زیر آوار ماندهاند. حتما صدای جیغ قطار کهنه
روی ریلهای صدساله مرا به آژیر قرمز رسانده، به چرنوبیل، به هیروشیما... حالم
دگرگون میشود. سرم را از سیاهی پشت پنجره برمیگردانم و میکوشم ذهنم را بهسوی
ستاره و فرهاد بکشانم و چیزهایی را که باید بنویسم جمعبندی کنم. قطار میایستد و
چند نفر میروند و جایی برای نشستن باز میشود. مینشینم. قلم و دفترم را درمیآورم
و از همانجا ادامه میدهم: <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 28.55pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">تو هم بلند شدی و با پای برهنه تا لب موج کوچکی
که به این سمت میآمد رفتی و برگشتی. خیلی دلم میخواست بگویم، دیگر اینجا
نمانیم، گلفرهاد. میترسم پرویز تابهحال شنیده باشد و دنبالمان بیاید. اما تو
آرامتر از همیشه راه میرفتی، روی دو زانو مینشستی و بر سر موجهای از راه رسیده
دست میکشیدی</span><span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 28.55pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"> صدای خسخس نفس یکی از نوشتن بازم میدارد.
دفترودستکم را جمع میکنم و جایم را به او میدهم. کتابی درمیآورم و تا ایستگاه
خانه میخوانمش. به خانه که میرسم همهجا تاریک شده و هنوز کسی نیامده. تند دست
بهکار تهیهی شام میشوم و شتابان ناهار فردای همه را آماده میکنم و دوباره پشت
کامپیوترم مینشینم: </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">یادت میآید، فرهاد جان تو آن روز چهقدر حرف
زدی و من بهرغم همیشه لام تا کام نگفتم؟ </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">این جملهها را
زیادی میبینم. نمیشود با اینها داستان را پی گرفت. پس پاکشان میکنم و اینطور
ادامه میدهم: <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">یادت میآید فرهاد جان که گاهی هم به عادت
همیشگیات سنگریزهای پیدا میکردی و روی سطح آب میانداختی که بارها برمیخاست و
دوباره مینشست و از من میخواستی موجهایی را که بر بسترش میسازد، بشمارم؟ میشمردم
ولی دلم روی آب بود و قرار نداشت... <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 0.2pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">تلفن زنگ میزند. میبینم روزالین است. باید کار واجبی داشته باشد؛ او هیچوقت
به من زنگ نمیزند. گوشی را برمیدارم. بهرغم همیشه ماتمزده است. چرا؟ چند ماهیست
که شوهر و دخترش را از فیلیپین آورده. میپرسم، دیگر چه شده؟ مثل بمب میترکد: پس
از پنج سال دوندگی و چشمبهراهی از راه نرسیده سر ناسازگاری گذاشته و نمیخواهد
با ما زندگی کند... خوب به حرفهایش گوش میدهم و یکی دو راهی که در این موقعیتها
اصولی به نظر میرسد، پیش پایش میگذارم. خوشحال میشود و گوشی را میگذارد. به
آشپزخانه سر میزنم. یکی دو کار کوچک اینجا و آنجای خانه انجام میدهم و به کارم
بازمیگردم: </span><br />
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">صدای ماشینی از دور تو را به خود آورد. قارقارکی
بود که تند به سمت ما میآمد. گفتی، «بدو ستاره!» </span><br />
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">یکی در خانه را میزند.
فکر میکنم آمده چیزی به من بفروشد. مثل زن دیشبی که آمده بود مذهبش را به من
بفروشد. بلند نمیشوم. دوباره دگمهی زنگ را فشار میدهد. یادم میآید که قرار بود
لولهکش بیاید. میدوم و در را باز میکنم. دستشویی را به او نشان میدهم و به
کارم برمیگردم. صدایم میکند و میخواهد آب خانه را قطع کنم. تا ته زیرزمین میدوم
و آب را میبندم. همینکه پشت میز مینشینم دوباره چیزی میگوید. اما دمی دیگر عذرخواهی
میکند و میگوید، مشکلش حل شد. نمیتوانم روی کارم تمرکز کنم. یعنی نمیگذارند. پس
برآن میشوم که روی اثری که مدتیست ترجمه میکنم، کار کنم. جملهای بسیار قدیمی
از بریدههای روزنامه در آن است که برگردانش آسان نیست. کتاب را برمیدارم و به
سراغ لولهکش میروم. به موهای سفیدش نگاه میکنم و با خود میگویم او باید بتواند
معنی این جملهی روزگار کهن را بداند. کافیست فقط روزنامهخوان بوده باشد. میپرسم،
هیچ این را شنیدهای؟ به کتابم نگاه میکند و به خودم، طوریکه گویی به زبان
سانسکریت سخن میگویم. با دستهای روغنی و دودهگرفتهاش کتاب را از من میگیرد و
یک چیزهایی از جمله میفهمد. با چیزهایی که من میفهمم بالاخره معنیاش کامل میشود.
همسرم میرسد. خوشحال میشوم؛ مسئولیت لولهکش را به او میسپارم و میروم. هنوز
پشت میزم ننشستهام که میگوید، ببخشید عزیزم که مزاحمت میشوم، تو میدانی آن
زانوییای که پارسال خریدم کجاست؟ میروم و برایش میآورم. لولهکش که میرود بچهها
یکی یکی میآیند. ساعتی را با آنها میگذرانم و به حرفهایشان گوش میکنم. یکیشان
میگوید، خبر داری مام، مارتین اسکورسیزی هم برای کودکان فیلم ساخته؟ قدری فیلم را
توضیح میدهد. دخترک میان حرفهایش میآید و با هیجان دربارهی قلبی که برای
نخستین بار کالبدشکافی کرده حرف میزند و مرا به یاد آن روزی میاندازد که برای
اولین بار به اتاق تشریح رفتم و سپس به یاد فرهاد و درد مچ دستش و تیغ جراحی...
وحید میگوید تو برو، من میز را جمع میکنم. با شتاب به اتاقم بازمیگردم. دوباره
بهسراغ کتابی میروم که باید فردا به کتابخانه پس بدهم. آنقدر میخوانم تا خانه
خاموش میشود. نفس راحتی میکشم و مینشینم سر داستانم: </span><br />
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">مثل اینکه با شنیدن صدای اتومبیل تازه به خود
آمدی، فرهاد جان. تا موتورت را از روی ماسهها بیرون بکشی، آنها رسیدند... <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-right: 36pt; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">هنوز نمیدانم آنها
چه کسانی هستند که ایمیلی میرسد؛ از سوی نشریهی فرهنگ و جامعه است؛ میخواهد
برای شمارهی بعدی چیزی بنویسم، مثلا قصهی یک روز کاریام بهعنوان نویسنده و
مترجم مقیم کانادا. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; text-indent: 0.2pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 14pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">منبع: نشریۀ فرهنگ و جامعه</span></div>
</div>Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-66569140995317542392012-03-25T09:24:00.000-07:002012-03-25T09:26:47.012-07:00یک از یک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="color: #333333;">نوشتهی کولم تویبین</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="color: #333333;">ترجمهی اکرم پدرامنیا</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="color: white;">.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<strong>کولم تویبین، رماننویس، داستاننویس، شاعر و روشن</strong><strong></strong><strong>فکر ایرلندی و مدرس دانشگاه پرینستون در شهر نیو-جرسیست. کار نوشتن را از دورهی زندگی کوتاهش در شهر بارسلونا شروع کرد و نخستین داستانهایش تاثیرگرفته از تجربهی این سفر بود. پس از بازگشت به ایرلند حرفهی روزنامهنگاری را در پیش گرفت و در نشریاتی چون دوبلین، هایبرنیا و ساندی تریبون مشغول به کار شد</strong><strong>.</strong><strong> </strong><strong>برای رمان «ارباب» جایزهی بینالمللی ایمپک را گرفت و کتابهای «بروکلین» و «قایق راهنمای آبهای سیاه» از او به مرحلهی نهایی بوکر و ایمپک رسیدند. </strong></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<strong>تویبین در داستان «یک از یک» عشقی را روایت میکند که با بروزِ مرگ مجال خودنمایی از آن گرفته میشود. داستان دربارهی عشقی میان یک مادر و فرزند است که از صورت سادهی خود خارج میشود و در روند پیچیدهای تحت تاثیر مرگ قرار میگیرد. استفادهی آگاهانه از لحن شاعرانه در کنار منطق داستانی از شاخصترین ویژگیهای اثر است. این داستان در شمارهی ۷ می ۲۰۰۷ مجلهی نیویورکر منتشر شده است. </strong></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ماهِ آسمان تگزاس پایین است. ماه مادر من است. امشب ماهِ تمام است و از روشنترین نئونها درخشانتر. در بخش بزرگ کهرباییاش لایههای سرخی دارد. شاید ماهِ شب چهارده از فصل درو است، ماه کُمانچی، چه میدانم. هرگز ماه را به این روشنی و اینقدر پایین ندیدهام. امشب شش سال است که مادرم مرده، و ایرلند شش ساعت از اینجا فاصله دارد و تو خوابی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آمدم کمی قدم بزنم. هیچکسِ دیگری قدم نمیزند. گذشتن از پل گوادالوپآسان نیست؛ ماشینها خیلی تند میرانند. توی بقالی محل که فضای صمیمی گرمی دارد، دختر صندوقدار از من میخواهد عضو شوم. میگوید اگر هفتاد دلار بدهم، هیچوقت عضویتم تمام نمیشود و برای هر چیزی که بخرم هفت درصد تخفیف میگیرم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
شش سال، شش ساعت. هفتاد دلار، هفت درصد. به او میگویم فقط چند ماهی اینجایام و دختر صندوقدار لبخند میزند و به من خوشآمد میگوید. من هم به او لبخند میزنم. هنوز هم میتوانم لبخند بزنم. اگر همین حالا به تو زنگ میزدم، دو و نیم صبح، تو راحت بیدار بودی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اگر زنگ میزدم، میتوانستم همهی چیزهایی را که شش سال پیش اتفاق افتاده بود، با تو مرور کنم. چون امشب همهی آنهاجلو چشمام میآیند، مثل اینکه همین دیروز بود. گویی امشب مهتاب با کشش جادویی شگفتانگیزش میخواهد مرا به آن آخرین اتفاق واقعیای برگرداند که بر من گذشت. پشت تلفن، از این سوی اقیانوس اطلس میتوانم روزهای پیش و پسِ مراسم خاکسپاری مادرم را برای تو تعریف کنم. طوری جزییاتش را برایت بگویم که انگار قرار است فراموششان کنم. مثلاً میتوانم بهیاد بیاورم که روز خاکسپاری پیراهن سفیدی پوشیده بودی. باید آنقدر گرم بوده باشد که ژاکت لازم نبوده. یادم است که وقتی بالای محراب کلیسا از مادرم حرف میزدم، میتوانستم تو را ببینم که در ردیف کناری سمت چپ نشسته بودی. یادم است که تو گفتی، یا شاید یکی دیگر گفت که تو ماشینات را جلو کلیسا پارک کردهای، چون از دوبلین دیر آمدی و نتوانستی جای پارک پیدا کنی. وپس از مراسم ماشینات را برداشتی، درست پیش از آنکه ماشین نعشکش بیاید و تابوت مادرم را از آنجا ببرد و ما هم پشتسر او، پیاده بهسمت گورستان برویم. پس از اینکه خاکش کردیم، تو به هتل آمدی و برای ناهار پیش من و خواهرم، سوزی ماندی. باید شوهرش،جو هم آنطرفها بوده باشد و برادرم کتال، اما یادم نیست وقتی ناهار خوردیم و جمعیت پراکنده شد، آنها کجا رفتند. میدانم همینکه ناهار تمام شد، یکی از دوستان مادرم که حواسش به همه چیز بود، آمد جلو و به تو نگاهی کرد و زیر گوش من گفت که چه خوب که دوستت هم آمد.کلمهی «دوست» را با حالت کنایهآمیز دلچسبی گفت. من نگفتم آن چیزی که او فکر میکند تمام شده و دیگر متعلق به گذشته است.فقط به او گفتم، بله، خیلی خوب شد که تو آمدی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
میدانی، موقعیکه سعی میکنم چیزها را به شوخی برگزار کنم یا زیاد توضیح ندهم یا موقعیکه از زیر رُکگویی درمیروم، سرت را با عصبانیت تکان میدهی. اینقدر که تو اهمیت میدهی برای هیچکس دیگر مهم نیست. تو تنها کسی هستی که همیشه از من میخواهی واقعیت را بگویم. حالا که دارم بهسمت خانهای میروم که اینجا اجاره کردهام،به این نتیجه میرسم که اگر به تو زنگ میزدم و میگفتم که امشب و در این خیابانهای ناآشنا آن گذشتهی تلخ مثل کابوس به سراغم آمده، میگفتی، تعجبیندارد. تعجبت از این بود که چهطور شش سال طول کشید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آن روزها نیویورک بودم، شهری که به آخرین سال بیگناهی و پاکیاش وارد میشد. آنجا یک آپارتمان نو داشتم؛ مثل همهجا. سر نبش خیابان نوزده و کلمبوس بود. تو هیچوقت آن آپارتمان را ندیدی. اشتباه کردم. به نظرم اشتباه کردم. خیلی آنجا نماندم – شش یا هفت ماه- با اینهمه در آن سالها بیشتر از هر جای دیگری در آن آپارتمان ماندم. باید مبلهاش میکردم.دو سه روزی را با لذت به خرید وسایل گذراندم: دو تا صندلی راحتی خریدم که بعد فرستادم ایرلند؛ یک مبل چرم از بلومینگدیل که آخرسر به یکی از شاگردهایم دادم، تخت بزرگم را همتلفنی خریدم؛ یک میز و چند تا صندلی از جایی در مرکز شهر و یک میز تحریز ارزان از دستدوم فروشی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
و همهی آن سه روز، جمعه، شنبه و یکشنبهی آغاز سپتامبر که سرگرم خرید و حمل وسایل، استفاده از کارتهای اعتباری و ویژ ویژ… رفتن با تاکسی از یک فروشگاه به فروشگاهی دیگر بودم، مادرم داشت میمرد و هیچکس نمیتوانست مرا پیدا کند. تلفن همراه نداشتم و تلفن خانهام هنوز وصل نشده بود. هروقت لازم میشد از باجه تلفن گوشهی خیابان زنگ میزدم. به شرکتهای حملونقل هم شمارهی دوستی را داده بودم تا موقع آوردن مبلمانم از این راهخبرم کنند. روزی چندبار به دوستم زنگ میزدم. این دوست چندبار برای خریدوسایل همراهم آمده بود. دختر باحالی بود و آن چند روز به من خیلی خوش گذشت. همان روزهایی که هیچکس در ایرلند نمیتوانست مرا پیدا کند و خبرم بدهد که مادرم دارد میمیرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سرانجام، آخرشب یکشنبه به کافینتی سر زدم و دیدم سوزی برایم پیام پشت پیام فرستاده، از سه روز پیش شروع کرده بود و نوشته بود، «فوری» یا نوشته بود «هستی؟» یا «خواهش میکنم جواب بده» یا «لطفا بگو پیامهایم را گرفتهای یا نه» و بعد از آن فقط «لطفا!!!». یکی از آنها را خواندم و جواب دادم: همینکه تلفن پیدا کردم فوری زنگ میزنم، و بعد از آن بقیهی پیامها را یکی پس از دیگری خواندم. مادرم در بیمارستان بود. مثل اینکه باید عمل میشد. سوزی میخواست با من حرف بزند. خانهی مادرم بود. در هیچکدام از پیامها حرف دیگری نبود. در لحن حرفها آنقدر فوریت نبود که در تکرار ایمیلها و عنوانهای گوناگونی که به هر ایمیل داده شده بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
به وقت ایرلند نصف شب بود که زنگ زدم و سوزی را بیدار کردم. میتوانستم تجسم کنم که توی راهرو زیر راهپلهها ایستاده. خیلی دلم میخواست بگوید که مادرم مرا میخواهد، اما چنینچیزی نگفت. بهجای آن دربارهی جزئیات بیماری او و درمان و اینکه به خودش خبر دادهاند که مادرمان در بیمارستان است و چهقدر از پیدا کردن من بهستوه آمده و این حرفها گفت. گفتم، دوباره صبح زنگ میزنم و او گفت، آن موقع از وضع مادر بیشتر خبر خواهد داشت. گفت، حالا مادر دردی ندارد، گرچه داشت. نگفتم که سه روز دیگر کلاسهایم شروع میشوند.نیازی به گفتن نبود. آن شب، مثل این بود که او فقط میخواست با من حرف بزند، همین.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ولی صبح وقتی زنگ زدم فهمیدم همینکه صدایم را شنیده فهمیده که نمیتوانم برنامهای بچینم و آخر شب یکشنبه بهسمت دوبلین حرکت کنم.فهمیده که تا صبح هیچ پروازی وجود نخواهد داشت، بهتر دیده که تا صبح چیزی به من نگوید. میخواسته شب را راحت بخوابم. و من هم خوابیدم و صبح که زنگ زدم خیلی راحت گفت،حالا وقت آن رسیده که خانواده دور هم جمع شوند و تصمیم بگیرند. طوری گفت <em>خانواده</em> که گویی از شورای شهر یا دولت یا سازمان ملل حرف میزد، گرچه او میدانست و من هم میدانستم که فقط سه نفریم. ما خانواده بودیم و فقط یک چیز هست که بیمارستان از خانواده میخواهد دربارهی آن تصمیم بگیرد. گفتم میآیم؛ بلیط پرواز بعدی را میگیرم و میآیم. موقع آوردن بعضی از وسایل آپارتمان نو، خانه نخواهم بود و همچنین برای اولین کلاسهایم در دانشگاه. بهجای آن دنبال پروازی به دوبلین خواهم رفت و زود او را خواهم دید. دوستم به هواپیماییِایر لینگوس زنگ زد و باخبر شد که چند تا صندلی برای چنین مواقعی خالی نگه داشتهاند و همان شب میتوانم حرکت کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
تو که میدانی من به خدا اعتقادی ندارم. به راز-و-رمز جهان اهمیتی نمیدهم، مگر آنکه در قالب کلمه بشنوم یا شاید در قالب موسیقی و یا رنگ، و فقط بهخاطر زیباییشان از آنها لذت ببرم، آن هم برای مدت کوتاهی. من حتا به ایرلند هم اعتقادی ندارم. اما خب، این را هم میدانی که در این همه سالهای دوری، زمانهایی هست که ایرلند ناگهان با ظاهر فریبندهای بهسراغم میآید، مثلاًوقتی که نشانهای از یک چیز آشنا ببینم، چیزی که به آن نیاز دارم.مثلاًببینم که یکی به سمت من میآیدوملایم لبخند میزند، و یا صورت عبوس و ناراحتی دارد، و یا در مکانی عمومی محتاطانه راه میرود، و یا نگاه خشک و تقریباً رنجیدهای دارد که به نقطهی نسبتاً دوری خیره شده است. خلاصه، آن شب رفتم فرودگاه جی. اف. کندی و همینکه از تاکسی پیاده شدم، آنها را دیدم: یک زوج میانسال که داشتند چرخدستی پر از چمدان را هل میدادند، مرد بهنظر ترسیده و آرام میآمد، مثل اینکه قرار است همین حالا کسی از او چیزهایی بپرسد و نمیداند چهطور از خودش دفاع کند، و زن خسته و بهستوه آمده، لباسهایش رنگارنگ بود و پاشنهی کفشهایش خیلی بلند، دهانش آماده و مصمم، ولی نگاهش فروتنانه و نجیب میپایید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
راحت میتوانستم با آنها حرف بزنم و برایشان تعریف کنم که چرا دارم برمیگردم به ایرلند، و آنها میایستادند و میپرسیدند اهل کدام شهرم و وقتی حرف میزدم سرشان را تکان میدادند تا نشان بدهند که وضعیتم را درک میکنند. حتا مردان جوان توی صف تحویلِ بار هم همینطور؛ که حالاپس از کار طاقتفرسا برای استراحت کوتاهی به وطن برمیگشتند. به قیافهی دودل آنها هم که نگاه میکردم،درحالی کهساکت در کنارشان ایستاده بودم، به همین آسانی وادار به گفتوگو با آنها میشدم. میتوانستم برای مدتی نفس راحتی بکشم،بیهیچ غصهای، بیآنکه مجبور باشم فکر کنم. خود من هم میتوانستم مثل آنها باشم، گویی هیچچیز نداشتم یا چیز بیشتری نداشتم، و آماده بودم لبخند ملایمی بزنم و یا اگر کسی بگوید، ببخشید، یا افسری بیاید، بیهیچ غرور و خودبینیای بروم کنار.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
وقتی بلیطم را گرفتم و رفتم که بارم را تحویل بدهم، از من خواستند بروم به پیشخان دیگری که مربوط به درجهی یک میشد. فکر کردم شاید به دلیل سیاست هواپیمایی باشد که به آنهایی مثل من که به دلایلی اینگونه به وطن برمیگردند، امکانات بهتری میدهند؛ با دلسوزی تمام و یک پتوی اضافه،که از شب تا صبح راحت باشند. ولی وقتی به پیشخان رسیدم، فهمیدم چرا به آنجا فرستاده شده بودم و به خدا و ایرلند شک کردم. زن پشت پیشخان دیده بود که اسمام به فهرست اسامی مسافرها اضافه شده است و به همکارهایش گفته بود که مرا میشناسد و حالا که من به کمک احتیاج داشتممیخواست کمکم کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اسمش فرانسیس کری بود، همسایهی دیوار-به-دیوار عمهام، همان خانهای که موقع مریضی پدرم من و کتال را برده بودند آنجا. آن موقع هشت ساله بودم و فرانسیس احتمالاً ده ساله، اما خیلی خوب قیافهاش در ذهنم مانده بود، همانطور قیافهی خواهر و برادرهایش که یکیشان همسن خودم بود. خانوادهاش صاحبخانهی عمهام بودند و عمه ما را برده بود تو همان خانه. آنها پولدارتر و اعیانتر از عمهی من بودند، اما او با آنها دوست شده بود و از آنجا که پشت خانه باغ بزرگ مشترکی داشتند و چند تا بنای فرعی، میان دو خانه خیلی رفتوآمد بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آن موقع کتال چهار ساله بود، اما از نظر عقلی بزرگتر. با این سن کم داشت خواندن و نوشتن یاد میگرفت. باهوش بود و چه حافظهی عجیبی داشت. توی خانه مثل آدم بزرگ با او رفتار میشد و نه بچه؛ هر روز صبح خودش تصمیم میگرفت چه لباسی بپوشد و کدام برنامهی تلویزیونی را تماشا کند، تو کدام اتاق بنشیند و چه بخورد. وقتی دوستانش درِ خانه را میزدند، راحت میتوانست به خانه دعوتشان کند یا با آنها برود بیرون. وقتی دوستان و خویشان پدرومادرم زنگ میزدند، سراغ او را هم میگرفتند و با او هم حرف میزدند، و خوب به حرفهایش گوش میدادند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعد که مدتیاز زندگی در آن خانه با آدمهای تازهاش گذشت، من و کتال هرگز با هم از آن روزها حرف نزدیم. و حافظهی من که بد هم نیست، همهچیز را دربارهی آنروزها در خودش نگه نداشته. مثلاً یادم نیست چهطور رفتیم آنجا، کی ما را برد، یا او که ما را برد چه چیزیگفت. سنوسالم هم فقط به این دلیل بهخاطرم مانده که یادم میآید وقتی از خانه رفتم، کلاس چندم بودم و معلمم کی بود. احتمال دارد که این دوره فقط دو یا سه ماه بهدرازا کشیده باشد. شاید هم بیشتر. تابستان نبود، یقین دارم، چون سوزی که از همهی این داستانها جان سالم بهدر برد، (خودش اینجور میگفت، وقتی سالها پیش از او پرسیدم که آیا یادش هست، و یادش نبود،) آن موقع مدرسهی شبانهروزی بود. یادم نمیآید که هوای آن خانه سرد بودهباشد، ولیبهخاطر دارم که روزها زود شب میشدند. شاید از سپتامبر تا دسامبر بود یا اولین ماه بعد از کریسمس، مطمئن نیستم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
چیزی که خیلی خوب یادم میآید، اتاقهای آن خانه بود، اتاق مهمانی و اتاق ناهارخوری که هیچوقت استفاده نمیشد و آشپزخانه، که بزرگتر از آشپزخانهی خودمان بود و بو و مزهی نان سرخ شده میداد. من از آن برشهای داغ و کلفت متنفر بودم، که تازه از توی ماهیتابه بیرون آمده و توی پیه خوک خیس خورده بود. بهخاطر دارم که بچههای عمهام از ما کوچکتر بودند و باید میانهی روز میخوابیدند یا دستکم یکیشان باید میخوابید و ما مجبور بودیم ساعتهای درازی ساکت باشیم، گرچه هیچ کاری نداشتیم انجام بدهیم؛ هیچکدام از اسباببازیها یا کتابهایمان را هم نبرده بودیم. یادم میآید که هیچکس ما را دوست نداشت، حتا کتال را که پیش از این اتفاق و پس از آن همه عاشقش بودند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
توی خانهی عمهمان خوابیدیم و تا جایی که میتوانستیم از دستپخت و غذای او خوردیم، شاید بازیای چیزی هم کردیم، ولی مدرسه نرفتیم. هیچکس توی آن خانه با ما کاری نداشت؛ شبها هم کسی سراغ ما نمیآمد و هیچکس به ما آسیبی نمیرساند یا تهدیدی نمیکرد یا نمیترساندمان. درواقع این دورهخاطرهی هیجانانگیزو یا ناراحت کنندهای ندارد، فقط همهاش عجیب و خاکستریست. عمهام به شیوهی سرد خودش با ما رفتار میکرد. شوهرش آدم ملایمی بود، ساکت و تا اندازهای خوشاخلاق.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
چیزی که من میدانم این است که در همهی این مدت مادرم حتا یکبار هم با ما تماس نگرفت. نه نامهای فرستاد و نه تلفن کرد و نه به دیدنمان آمد. حتا نمیدانستیم که چه مدت قرار است آنجا بمانیم. سالهای بعد، مادرمان هیچوقت در اینباره حرف نزد و ما هم از او نپرسیدیم که آیا نمیخواست بداند ما چهکار میکنیم و چه حالی داریم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این حادثه نبایدچیز مهمی بوده باشد، چراکه مثل هیچ است، درست مثل یک از یک که میشود صفر. و الان که در خیابانهای خالی این شهر کویری قدم میزنم در حالی که بسیار دور از جاییست که به آن تعلق دارم، فکر میکنم اصلاً ارزشاش را ندارد که به تو بگویم. مثل این است که من و کتال در آن زمان در دنیای تاریکی زندگی میکردیم، مثل اینکه ما را بیصدا توی تاریکی فرو کرده بودند، همهی چیزهای آشنا گم شده بودند و هیچ حرکتی یا حرفی از ما نمیتوانست وضع را عوض کند. از آنجا که هیچ نشانهای دال بر نفرت از ما دیده نمیشد، به ذهن ما خطور نمیکرد که کسی در این دنیا ما را دوست ندارد و یا اینکه اصلاً چنین چیزی مهم است. ما شکایتی نمیکردیم. خالی از همهچیز شده بودیم و این خلا مثل سکوت بود، بیصدای بیصدا، فقط چند پژواک غمانگیز و احساساتی تیره و تار.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
قول میدهم که دیگر به تو زنگ نزنم. بهاندازهی کافی زنگ زدهام و بهاندازهی کافی بیدارت کردهام؛ در سالهایی که با هم بودیم و سالهای پس از آن. اما الان در این جای متروک، ملالآور و غریب، شبهایی هست که پژواکهای غمانگیز و حس تیره و تار کمی نیرومندتر از پیش بهسراغم میآیند. مثل پچپچ یا صدای نالهای خفه. و آرزو میکنم که ایکاش تو اینجا بودی و ایکاش آن زمانهایی که به اندازهی الان احتیاج نداشتم، آنقدر به تو زنگ نزده بودم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من و برادرم از بچگی یاد گرفتیم که به هیچکس اعتماد نکنیم. یاد گرفتیم که دربارهی چیزهایی که برایمان مهم است، به کسی حرفی نزنیم و تا امروز هر جا که شده به آن عمل کردهایم؛ با نوعی غرور تسلیمناپذیر، جوریکه گویی این یک هنر است. اما تو این را میدانی، نه؟ و لازم نیست زنگ بزنم و به تو بگویم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آن شب، توی فرودگاه فرانسیس کری لبخند گرمی زد و پرسید اوضاع خیلی بد است؟ وقتی گفتم مادرم دارد میمیرد، گفت، باور نمیکند. گفت، مادرم را خیلی خوب بهیاد میآورد و خیلی متاسف است. بعد گفت که میتوانم درجه یک سوار شوم و برایم توضیح داد که میتوانم روی صندلیِ راحتی، اقیانوس اطلس را پشت سر بگذارم، همانی که برایش پول داده بودم، البته لحناش خوشآیند بود. اگر هم با او کاری داشتم، میتواند بیاید بالا، توی هواپیما و با خدمهها حرف بزند ولی به آنها گفته که من از آشناهای او هستم و حواسشان به من خواهد بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
همینطور که با هم حرف میزدیم و او به چمدانم برچسب میزد و برگهی گذر را بهدستم میداد، فکر کردم که بیش از سی سال بود که او را ندیده بودم. اما میتوانستم صورتشرا که سالها پیش دیده بودم، بهآسانی بشناسم، همچنین نشانههایی از مادرش و یکی از برادرهایش را هم در آن چهره میدیدم. در حضور او با یادآوری آن خانهای که من و کتال را سالها پیش در آن گذاشته بودند، میتوانستم احساس کنم که رفتن به خانه و بودن در کنار بستر مادر آسان نخواهد بود، که آن دلبستگیها و عشقها ریشهدارندو از دایرهی انتخاب ما بیرون، و به همین یک دلیلِ بهخصوص پررنگتر میشوند، آنهم با درد و پشیمانی و نیاز و احساس خالی بودن و حسی که چنان به خشم نزدیک است که من هرگز نخواهم توانست مهارش کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
گاهی در طول شب در آن هواپیما که بخشی از نیمکرهی غربی را آرام پشت سر میگذاشت، گریهام میگرفت. امیدوارم کسی متوجه نشده باشد. در دنیای سادهی کودکی فرو رفته بودم، زمانیکه حتا هنوز فرانسیس کری را ندیده بودم؛ دنیایی که در آن یک نفر ضربان قلبش زمانی مال من بود و خونش خون من بود و زمانی میتوانستم درون بدنش پیچ و تاب بخورم، اما حالا خودش فلکزده و ناتوان روی تخت بیمارستان افتاده بود. صندلیام را به عقب هل دادم و چشمهایم را از فیلمی که روی مانیتور به نمایش درمیآمد، حالا هرچه بود، گرداندم و همینطور که شب میگذشت، گذاشتم آن حادثهی وحشتناکی که بهسویش در پرواز بودم، مرا بیازارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
توی فرودگاه، ماشینی اجاره کردم و زیر روشنایی رنگ-و-رو رفتهی صبح سپتامبر از این سمت دوبلین به آن سویش راندم. از میان دروکوندرا، خیابان دورست، میدان مانتجوی، خیابان گاردینر و خیابانهای آنسوی رودخانه که بهسمت جنوب کشیده میشدند، گذشتم؛با هرکدام انگار یکبار پوست میانداختم. بیش از دو ساعت بیوقفه راندم تا به خانه رسیدم. یکراست رفتم، میترسیدم اگر جایی برای صبحانه بایستم، بیحسی ناشی از رانندگی و بیخوابی از سرم بپرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سوزی تازه بیدار شده بود و جو هنوز خواب بود. سوزی گفت، کتال دیشب برگشت دوبلین، ولی دوباره میآید.آهی کشید و به من نگاه کرد. بعد گفت، از بیمارستان زنگ زدند و گفتهاند که وضع بدتر شده. مادرت دیشب سکتهی مغزی هم کرده، علاوهبر همهی آن مشکلات. از قدیم بین من و اواینطور شوخیها وجود داشت.به جای «مادرمان» یا «مادرم» یا «مامی» یا «مامان»، میگفتیم، «مادرت».</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعد گفت، دکترها نمیدانستند که شدت سکته چهقدر بوده و هنوز هم میخواهند عملش کنند. اما اول میخواهند با ما حرف بزنند. خیلی حیف شد که متخصص قلب مادرمان که او دوستش داشت و همیشه پیشاش میرفت، در سفر بود. حالا فهمیدم که چرا کتال برگشته دوبلین، نمیخواسته توی گفتوگو با دکترها شرکت کند. دو نفر بس بود. از سوزی خواسته بود به من بگوید که او با هر تصمیمی که ما بگیریم موافق است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
هردوی ما فکر کردیم تقصیری ندارد. مادر عاشق او بود. یا شاید هم او تنها بچهای بود که مادر عاشقش بود، دستکم آن سالها. شاید هم این بیانصافیست و واقعاً عاشق همهی ما بود، همانطور که ما عاشق او بودیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
در آن چند روز، از سهشنبهصبح تا جمعهشب که او مرد، میان دوحس در نوسان بودم؛ یکی حس فاصلهی خیلی زیاد از او و دیگری اینکه چهقدر دلم میخواهد مادرم به جایی برگردد که همیشه در آنجا زیسته، به دنیایی که تحت فرمان زیرکانهاش بوده، پر از رویاها و دورنماهای عجیب، سخت و آماده برای زندگی. او عاشق کتاب و موسیقی و هوای گرم بود، درست مثل من. و هرچه از عمرش میگذشت، گیرایی بیشتری پیدا میکرد برای دوستانش و برای ما، با لحن و دستسودنهای سهلانگارانهاش. ولی من میدانستم که نباید به چنین چیزهایی اعتماد کنم و نزدیک شوم، و هرگز نشدم. درعوض، من هم توانستم همان را در خود بیافرینم و نشانبدهم، و تو هم این را میدانی. این را هم لازم نیست به تو بگویم، درست است؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
با اینهمه، وقتی کنار تختش نشستم یا رفتم تا دیگران بتوانند او را ببینند، چقدر پشیمان بودم. پشیمان از اینکه تا چه اندازه از او دور شدم و چه طولانی دور ماندم. از آن ماههایی که در آن برزخِ خانهی عمه از او دور بودم و سالها بعد که پدرم آهسته آهسته مرد. همهی اینهاخورهی روحم شد. چهقدر متاسف بودم که او هیچ از من نمیدانست، خود او هم از این بابت متاسف بود، گرچه هیچوقت گلهای نکرد یا حتا به زبان نیاورد، بهجز شاید پیش کتال، و او هم به هیچکس نگفت. شاید هم از هیچچیز متاسف نبود. اما شبهای زمستان بلندند، هوا از ساعت چهار عصر تاریک میشود و آدم وقت زیادی برای فکر کردن دارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
شاید هم به همین دلیل است که اینجایم، دور از تاریکی ایرلند و زمستان طولانی و عمیقاش که چنین تهدیدآمیز بر زادگاه من جاخوش کرده. دور از باد شرق. در جاییام که خالیِ خالیست و هیچگاه پر نبوده، جایی که همهچیز فراموش شده و جارو شده و رفته، البته اگر زمانی چیزی بوده باشد. جایی هستم که هیچچیز نیست. آسمانی پهن، آبی، شبهای ملایم و بیروح. جایی که هیچکس قدم نمیزند. شاید هم اینجا از هر جای دیگری خشنودترم و فقط این بیگناهی زهرآگین ماه است که امشب وادارم کرده بخواهم شمارهی تو را بگیرم و ببینم بیداری یا نه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آن روز صبح که به قصد دیدن مادرم میرفتیم، نمیتوانستم سوالی را که به ذهنم آمده بود، از سوزی بپرسم. حالا چهار روز میشد که مادرم مریض، شاید هم وحشتزده روی تخت بیمارستان بود و من میخواستم بدانم که آیا دستش را دراز کرده و دست کتال را گرفته، آیا اینقدر به هم نزدیک شدهاند که دستهای همدیگر را بگیرند. آیا او با هیچ ایما و اشارهای به سوزی ابراز احساسات کرده و آیا همین کار را با من هم خواهد کرد. چه فکر احمقانهای و چهقدر خودخواهانه و مثل همهی چیزهای دیگری که آن روزها به ذهنم میآمد، مرا وادار کردتااز این واقعیت که دیگر فرصتی برای توضیح دادن و یا گفتن نخواهد بود،چشم بپوشم. به این ترتیب، همهی وقتمان را هدر دادیم. نمیدانم آیا برای مادرم که آن چند شب آخر عمرش رابیدار روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، هیچ اهمیتی داشت که ما همهی وقتمان را هدر دادیم یا نه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مادرم توی آیسییو بود. باید زنگ میزدیم و منتظر میماندیم تا راهمان بدهند. همهجا ساکت بود. با هم تصمیم گرفتیم که به او چه بگویم و علت آمدنم را چهگونهبگویم تا نترسد. به سوزی گفتم، میگویم وقتی شنیدم بیمارستان است، فکر کردم در این چند روز تعطیلیِ پیش از شروع کلاسها بهتر است بیایم و ببینم حالش چهطور است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«بهتری؟»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نمیتوانست حرف بزند. آهسته و بهزحمت حالیمان کرد که تشنه است و آنها اجازه نمیدهند که چیزی بنوشد. سِرُمی به دستش وصل بود. به پرستارها گفتیم که دهانش خیلی خشک است و آنها گفتند که نمیشود کاری کرد، مگربا آن گوشپاککنها که زنها برای آرایش چشمهایشان استفاده میکنند، یک قطرهی کوچک آب سرد روی لبهایش بچکانیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
کنار تختش نشستم و مدتی لبهایش را خیس کردم. حالا با او زیر یک سقف بودم. میدانستم چهقدر از این متنفر است که در وضعیت نامناسبی باشد و حالا اشتهایش برای آب سرد آنقدر زیاد و کشنده بود که هیچچیز دیگری به آن اندازه اهمیت نداشت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعد شنیدیم که دکترها میخواهند ما را ببینند. وقتی بلند شدیم و گفتیم برمیگردیم، هیچ نگفت. پرستاری با لهجهی انگلیسی ما را راهنمایی کرد.از چند راهرو گذشتیم تا به اتاقی رسیدیم. دو تا دکتر آنجا بودند؛ پرستار هم آنجا ماند. دکتری که بهنظر جراح مادرم بود گفت، همین الان با دکتر بیهوشی حرف زده و او گفته که قلب مادرم تا آخر این عمل نخواهد کشید. سکتهی مغزی آنقدر مهم نیست، البته وضع را بدتر کرده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعد گفت: «میتوانستم بروم» به سرعت از این طرز حرف زدناش عذرخواهی کرد و گفت: «میتوانم عملش کنم، ولی روی تخت عمل میمیرد.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
گفت جایی گرفتگیای هست و خون به کلیههایش و احتمالاً جاهای دیگرش نمیرسد، با عمل میشود گرفتگی را پیدا کرد، ولی مشکلی حل نخواهد شد. مشکل گردش خون اوست. قلب آنطور که باید نمیزند تا خون را به همهجای بدنش برساند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
میدانست که دیگر نباید حرفی بزند و آن یکی دکتر هم همینطور. پرستار سرش را پایین انداخت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
گفتم: «پس شما هیچکاری نمیتوانید بکنید.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«میتوانیم کاری کنیم که اذیت نشود.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«چه مدت اینطوری زنده میماند؟»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«خیلی طول نمیکشد.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«منظورم این است که چند ساعت یا چند روز؟»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«روز، چند روز.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پرستار گفت: «کاری میکنیم که اذیت نشود و راحت باشد.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
دیگر حرفی برای گفتن نبود. بعد فکر کردم شاید بهتر بود که خودمان با دکتر بیهوشی حرف میزدیم یا باید با مشاورپزشکی مادرم تماس میگرفتیم یا او را به بیمارستان بزرگتری میبردیم و از دکترهای دیگری نظر میخواستیم. اما گمان نمیکنم که هیچکدام از اینها وضع را تغییر میداد. سالها بود که به ما هشدار میدادند که این لحظه خواهد رسید. از زمانی که در کوچه و خیابان غش میکرد و تعادلش را از دست میداد و روزبهروز حالش پس میرفت. معلوم بود که قلبش دارد وامیدهد، ولی انگار برای من آنقدرها معلوم نبود تا تابستان بیشتر از یکی دوبار بیایم و ببینماش. و وقتی هم آمدم با سوزی،جو و کتال چیزی در اینباره نگفتیم. لابد باید چندبار در هفته زنگ میزدم یا مثل یک پسر خوب، برایش نامه مینوشتم. اما بهرغم همهی نشانههای هشداردهنده یا شاید هم بهخاطر آنها دور ایستادم. و همینکه این فکر به سرم زد، با همهی تاسف و پشیمانیاش، فکر کردم چه تصمیم سرد و سهلانگارانهای که تابستان را نزدیک او بگذرانم و بیشتر به او سر بزنم. ممکن است که او استقبال میکرد، ولی بعضی از این ملاقاتها یا تلفنها برای او، و همچنین برای من، چه سخت و ناراحت کننده میبود. و یا نامههایش، ممکن بود که چهقدر کوتاه و مختصر بهنظر بیایند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
وقتی بهسمت او برمیگشتیم و پرستار هم با ما میآمد، این تاسف دوبرابر شد، یکی اینکه از او دوری کردم، و دیگر اینکه- خیلی سختتر بود تا به کنهاش پی ببرم-به من چندان فرصتی داده نشده بود. او هیچوقت مرا خیلی نمیخواست و تا چند روز دیگر از دنیا میرفت و نمیتوانست نظرم را اصلاح کند. شاید هم درد و ناراحتیاش و آن تلاش سخت برای آرام و متین ماندن، فکرش را مشغول کرده بود. ماه بود. همیشه. چندبار دستش را لمس کردم تا شاید باز کند و دست مرا بگیرد، ولی اینکار را نکرد. نشان نداد که لمس دستی را حس میکند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
چندتا از دوستانش آمدند. کتال آمد و با او ماند. من و سوزی هم آن دور-و-بر ماندیم. صبح جمعه که پرستار پرسید ناراحت است یا دردی دارد، گفتم، آره. میدانستم اگر پافشاری کنم، میتوانم برایش مورفین بگیرم و یک اتاق خصوصی. در این مورد با آن دو مشورت نکردم؛ میدانستم آنها هم موافقاند. البته اسم مورفین را نبردم، چون یقین داشتم خودش آنقدر عاقل هست. این را از نگاهی که به من کرد فهمیدم؛ فهمیدم که او میداند من مورفین را میشناسم. مادرم را خواب میکند و راحت از دنیا میبرد. نفسهایش میآمد و میرفت، کوتاه و بلند، نبضاش ضعیف میشد، نفسهایش قطع میشد و دوباره میآمد و میرفت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
میآمد و میرفت تا اینکه دیروقت شب، در آن اتاق خصوصی بهنظر رسید که دیگر برای همیشه قطع شد. ما نشستیم و وحشتزده و درمانده نگاهش کردیم. سیخ نشستیم تا دوباره شروع به نفس کشیدن کرد، اما نه برای مدت زیادی. یکبار دیگر برای آخرینبار ایستاد و همینطور ماند. دیگر برنگشت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
رفت. بیحرکت شد. ما هم نشستیم تا پرستاری آمد و نبضش را وارسی کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد و رفت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مدتی کنارش ماندیم؛ و وقتی از ما خواستند برویم، یکی یکی دستمان را روی پیشانیاش گذاشتیم و از اتاق آمدیم بیرون و در را بستیم. طوری توی راهرو میرفتیم که انگار نفسهای ما قرار است تا پایان عمر نشانهای از آخرین نفسهای او، از آخرین رنجهایش با خود داشته باشد، انگار با آنچه دیده بودیم، هستی ما روی زمین نصف یا یکچهارم میشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
کنارقبر پدرم که سیوسه سال آن زیر منتظرش مانده بود، خاکش کردیم. و من صبح فردا به نیویورک برگشتم، به آپارتمان نیمهمبله شدهام، سر نبش کلمبوس و خیابان نوزدهم، و یک روز بعد تدریس را شروع کردم. فهمیدم که اگر تو تلفن را برداری و ببینی من پشت خطم، اول سکوت میکنم و بعد میگویم که احتیاج دارم با تو حرف بزنم، تو شاید به من بگویی که این همه سال زیادی عقب انداختهام. وقتی روی تخت نو در این شهر تاریک دراز کشیدم، دیدم دیگر خیلی دیر است، دیگر برای همهچیز دیر است. فرصت دیگری به من داده نخواهد شد. ساعتها بعد که بیدار شدم، باید به تو بگویم که این فکر با چه آرامشی به ذهنم زد.<br />
<br />
منبع: مجله الکترونیکی عقربه، شماره ششم</div>
</div>Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-17118492645651973622012-03-17T09:34:00.000-07:002012-03-17T09:34:46.070-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<strong style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"></strong><br />
<br /><br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<img border="0" height="227" src="http://www.pedramnia.com/covers/zigoorat-small.jpg" style="float: left;" width="150" /><strong><span style="font-size: large;">رمان «زیگورات» منتشر شد.</span></strong></div>
<div class="quot" dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />
<br />
مانی زرشناس، باستانشناس دانشگاه کلمبیا (نیویورک) بههمراه یکی از پژوهشهایش، ما را به چهارهزارسال پیش میبرد و اندوه و رنج، شور و شادی، عشق و تپش نخستین مردم متمدن باستان، ساکنان تپهی سیلک و همزمان مردم جهان امروز را بر ما آشکار میکند. زیگورات قصهی از خود بیگانگی و تنهایی انسان است و در پایان، این پرسش تاریخی را پیش رویمان میگذارد که آیا نوع بشر با گذر هزارهها و با همهی پیشرفتها شادمانتر از انسان دیرین است؟<br />
<br />
...اینوسن منتظر ماند تا غبار فرو نشست. سپس آرام مزگان را
صدا کرد، «بامداد بهین مزگان!»<br />
مزگان گامی پیش آمد. از دیدن اینوسن شگفتزده شد،
«روزگاران بهین، اینوسن.» <br />
«مرا خشتی تر گرهی تازه بگشاید. اکنون برساختهای
داری یا گاهکی دگر بازآیم، مزگان؟»<br />
«آشفتگیات اینچنین از چه رو بوَد اینوسن،
که شب را به سپیده نرسانده به اینسو آمدهای؟»<br />
«خشتی تر جویم.» پس از این هیچ
نگفت. اندوهی جانکاه در چهرهاش پرسه میزد و او را به خاموشی میکشاند.<br />
«لختی
درنگ کن تا با جُستهاش بازآیم.» سپس لحظهای ایستاد و به اینوسن نگاه کرد، «تو را
بر کسی پیامی باید که دمی سستی را نشاید و در تاریکی گفتنش را بایسته آید؟» </div>
</div>Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-84940227162306570372012-02-24T18:13:00.000-08:002012-02-24T18:13:51.858-08:00وودی آلن در پاریس<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div align="center" class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: center; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: "Times New Roman"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "Times New Roman";">چهلویکمین و تازهترین فیلم وودی آلن، «نیمهشب در پاریس»
آشکارا از رمان «لطیف است شب» اثر اسکات فیتزجرالد (که خود نیز یکی از شخصیتهای
این فیلم است) برداشتهایی دارد و کاریست که بهنظرم تماشایش برای نویسندهها و
علاقهمندان به هنر و ادبیات ارزشمند است. بهویژه که شخصیتهایی چون لوئیز
بونوئل، ارنست همینگوی، گرترود اشتاین، سالوادور دالی و پابلو پیکاسو در آن نقشی دارند. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: "Times New Roman"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "Times New Roman";">فیلم دربارهی خانوادهایست که برای کسبوکار به پاریس سفر
میکنند و نیز دربارهی دو جوانیست که قرار است در آیندهای نزدیک با هم ازدواج
کنند، اما <span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ansi-language: EN-CA; mso-ascii-font-family: "Times New Roman"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Calibri; mso-fareast-language: EN-US; mso-fareast-theme-font: minor-latin; mso-hansi-font-family: "Times New Roman";">همهی آنها </span>با رویدادهایی روبرو میشوند که زندگیشان اینرو به آنرو
میشود.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: "Times New Roman"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "Times New Roman";">نیمهشب در پاریس داستان سفری تاریخی یا سفری فرهنگی به
روزهای پس از جنگ جهانی اول است که در هر نیمهشب پس از نواختن دوازده <span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ansi-language: EN-CA; mso-ascii-font-family: "Times New Roman"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Calibri; mso-fareast-language: EN-US; mso-fareast-theme-font: minor-latin; mso-hansi-font-family: "Times New Roman";">ضربهی </span>ناقوس کلیسا آغاز میشود. گیل، بازیگر اول داستان در
خلال این پرسههایش به گذشته با اسکات فیتزجرالد و زلدا فیتزجرالد خوشوبش میکند، با
سالوادر دالی دیدگاههای فلسفی ردوبدل میکند، از گرترود اشتاین چند رهنمود برای
رمان چاپ نشدهاش میگیرد، با ارنست همینگوی همپیاله میشود و از او میخواهد که
داستانش را بخواند. اما همینگوی نمیپذیرد و میگوید، مگر نمیدانی که نویسندهها
رقیب یکدیگرند؟ سرانجام در این سفرهای فرهنگی، گیل فریفتهی ادریانا، معشوقهی
زیبای پیکاسو میشود و او نیز به دام عشق گیل میافتد. اما گویا ادریانا هم چون
خود گیل به زمانی که در آن زندگی میکند دلبستگی ندارد و میخواهد به چند دهه پیش
برگردد. وودی آلن بخش گذشتهی فیلم را از واقعیتهای تاریخی و بیوگرافی بزرگان ادب
و هنر وام میگیرد.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: "Times New Roman"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "Times New Roman";">به گمان من بسیاری از کاراکترهای فیلم «نیمهشب در پاریس»
بهواقع «تیپ»اند، نه شخصیت، شیوهی سفر شخصیت اول داستان از حال به گذشته تقریبا
کلیشهایست. در دستهبندی کردن شخصیتهای راستوچپ سیاسی هم حتا کلیشهای عمل میکند،
البته فیلم چاشنی کمدی ویژهی وودی آلنی هم دارد که اینها را از زمرهی ایراد
بیرون میآورد. به گفتهی راجر ایبرت، منتقد سینما «وودی آلن گنجینهی باارزش
سینماست و این اثر او حتا اگر نتوانی با آن ارتباط برقرار کنی، هنوز دوستداشتنی و
دیدنیست.» ایبرت میگوید، «وقتی میشنوم میگویند این کار یا فیلم برای همه است، حالم به هم میخورد،
زیرا احساس میکنم چنین اثری بهواقع برای هیچکس نیست. اما فیلم «نیمهشب در پاریس» برای
من است و از نظر من عالیست.». <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Roya"; font-size: 12pt; line-height: 115%; mso-ascii-font-family: "Times New Roman"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "Times New Roman";">وودی آلن گاهی با فروتنی میگوید که اتفاقی
به دنیای سینما وارد شده و بیشتر دلش میخواسته نویسنده باشد تا سینماگر، و از سوی دیگر خود
را سینماگری میداند که هرگز نتوانسته بهپای فلینی، ارسن ولز، بونوئل یا حتا
اسکورسیزی برسد. شاید فیلم نیمهشب در پاریس او افسوس عمر سپری شده باشد یا شاید
رویاهای نیمهشب او. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<br />
<div class="MsoNormal" style="margin: 0cm 0cm 10pt;">
<br /></div>
<br />
</div>Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-88289128884946286222012-01-24T07:47:00.000-08:002012-01-24T17:08:01.408-08:00خیابان اجمانت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<br />
<br />
<center><img src="http://axgig.com/images/57476753812225971304.jpg" /><br />ال. ای. دکتروف</center><br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چهجور</span></b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> ماشینی بود؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نمیدانم. یک ماشین کهنه. چه فرق میکند؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">سه روز پشت سر هم میآید جلو خانهی ما، توی
ماشینش مینشیند و تو حتا نمیتوانی بگویی چهجور ماشینیست؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یک ماشین آمریکایی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">فورد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">شاید.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، حتما کادیلاک نیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه. بهنظر کوچک است. یک ماشین کهنه. قرمزِ رنگورو
رفته. چند جای سپر و درش هم زنگ زده. توش هم پر از خرتوپرت است. مثل اینکه همهی
داراییاش همراهش باشد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، حالا میخواهی من چهکار کنم؟ میخواهی نروم
سر کار و خانه بمانم؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه. مهم نیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اگر مهم نیست، چرا گفتی؟</span><br />
<br />
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نباید میگفتم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نگاهت هم میکرد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بس کن دیگر.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میکرد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">وقتی سرم را برگرداندم، ماشینش را روشن کرد و
رفت.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">منظورت چیست؟ پیش از آنکه سرت را برگردانی…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نگاهش را روی خودم حس کردم. داشتم علفهای هرز
را درمیآوردم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خم شده بودی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دوباره شروع کردی!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این عوضی هر روز صبح جلو خانهی ما لنگر میاندازد
و تو میروی توی باغچه و جلوش خم میشوی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بس کن. دیگر حرف نزن. من باید بروم و به کارهایم
برسم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">لابد من هم باید بروم جلو خانه توی ماشین بنشینم
و با او تو را دید بزنیم. دو نفری، تو هم با شلوارک بیایی و جلو ما خم شوی. چه
محشری میشود!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">هیچوقت نمیشود با تو دربارهی چیزی حرف زد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">فورد فالکُن بوده. گفتی لبههایش چهارگوش و محکم
بود، کمی تخت. فالکن بوده. دههی شصت آمد بیرون. با دندهدستی. سه دندهایست.
موتورش فقط نود اسب بخارقدرت دارد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میدانم همهی ماشینها را خوب میشناسی و همهی
زیروبمشان را بلدی. آفرین!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">گوش کن، خانم باغبان! اگر ماشین یک مرد را
بشناسی یعنی خودش را شناختهای. این اطلاعات بیفایده نیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خیلی خوب.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این آقا حتما مهاجر تیواناییست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">معلوم است چه میگویی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آخر کی دیگر قراضهی چهل ساله میراند؟ حتما
دنبال کار میگردد. یا میخواهد چیز دندانگیری پیدا کند و بدزدد. یا دنبال خانمی
با پاهای سفید بلند است که میان باغچهاش خم شده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مخات را از دست دادی. فکر میکنی علامهی دهری
و همهچیزدانی…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">فردا صبح نمیروم سر کار.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مهاجر که موی سفید بلند ندارد و شیشهاش را
پایین نمیکشد تا من بتوانم صورت سفید و چشمهای روشناش را ببینم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آهان… حالا داریم به نتیجهای میرسیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br />
<b>از</b> اینجا تکان نمیخوری تا بتوانم شمارهی پلاکات را یادداشت کنم. پلیس
میتواند از روی همین شماره شناساییات کند و ببیند سابقهداری یا نه…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میخواهی به پلیس زنگ بزنی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چرا؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اگر از اینجا نروی چرا که نه؟ بهات یک فرصت میدهم
تا زود از اینجا بروی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مگر چهکار کردهام؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ادای احمقها را در نیاور. اول اینکه دوست
ندارم یک آهنپارهی قراضه جلو خانهی من پارک باشد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ببخشید. داروندارم همین یک ماشین است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میدانم. هیچکس همچین قراضهای نمیراند، مگر
نداشته باشد. این آتوآشغالها چی؟ دورهگردی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه. اینها اسباب زندگی مناند. نمیخواهم کسی
آنها را بدزدد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یا شاید چون کسی تو این محل چیزی از یک دورهگرد
نمیخرد…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">متاسفانه داریم راه را اشتباه میرویم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">درست است. من با آدم منحرفی که بخواهد یواشکی
زنم را دید بزند، نمیتوانم از در دوستی وارد شوم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">شما دچار کجخیالی هستید.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله. قصد ندارم مزاحم کسی بشوم. اما باید میدانستم
که جلو خانهی یکی پارک کردن میتواند مایهی فکر و خیال اینوآن باشد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">حالا فهمیدی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اگر چیزی را دید میزنم، این خانه است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">زمانی اینجا زندگی میکردم. سه روز پیدرپی سعی
کردم دلم را سفت کنم و بیایم در خانه را بزنم و خودم را به شما معرفی کنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آه،</span></b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> آشپزخانه حسابی عوض
شده. کابینت شده، همهچیز رفته تو کابینتها. ظرفشویی ما آزاد بود با کاشیهای
سفید و پایههای پیانویی. اینسمت هم یک کابینت بود که مادرم اسبابهایش را توی آن
میگذاشت. قفسهای هم اینجا آویخته بود با یک قوطی برای الک کردن آرد. خیلی دوستش
داشتم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اگر من بودم نگهاش میداشتم. ما به خانه دست
نزدیم. آنهایی که پیش از ما اینجا زندگی میکردند، تعمیرش کردند. سلیقهی من فرق
میکند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">شما باید خانه را از آنهایی خریده باشید که من
بهشان فروختم. چند وقت است اینجایید؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بگذار ببینم. از روی سن بچهها میتوانم حساب
کنم. درست بعد از تولد بچهی اولمان به این خانه آمدیم. میشود دوازده سال.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چند تا بچه دارید؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">سه تا. سه تا پسر. خیلی آرزوی یک دختر داشتم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">همه مدرسهاند؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من یک دختر دارم. دخترم بزرگ است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چای میخوری؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله، مرسی. دست شما درد نکند. زنها قاعدتاً
نرمشپذیرترند. امیدوارم شوهرت خیلی نرنجد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">به هیچ وجه.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">راستش را بخواهید آمدن به اینجا مرا آشفته میکند.
مثل اینکه دچار دوبینی شدهام. محل همانطور است که بود. اما درختها بلندتر و
کهنسالتر شدهاند. خانهها، خب… بیشترشان همانطوری سر جایشان هستند، گرچه
دیگر آن ابهت و زیبایی گذشته را ندارند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دیگر محلهی جاافتادهای است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">درست است، اما میدانی؟ ناراحت کننده است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">وقتی پسر بچه بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند.
من با مادرم ماندم. او هم توی اتاق خواب بزرگهی این خانه مرد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">عجب!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ببخشید. من گاهی بیتدبیر حرف میزنم. وقتی مادر
مرد، ازدواج کردم و زنم را به این خانه آوردم. هرگز هیچ جای دیگری زندگی نکردم. و
معلوم است که دیگر هیچوقت صاحب هیچ خانهای نشدم. حالا این همان خانه است-
امیدوارم سوءتفاهم نشو- این همان خانهایست که من همچنان در آن زندگی میکنم.
منظورم این است که در خیالم. از همان بچگی تا حالا در اتاقهای همین خانه پرسه زدهام،
تا آنکه منِ واقعیام را بازتاباندند، مثل آینه. منظورم این نیست که اسباب و
اثاثیهاش شخصیت و سلیقهی خانوادهی مرا به نمایش میگذارند. منظورم این نبود.
منظورم این است که انگار دیوارها، پلهها، اتاقها، ابعاد و نقشهی خانه بیانگر مناند.
به نظرتان غیرمنطقی میآید؟ به هرجا که نگاه میکنم، خودم را میبینم. بهنوعی
خودم را در قالب این خانه میبینم. متوجهی منظورم میشوید؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چی بگویم؟ خانمتان…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آه، این بخش خیلی به درازا نکشید. او از حومهی
شهر نفرت داشت. احساس میکرد از دنیا جدا شده. من میرفتم سر کار و او احساس
تنهایی میکرد. ما تو این محل دوستان زیادی نداشتیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">درست است. مردم اینجا با خانوادههای خودشان
رفتوآمد دارند. پسرها هم دوستان مدرسهایشان را دارند، ولی ما هیچکس را نمیشناسیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این چای حالم را عوض کرد. راستش تجربهی گیجکنندهایست.
توگویی چهارگوشم کردهاند و به ابعاد این اتاقها شکلم دادهاند. مثل اینکه من
فضایی هستم که این دیوارها، راهروها، رفتوبرگشت در مسیر همیشگی، از یک اتاق به
اتاقی دیگر و هر چیزی را که در هر ساعتی از روز بسته به فصل و درازا و روشنایی روز
دیده میشود، در خود گنجاندهام. همهی این چیزها خودشانندو بیتمایز مناند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">فکر میکنم اگر در یک جا به اندازهای بمانی که…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">وقتی آدمها از خانهای روحزده حرف میزنند،
منظورشان این است که ارواح در آن در آمدورفتاند، اما منظور من اصلاً این نیست.
منظورم این است که وقتی خانهای روحزده است، این احساسیست که در تو ایجاد میشود
که خانه شبیه توست، که روح تو شده آن بنا و ساختمان و خود خانه در میان همهی
مصالحش با نیرویی شبیه به روحزدگی بر تو چیره شده. گویی خود تو بهواقع آن روحی.
و همینطور که من به تو نگاه میکنم، زن جوان مهربان و دوستداشتنی! بخشی از وجودم
میگوید که من به اینجا تعلقی ندارم، که عین واقعیت است، اما این را نیز میگوید
که تو هم به اینجا تعلقی نداری. متاسفم، این چیز بسیار وحشتناکیست که میگویم.
صرفاً یعنی…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یعنی زندگی درد و اندوه است.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دوباره</span></b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> برگشت؟ دوباره آمد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره. خیلی ناراحتکننده است، نشستناش آنجا جلو
خانه. برای همین ازش خواستم بیاید تو.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ازش چی خواستی؟!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، آن چیزی که تو فکر میکردی که نبود، بود؟
پس چرا دعوتش نکنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">درست است. وقتی من به او گفتم اگر یکبار دیگر
پیدایت شود، به پلیس زنگ میزنم، باید هم دعوتش کنی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">وقتی به تو گفت که یک زمانی اینجا زندگی کرده
خودت باید میگفتی بیا تو.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بهخاطر اینکه یک روزی تو این خانه زندگی کرده،
مجاز است هروقت دلش خواست بیاید؟ همهی آدمها یک روزی یک جاهایی زندگی کردهاند.
تو خودت دوست داری دوباره در خانهی پرافتخار گذشتهات زندگی کنی؟ فکر نمیکنم.
تازه یک بار که آمده بود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">لطفا شروع نکن.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من میگویم، سفید، تو بگو، سیاه. این رسم روزگار
است. چونکه همه میدانند زن نسبت به شوهرش چهطور فکر میکند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چرا همیشه حرف حرف تو باشد؟ ما دو نفر آدم
متفاوتیم و من عقاید خودم را دارم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">واقعاً؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آهای، شما دو تا را میگویم، دارد بحثتان بالا
میگیرد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در را ببند، پسرم، این موضوع به تو مربوط نیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">هروقت مردی پا تو این خانه گذاشته، تو دیوانه
شدی. لولهکش، کرکرهساز، مامور گاز.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اصلا این مردِ تو مرد است؟ با آن قیافهی همجنسگرا،
موهای سفید دماسبی و آن دستهای کوچک؟حالا این اواخواهرِ معروف تو چی برای گفتن
داشت؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ایشان دکترا دارد، شاعر است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یا عیسی مسیح! باید حدس میزدم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">استاد بوده. استعفا داده تا دور کشور سفر کند.
کتابش روی میز ناهارخوریست. برای ما امضایش کرده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خنیاگر دورهگردی توی فورد فالکن!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تو چرا اینقدر بدجنسی؟</span><br />
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ببین،</span></b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> بهجای عشقبازی داریم با هم بحث میکنیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">حالا دیگر خیلی وقت است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اینطوری بهتر است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نمیدانم چرا اینقدر ناراحت میشوم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تو طبیعیای، مردی دیگر، و ناقص.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میخواهی بگویی ما همه اینطوریم؟ مرسی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله. این جنس ناقص است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">معذرت میخواهم که آن حرفها را گفتم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دارم فکر میکنم حالا که هر سه تا پسرها میروند
مدرسه، باید برای خودم کاری پیدا کنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چه فکری میکنی؟!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یا بروم درسی بخوانم و مدرکی بگیرم. آدم مفیدی
بشوم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چی شد که به این فکر افتادی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">روزگار عوض شده، بچهها کم و کمتر به من
احتیاج دارند. دوستان خودشان را دارند، سرگرمیهای خودشان. من هم میتوانم با
ماشین یکی بروم و برگردم. آنها میآیند و میروند تو اتاقشان و مشغول بازی میشوند.
تو هم تا دیروقت کار میکنی. من ساعتهای زیادی توی این خانه تنهایم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">باید بیشتر برویم سینما. یک شب در هفته برویم
شهر. یا برویم اپرا، تو اپرا دوست داری. میتوانم تو را ببرم اپرا، البته بهشرطی
که از کارهای سبک ریچارد واگنر لعنتی نباشد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من چیز دیگری میگویم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تو خودت خواستی بیایی تو حومهی شهر. من کار میکنم
که وام خانه را بپردازم، خرج تحصیل سه نفر و دو جور وام ماشین.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">سرزنشات نمیکنم. میشود یک لحظه لامپ را روشن
کنی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چرا؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ماه تو آسمان نیست و اینقدر تاریک است که این
اتاق مثل گور شده.</span><br />
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خیلی</span></b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> شرمآور است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ساعت سه صبح آنجا چهکار میکردی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خوابیده بودم. همین. کاری هم به کار کسی نداشتم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره، اما خب، پلیسها اینروزها خیلی حساساند.
مردم توی ماشینهاشان میخوابند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پیشترها آنجا زمین بیسبال بود. بچه که بودم،
آنجا بیسبال بازی میکردم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ولی حالا بازار شده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اشکالی ندارد که من اسم شما را دادم؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">به هیچ وجه. دوست دارم به عنوان همدست یک جانی
معرفی شوم. چرا نرفتی هتل مرییتِ آن محل؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میخواستم صرفهجویی کنم. هوا معتدل است این
روزها. فکر کردم بهتر است پولم را خرج نکنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">معتدل است. واقعاً معتدل است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آیا پلیسها همیشه تو ماشینهای توقیف شده را میگردند؟
چون اگر فکر میکنند من تو کار قاچاق مواد مخدر یا اینجور چیزیام، سخت دراشتباهاند.
فقط کتاب و کامپیوتر، چمدان، رخت، ساز و برگ کمپ و چند تا یادگاری شخصی که فقط
برای خودم ارزش دارند، پیدا خواهند کرد. اما راستش وقتی میبینی غریبهای وسایل
شخصیات را زیرورو میکند، خیلی اذیت میشوی. اگر میرفتم هتل، حالا دیگر توی راه
بودم. خیلی ببخشید که سربار شما شدم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، همسایه به چه درد میخورد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خنده دار است. تو این وضعیت ممنونم که به شوخی
میگذرانید.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خواهش میکنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما اگر زمان به هم میریخت، ما همسایه بودیم.
اگر زمان به هم میریخت ما از همسایه هم به هم نزدیکتر بودیم. با هم زندگی میکردیم،
گذشته و حال با هم در حرکت بودند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مثل زندگی در پانسیون.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اگر تو دوست داری، بله. مثل یک جور پانسیون.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br />
<b>اگر</b> بخواهد با زنت لاس بزند چی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه، همچین چیزی نیست. او دنبال این چیزها نیست.
مطمئنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پس مشکل چیست؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مثل یک شاعر بهانهگیر وسواسی میآید و میرود،
کمی هم قاطی دارد، ماشین قراضهای میراند، میگوید استاد بوده و استعفا داده، ولی
احتمالاً بیرونش کردهاند. میدانی، به نظرم نقش بازی میکند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره، آدمهای اینجوری دیدهام.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">از مشکلاتش سوءاستفاده میکند و هر چیزی بخواهد
بهدست میآورد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، حالا از شما چی میخواهد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">درست نمیدانم. عجیب است. خانه؟ مثل این است که
نتوانسته باشم وام خانه را بپردازم و او مثل مامور بانک آمده ملک را از من پس
بگیرد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پس چرا به خانه راهش دادید؟ میتوانست تا ماشینش
را میگردند تو قهوهخانهی استارباکس بنشیند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">راستش به ما زنگ زد ولی من تلفن را قطع کردم.
زنم داشت نگاهم میکرد. من هم ناگهان در موقعیتی قرار گرفتم که انگار میخواستم به
زنم چیزی را ثابت کنم. میفهمی چه میگویم؟ دیگر نمیتوانم خودم باشم و رک به این
مرد بگویم، من تو را نمیشناسم. به من چه مربوط است که تو روزی اینجا زندگی میکردی
یا نمیکردی؟ ماشین لعنتیت را بهات پس میدهند و از اینجا میروی. دیگر نمیتوانستمم،
آخرش مجبور شوم به زنم ثابت کنم که من هم میتوانم آدم خیرخواهی باشم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میفهمم چه میگویی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">حالا مثل این است که او قوموخویش جدید ماست.
همین مشکل اصلی زندگی زناشویی ما شده. زنم در اصول اخلاقی خام است؛ هرکس هر کاری
بکند، میبخشدش. همیشه مردم را میبخشد و هر گندی که بزنند، برایش استدلالی پیدا
میکند. کارمند بانک کلاه سرش میگذارد، میگوید، حواسش پرت شد و اشتباه کرد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خیلی باحال است!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره، آره. فلسفهاش این است که اگر تو به آدمها
اعتماد کنی، قابل اعتماد میشوند. دیوانهام میکند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، دیگر ماشینش را بهاش برمیگردانند و میرود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه. اینطور که من زنم را میشناسم اینطوری نخواهد
شد. حتما سوارش میکند و تا ادارهی پلیس میبردش تا ماشینش را بردارد. غروب میشود
و اصرار میکند که برای شام بماند. بعد هم میگوید، درست نیست بگذاریم شب رانندگی
کند و برود. و من هم همانطور که آنجا نشستهام نگاهی به زنم میاندازم و قبول میکنم.
و زنم هم مرد را به اتاق مهمان راهنمایی میکند. حاضرم شرط ببندم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">کمی عصبیای. یکی دیگر بنوش.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مردهشور، چرا که نه؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">با</span></b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> گذر زمان میفهمی که
چهقدرش مندرآوردیست. نه فقط آنچه ناپیداست، بلکه آنچه همهجا آشکار است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من که نمیفهمم چه میگویید.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، تو هنوز خیلی جوانی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مرسی. کاش احساس جوانی هم میکردم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دارم از تصویری که یکی از هویت و ارزش و استعداد
خودش در ذهن دارد، حرف میزنم. یا از زندگیای که میتواند هر روزش مثل هم باشد.
منظورم بدبختی صرف نیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من صرفاً بدبختم؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من در جایگاهی نیستم که قضاوت کنم. اما میشود
گفت، بهترین وصفی که مناسب یک خانم باشد، افسردگیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">وای! تا این اندازه آشکار است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما در هر حال، در هر وضع روحیای که باشیم،
زندگی بیشتر ما بهنظر پر از مشغله است و وقت سرخاراندن نداریم، در رقابتی معنوی،
فیزیکی، ملی، عدالتجویی، عشقورزی، سنتهای متداول جامعه را کامل میکنیم. همهی
راههای بقا. هر کاری که برایماندنی شدن میکنیم. بایگانی کردن خلاقیتمان. گویی
هیچ متنی وجود نداشته.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما فکر میکنی وجود دارد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره. با گذشت زمان… چهطور بگویم؟ با گذشت زمان
رفتهرفته، بیتفاوتی بزرگی به درونت میخزد و این بیتفاوتی با گذر عمر پایدارتر
میشود. این چیزیست که میخواهم بگویم. فکر کنم خوب از پساش برنیامدم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه، اتفاقاً خیلی جالب است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من حتا با یک گیلاس شری وراج میشوم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">یک گیلاس دیگر؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ممنون. میخواهم بیگانگیای را که پس از چند سال
بر ما سایه میاندازد، توضیح بدهم. برای بعضیها زودتر پیش میآید و برای بعضیها
دیرتر، ولی گزیری نیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و بر شما الان سایه انداخته؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره. به نوعی داغون کننده است. انگار که زندگی
نخنما شده و نور از آن میگذرد. بیگانگی در لحظهای آغاز میشود، در قضاوت تند
کوچکی که یکباره از ذهنات بیرون میپرد. تو عقبنشینی میکنی، گرچه افسون شدهای.
چون واقعیترین احساسیست که میشود داشت، و دوباره و سهباره به سراغت میآید، به
درون دیوار دفاعیات پیش میرود و سرانجام در وجودت مینشیند، مثل سرما، خیلی سرد،
سبک. شاید بهتر است دیگر در این باره حرفی نزنم. گفتن از این موضوع مثل انکار کردناش
است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه، از این رکگوییات خوشم میآید. آیا به
برگشتات به اینجا و دیدن جایی که در آن زندگی میکردی، ربطی دارد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تو ژرفانمایی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این بیگانگی لابد واژهای از توست برای افسردگی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خوب میفهمم چرا این حرف را میزنی. تو مرا دیوی
از شکست تصور میکنی، که در جادهها توی ماشین قراضهای زندگی میکند، شاعری
گمنام، استادیاری درجه سه. شاید همهی اینها باشم، اما افسرده نیستم. این یک
وضعیت بالینی-پزشکی نیست که من از آن حرف میزنم. بازشناسی روشنی از واقعیت است.
بگذار برایت اینطوری بگویم: بهنظرم بیشتر مثل چیزیست که یک آدم بیچیز احساس
میکند، یا آدمی در شرف مرگ، نقطهای که بیگانگی محافظ توست، راهی برای کاستن دردِ
از دسترفتهها، پشیمانی، و میل به زندگی دیگر مهم نیست. اما صرف نظر از این
شرایط، من سالم هستم و روی پای خودم زندگی میکنم، شاید مرد خیلی جذابی نباشم، اما
خوب از خودم نگهداری کردهام و آزاد زیستهام و هرچه دلم خواسته انجام دادهام،
بیهیچ تاسف خاصی. اما هنوز بیگانگی هست، واقعیتیست که بر من نشسته، از سوی دیگر،
چون در دنیای بیرونم، در متن، جایی که تو دیگر نمیتوانی در زندگی باورش کنی،
احساس آزادی میکنم.</span><br />
<span style="font-family: Arial;"></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br />
<b>چرا</b> همه برای مردن میآیند نیوجرسی؟<br />
</span><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چی گفتید آقا؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و این خانه چیز استثناییای نیست. شما این را
قبول دارید. یکی از آن خانههای سبک دورهی استعماری با روکش وینیل سفید روی
دیوارهایش، یک گاراژ، ناودانی پر از، خدا میداند، خسوخاشاک چند پاییز. راستش،
همین روزها میخواستم بروم تمیزش کنم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آقا، لطفاً! ما میپرسیم و شما جواب میدهید و
میرویم. چیز دیگری برای این مرحوم دارید بگویید؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من فقط او را جنازهای میدانم توی راهرو. آه،
شما چهقدر بدبیناید. و باید هم باشید وقتی زنم طوری گریه میکند که انگار قوموخویش
نزدیکمان بوده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پس میگویی…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">باورکردنی نیست، درست است؟ حتا دوستپسر قدیمیاش
هم نیست، حتا آن هم نیست.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تو قلب نداری.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه، تجربهی جالبیست. یک آدم کاملاً غریبه با
لباس زیرش تو راه دستشویی افتاده مرده. و ببینی که جنازهاش را پیچیدهاند و از در
بیرون میبرند! چهطور باید دلم برایش تنگ شود و بسوزد؟ برای بچهها هم خوب است،
تجربهای برای همهی عمرشان، پیش از رفتن به مدرسه. اولین خودکشی زندگیشان را
دیدند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آقا، از یک سکتهی قلبی مرده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">کی گفته؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تکنیسین اورژانس معاینهاش کرد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آنها میتوانند هرجور دلشان میخواهد فکر
کنند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این دلبخواهی نیست آقا. آنها هر روز از این
چیزها میبینند. حتا سعی نکردند او را احیا کنند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه، یقین دارم خودش را کشته، آن آدم مکاری که من
دیدم. برای همین آمد اینجا، از پیش نقشهی همهی اینها را کشیده بود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چرا اینطوری شدی؟ او آمد اینجا، مثل این بود…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مثل چی بود؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مثل اینکه برود زیارتگاه.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره. درست است. آمد اینجا تا زندگی ما را خراب
کند. برای همین آمد اینجا. مثل سگ آمد که پایش را بلند کند و قلمرویش را بگیرد. و
چه زندگیای برای ما درست کرد؟ زندگی در خانهی یک مرد مرده. فکر میکردم خانهام
قصر من است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">فکر نمیکردم تو همچین دلبستگیای به این خانه
داری!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بسیار خوب، ما دیگر میرویم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نداشتم؟ جایی که میتوانم زن و بچههایم را در
آن پناه بدهم، برای من همین معنی را میدهد. اما خدا میداند که من با دسترنجم وامهایش
را پرداختهام. هر کاری که میشد، کردهام. خانهای برایت فراهم کردهام، در محلهای
امن، حالا شاید کسالتآور باشد، با سه تا بچه، زندگیای نسبتاً راحت. همهی اینها
برای این بوده که تو را راضی کنم! و آیا تو هیچوقت راضی بودهای؟ و همین نارضایتی
تو نبود که این مردهی متحرک را به این خانه آورد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آهای. با شما هستم. گفتم، ما داریم میرویم.
شاید وقتی همه چیز را سروسامان دادیم چند تا سوال دیگر داشته باشیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">و با این فورد فالکن لعنتیاش توی حیاط ما میخواهید
چهکار کنید؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ماشین را بررسی کردیم. سیاههای از داراییاش در
آن ماشین را تهیه کردیم و این برگهی شناسایی را پیدا کردیم. نزدیکترین قوموخویشاش.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میگفت، یک دختر دارد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله خانم، میدانیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما ماشین چه میشود؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ما دیگر با ماشین کاری نداریم. بخشی از دارایی
مرده به حساب میآید. دخترش تصمیم میگیرد چهکارش کند. تا او تصمیم بگیرد، من از
شما میخواهم بگذارید همینجا بماند. اینجا امنتر از مرکز شهر است. سویچاش روی
آن است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خدای من!</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آقا، در این موقعیتها قوانینی هست و ما از این
قوانین پیروی میکنیم. علت مرگ را دکتری تایید میکند، جواز فوت را پزشکی قانونی
صادر میکند، جسد در سردخانه میماند تا نزدیکترین فرد خانوادهاش بگوید چه باید
کرد. منظورم همان دخترش است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">جناب سروان، من میخواهم برایش نامهای بنویسم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">همینکه ما با او تماس گرفتیم، خانم، شما هم میتوانید
برایش بنویسید. ما با شما در تماس خواهیم بود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ممنونم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">صبر کن سروان.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بله آقا؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خبر خوش را به دخترش بده، بگو بابا به خانه
آمده.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">عاقبت</span></b><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> باید بگویم که با تو موافقم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دیگر نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم. از راهرو
که میگذرم، از کنار دیوار کجکی میروم، انگار او روی زمین افتاده و به من بروبر
نگاه میکند. عجیب است. احساس میکنم خلع ید شدهام. آدم دیگری شدهام.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">حالا وقت خوبی برای فروش نیست، عزیزم. مدرسهی
بچهها چه میشود؟ درست میان ترم؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تو بودی که میگفتی دیگر نمیتوانیم این را از
ذهنمان بیرون کنیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میدانم. میدانم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پسرها بالا نخواهند آمد. اتاق بازیشان پناهگاهشان
است. و آن پایین مرطوب است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بسیار خب، باشد. میشود جایی را اجاره کنیم. یا
خانهای اجارهای از یکی که میخواهد واگذار کند، بگیریم تا بتوانیم همه چیز را
درست سروسامان دهیم. حالا ببینیم چه میشود. یکی دیگر مینوشی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نصفه.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ببخشید. نباید تو را سرزنش میکردم. آن موقع داغ
بودم و اینطوری حرف زدم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه، لابد من هم باید میدانستم. باید از حرفهایش
میفهمیدم. ولی برایم جالب بود. عقایدش، خیلی عجیب است که گفتگویی فلسفی بشنوی.
طوری که یک نفر خودش را تا این اندازه پیش تو برملا کند. گرچه فکر میکردم آدم
افسردهایست، شیفتهی آن شیوهی حرف زدنش شدم، طوری حرف میزد که انگار طبیعیترین
شیوه است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">میدانی، واقعا مسخره است…</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چه چیزی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">او هم درست مثل پدرش است، دخترش را میگویم.
بازیگری به تمام معنا.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آره، برای من هم عجیب بود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من که او را یک دوست یا قوموخویش نزدیک نمیدانم،
تو چی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه آنطور.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">برای من هیچ اهمیتی ندارد. میدانی، وقتی بنیاد
نیکوکاری همهی چیزهایش را برد، دیدم توی ماشین تمیز است. تودوزیاش بد نیست.
کاپوتش را بالا زدم و نگاهی به موتور انداختم. روغنش باید عوض شود و تسمه پروانهاش
هم کمی دندانه دندانه شده. توی محل دور زدم، یک کمی میپرد. شاید کمکفنر تازهای
بخواهد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تو این ماشین را دوست داری، نه؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خب، اگر خوب رنگش کنی، کمی هم دست به سروکلهاش
بکشی… میدانی، مردم اینجور ماشینها را میخرند، فورد فالکن.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آن ماشین خانهاش بود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">نه، عزیزم، این خانهاش است، آن فقط ماشین است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ماشین ما.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ظاهراً. باید نامهی دخترش را قاب کنیم. یا با
قوطی خاکستر خودش توی حیاط خاک کنیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">آه، ولی دخترش منظورش این است که خاکسترش را پخش
کنیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پخش؟ گفتی پخش؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پراکنده؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چرا نپاشیم؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بیافشانیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">باشد، بیافشانیم. من با افشاندن موافقم. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">ال. ای. دکتروف</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">منبع: عقربه</span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> </span><span style="font-family: Calibri;"><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><a href="http://www.aghrabe.com/archives/1018">http://www.aghrabe.com/archives/1018</a></span></span><br />
<br />
<span style="font-family: Calibri;"><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p></o:p></span></span> <strong>دکتروف متولد ۱۹۳۱ و از بزرگترین نویسندگان زندهی امریکاست. او همواره پُرتلاش، منتقد و تاثیرگذار بوده است. با «رگتایم» جایزهی ملی منتقدان امریکا را برد و با «بیلی باتگیت» برندهی پن/فاکنر شد. او از بکارگیری شخصیتهای تاریخی، تا قلم زدن در ژانر گانگستری، فضای داستانهای خود را به تنوع جذابی رسانده است. در داستان «خیابان اجمانت» نویسنده به سراغ دو مرد و یک زن رفته، که با همهی تفاوتهایشان اما به چیزهای مشترکی دل میسپارند. این داستان تماماً در فرم گفتوگو نوشته شده، و فضاپردازی با عنصر دیالوگ در آن نظرگاه مهمیست. «خیابان اجمانت» اولینبار در شمارهی ۲۶ آوریل ۲۰۱۰ مجلهی نیویورکر به چاپ رسیده است. (از سایت عقربه)</strong></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-81912752888153494222012-01-20T06:34:00.000-08:002012-01-20T08:22:25.663-08:00روننمایی کتاب<p dir="rtl" align="right">گمان میکردم داستان نادیده گرفتن اثری، نویسندهای، شاعری، مترجمی، یا از سوی دیگر، داستان بزرگ جلوه دادن اثری، نویسندهای، شاعری... فقط داستان رایجِ میهن من است، اما این یادداشت کوتاه در آخرین شمارهی مانتلی ریویو، ژانویه ٢٠۱٢ از زبان پاول سوییزی که پنجاه سال پیش نوشته، دیدگاهم را تغییر داد. پاول سوییزی در این یادداشت مینویسد:
«ژوئیهی گذشته، مانتلی ریویو برگردان انگلیسی «پیکار چریکی» چگورا را در صدوبیستوهشت صفحه به بهای سهونیم دلار چاپ کرد. به رسم همیشگی تعدادی را برای نقدوبررسی به روزنامهها فرستادیم که البته نیویورک تایمز یکی از آنها بود و صد البته نقدی برایش ننوشت. چند ماه بعد انتشارات پراگر همین کتاب را با ترجمهی کس دیگری منتشر کرد. این یکی هشتادوهشت صفحه بود با بهای سه دلار و نودوپنج سنت. و حالا بیا و بنگر که چه اتفاقی افتاد. نیویورک تایمز چنان تحت تاثیر این کتاب قرار گرفت که بیدرنگ نیمی از صفحهی نقد کتابش را به این اثر اختصاص داد، آن هم با قلم توانای هنسن دبلیو بالدوین. پیش از آن همیشه در عجب بودیم که چرا روزنامههایی مثل نیویورک تایمز هیچگاه نقدی بر آثار مانتلی ریویو نمینویسند. حالا فهمیدیم. خیلی ساده است. چون این آثار را نشرهایی چون پراگر، مکمیلان یا هارپر چاپ نکرده بودند تا مورد پسند ادارهی سانسور نیویورک تایمز واقع شود. بههرروی، مشکلمان حل شد.» (ژانویه ۱٩۶٢)
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://cn1.kaboodle.com/hi/img/c/0/0/106/b/AAAADMBwD7kAAAAAAQa2Xg.jpg" imageanchor="1" style="clear:right; float:right; margin-left:1em; margin-bottom:1em"><img border="0" height="125" width="80" src="http://cn1.kaboodle.com/hi/img/c/0/0/106/b/AAAADMBwD7kAAAAAAQa2Xg.jpg" /></a></div>
اما آقای سوییزی مشکل ما هنوز پابرجاست.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-56627220893123476712011-08-23T17:43:00.000-07:002011-08-23T18:30:30.892-07:00کوچکترین کتابفروشی دنیا<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgwWhCMb8xzx5HRImvA2e-E5PZEQ6k98mUg9IuVJXgOH5HO4_uOIIb8guEqTJgh4ShJ06FhqbJxc0RRcgtiFlTtXmC8pP2YCA7SSNKe1Zv6uGzI5tnD7OO-nrzIwNhBynHtdvf_s491BSs/s1600/DSC05177.JPG"><img style="float:right; margin:0 0 10px 10px;cursor:pointer; cursor:hand;width: 320px; height: 240px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgwWhCMb8xzx5HRImvA2e-E5PZEQ6k98mUg9IuVJXgOH5HO4_uOIIb8guEqTJgh4ShJ06FhqbJxc0RRcgtiFlTtXmC8pP2YCA7SSNKe1Zv6uGzI5tnD7OO-nrzIwNhBynHtdvf_s491BSs/s320/DSC05177.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5644227368587371426" /></a>
<br />
<br />
<br /><p dir="rtl" align="right">
<br />داستان پول تو جیبی و خرید کتاب و کم آوردن پول و آرزوی حسرتآمیز داشتن این کتاب و آن کتاب، داستان روزهای کودکی، نوجوانی و جوانی و شاید پیری بسیاری از دوستداران کتاب و خواندن است. کتابفروشی جاییست که همیشه و ناخودآگاه مرا میخکوب میکند. آخرین بار همین چند روز پیش بود. در جادهای دورافتاده، در هالیبرتون انتاریو، پشت گذرگاه دریاچههای آرامِ بیشمار و میان انبوه تبریزیهای لرزان اتاقکی دیدم که بر پیشانیاش این عبارت بود، کوچکترین کتابفروشی دنیا، با خدمات بیستوچهارساعته.
<br />در را که باز میکنی بوی چوب و بوی کاغذ کهنه به خوشآمدگویی میآید و در این غروب مهآلود، وسوسهی ماندن در این اتاقک رهایت نمیکند. قفسههای مرتب، از کهنترین آثار شاعران و نویسندهها، هومر و شکسپیر تا همینگوی و فاکنر و جدیدترین آثار ادبی تاریخ ادبیات را در آغوش دارند و در کنارشان صندلیایست برای نشستن و نردبان کوچکی برای بالا رفتن. پنجرهای که نسیم خنکی را از سوی دریاچه به درون میآورد و صندوقچهای که میگوید، برای هر کتاب فقط سه دلار به من بده.
<br />در این خلوتگه شیرین و غروب گرم و مهآلود و در میان این کتابفروشی بیفروشنده، هیجانزده، بغلم را از کتاب پر میکنم، با گذاشتن فقط سه دلار برای هر کتاب بیست، سی، چهل دلاری و از این دنیای کوچک فراموش نشدنی بیرون میآیم. تنها دلهرهام تنگی وقت است.
<br />
<br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiSuRlRqz0iwDXb5YnS722j3v5NGylrpQiSPaz9Zk04jcKhQrj0e8NY8yIcofh0ClPkuqiHFfG8bTsoNTD9v48d-qFHetavehNtRBvX2JqKFROkxybkPUpDge98XUyH8Ze1dpd6yzfmpZE/s1600/li.jpg"><img style="float:right; margin:0 0 10px 10px;cursor:pointer; cursor:hand;width: 320px; height: 256px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiSuRlRqz0iwDXb5YnS722j3v5NGylrpQiSPaz9Zk04jcKhQrj0e8NY8yIcofh0ClPkuqiHFfG8bTsoNTD9v48d-qFHetavehNtRBvX2JqKFROkxybkPUpDge98XUyH8Ze1dpd6yzfmpZE/s320/li.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5644226742259436450" /></a>Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-24423051295183780812011-06-02T09:13:00.000-07:002011-06-02T09:15:33.187-07:00 اعدام<p dir="rtl" align="right"><br />در شب اعدام<br />یکی مرا با پزشکِ قانونی اشتباه گرفت<br />گفتم، « خبرنگارم... مطبوعاتی هستم»<br />اما نفهمید و مرا <br />به اتاقی اشتباه برد<br />رییس زندان به پیشوازم آمد،<br />«آمدید پدر روحانی؟»<br />گفتم، «مطبوعاتی هستم»<br />گفت، «البته، کشیش مطبوعاتی»<br />و از پلهها پایین رفت <br /> و مرا به دنبال خود کشاند<br />قاضی بلند گفت، «آقای آلیس!»<br />داد زدم، «مطبوعاتی هستم»<br />ولی مرا هل داد<br />به پشت پردههای سیاه<br />به جاییکه روشناییاش کورکننده بود <br /> و چهرهی مردان روبرو <br /> دیده نمیشد<br />پیش خود گفتم، خدا را شکر<br />آنها مرا میبینند<br />و سراسیمه فریاد زدم، «ببینید! <br />به صورتم نگاه کنید!<br />هیچکس مرا نمیشناسد؟!»<br />کلاه سیاهی سر و صورتم را پوشاند<br />و مامور اعدام زیر گوشم گفت،<br />«بیش از این دردسر نساز!»<br /><br />آلدن نولن، نویسنده و شاعر کانادایی، (۱٩۳۳-۱٩٨۳)Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-8221113638828446182011-05-01T16:52:00.000-07:002011-05-01T16:56:37.912-07:00روز جهانی کارگر و کارگران کودک<p dir="rtl" align="right"><br />بخشی از رمان «نفیر کویر»<br /><br />... از ساعتی پیش توفان شن و ماسه عجیب شدت گرفته بود. پنجرهها را تکان میداد و خشتها و کلوخهای لق را از روی دیوار کنار اتاقمان فرو میریخت و با صدای مهیبش دلمان را میلرزاند. گلابتون زیر لب دعا میخواند و میترسید که شیشهها بشکنند یا دیوار فرو بریزد. اما من از ته دل خوشحال بودم. فکر میکردم هر اتفاقی میتواند از این بیاتفاقی سرد و این خاموشی سستیآور بهتر باشد. از این همه روزهای مثل هم بهتنگ آمده بودم. هر صبح، خورشید مثل سربازی وظیفهشناس سر وقت بیرون میآمد. کورهاش را که از هیزم و کندههای خشک و سوزان پر کرده بود، به راه میانداخت و هر جنبندهای را جزغاله میکرد تا به نوک آسمان میرسید و تا افق روبهرو هم هیچ مانعی بر سر راهش نبود. همهی واژهها را پیش از رهایی از زبان و دهان بخار میکرد و جهانِ زیر قلمرویش را به سکوتی دردآور میکشاند. این روزها کمتر کسی از خانه بیرون میآمد و بهجز کرکسها و گورکنها کسی در انتظار کسی نبود. سایهی سنبلههای خمار سوخته بودند و خوابگردها بر هیچ بام و هرهای سرگردان نبودند و تافتههای اطلسی جسم و روان به کرباس خشک و بیانعطاف بدل شده بودند. مردم ساعتی یکبار تن خمودهشان را به آب میزدند تا شاید قدری از گرمای درون را فرونشانند و نقشی بر تارها بزنند و لقمهنانی به دست آورند.<br />دوباره صدای رادیو درآمد. خانم مجری برای زهره آواز تولدت مبارک را میخواند. وقتی آوازش تمام شد، از گلابتون پرسیدم، «من چه روزی به دنیا آمدهام؟»<br />سرش را بلند کرد و از روی نقشهی کاغذیای که لابهلای تارهای بالای تیرک عمودی داربست گیر داده بود، طرح گلافشان دورِ محراب میان قالی را زیر لب زمزمه کرد و پس از آن با صدای بلند گفت: «یکی از همین روزهای لعنتی.»<br />سپس انگشتهایش را از روی چلههای قالی برداشت و لابهلای تارها فرو کرد و دستهای از تارها را طوری محکم به چنگ گرفت که گویی اندوهی را به آنها گره میزند. لبهایش را جمع کرد و با پنهان کردن غمی گفت: «در یک شب تاریک و داغ.» <br />سپس برای لحظهای خاموش شد. شاید در ذهنش خاطرهی آن شب مرموز را مرور میکرد. شبی که من با سختی میآمدم و در اتاق روبهروی این اتاق، خاتون پس از سالها سرگردانی و اندوهگساری و فروخوردن دردهای جانسوز، بهسختی میرفت. «در شور زوزهی شغالها و واقواق سگها بود که به دنیا آمدی.» <br />«یک شب مثل دیشب؟» هوا به شدت داغ بود و زوزهی شغالها و واقواق سگها هم هر نیمهشب بلند میشد.<br />سرش را تکان داد و گفت: «مثل دیشب» و پیشانیاش را روی مشت بستهاش که هنوز به تارها چسبیده بود، گذاشت و دیگر هیچ نگفت. وانمود میکرد که این تنها چیزی است که از تولدم به یاد دارد. شاید این تنها چیزی بود که از آن شب پرهیاهو که زمینش آتشفشان بود و آسمانش گوهرآمود، به یاد داشت. سرش را از تارها برداشت. با سرعت انگشتهایش را لابهلایشان بالا و پایین برد و نوک غنچهای را با آخرین قطعهی نخ ارغوانی کلاف صدرنگ روی دامنش بههم آورد و با ضربآهنگی متناسب زیر لب ترانهای دربارهی نقطههایی که زیر انگشتهایش بههم میپیوستند و جان میگرفتند و گل و شاخ و برگ میشدند، زمزمه کرد. شاید میخواست ذهنش را از رگبار تگرگهای تیز شوربختی به چیز دیگری مشغول کند و از این فکر گستاخ، که زندگی را باخته، بگریزد. درست است که پدر برای ماندن من بیخبر رفته بود، اما واقعیت این بود که همه چیز را پشتسر گذاشته بود و رفته بود و با رفتنش شکوفههای نورس پیوند را از آوندهای محبت محروم کرده بود. <br />شاید هم با خواندن نقشه سرعتش را در بافتن بیشتر میکرد. من هم وانمود میکردم که نقشه را برای من میخواند. پس همنوا با او حرفهایش را تکرار میکردم و مثل خود او تندتند خانههای خالی را که برای من گذاشته بود پر میکردم. آوازهایش را دوست داشتم، حتا وقتی نقشه میخواند، زیر و بم «گلی را جاش بزن و طلایی را روش» موسیقی دلانگیزی میساخت. صدایش در سربالایی موجدار حنجرهاش مثل رقصندههای باله پیچوتاب میخورد و بالا میآمد. مثل مخمل بود یا شاید مثل گلهای لطیف و رنگارنگ ابریشم. از همان کودکی زیباییاش را حس میکردم و این را هم میدانستم که اگر نغمههایش از روی شادی نیست، دستکم برای فرار از غم است. <br />از او خواستم باز هم ترانه بخواند. ترانههای محلی زیادی میدانست و گاهی چنان چهچهه میزد که خیال اندوهگین را تا آن سوی افق وجود بهوجد میآورد. <br />نخست با صدای زیر خواند و کمکم صدایش بم شد و همهی غوغاهای درون را به یکباره بیرون ریخت. با آن ململ نرم صدا ولولهای را که از سحرگاه در میان گنجشکان فتنهگر افتاده بود، خاموش کرد و سینهی طبیعت بیفرزند را چون ورد جادوگران به زایش نشاند. در همان حال با انگشتهایش دو دسته از تارها را پس زد و نگاه پرآشوبش را از لای چلهها به هر سو چرخاند. هیچکس را در حیاط خانه ندید. سینه را صاف کرد و برای چند دقیقهای مثل قناریای جوان و عاشق چهچه زد. گونههای استخوانیاش چون گلهای انار قرمز شد و لبهای قیطانیاش سفید. چند دانه عرق ریز و درشت از روزنههای زیر چشمها و پشت لبهایش بیرون ریخت. با گوشهی روسریاش قطرههای الماسوار عرق را از روی لبهایش برچید. نفس عمیقی کشید و با دهان بسته آهنگ ترانهی گل مریم را زمزمهوار شروع کرد. <br />دگرگونی دمبهدم حالش برایم خوشایند بود. اینکه میخواست بگریزد و راه این گریز را جُسته بود و آرامآرام از سکوت غمبار به زمزمهی فرار از غم و چهچههی حتا شادمانه میرسید، خاطر دلواپس کودکانهام را جمع میکرد. اما هنوز نخستین قطعهی ملودیاش را نزده بود که صدای تکسرفههای مشمراد در حیاط پیچید. هربار که از زیر دالان به سمت ایوان میآمد و با سرفههای دروغینش ورود سرزده و نامیمونش را اعلام میکرد، گلابتون آهی میکشید و بیاختیار میگفت: «دوباره این مردک پیدایش شد. انگار کار و زندگی ندارد.»<br />وقتی قالی به حاشیهی آخر میرسید، هرآینه جلوِ ما ظاهر میشد. از نظر او فقط دو هفته از مهلتمان مانده بود تا قالی را تمام کنیم و تحویلش بدهیم که چنین کاری با خوب جنبیدن هم میسر نبود و اگر کار را بهموقع تمام نمیکردیم مشمراد بهراحتی بخشی از پولمان را نمیداد و هیچ عدلیهای هم حق ما را از او نمیستاند. او صاحبکار مادرم بود، اما طوری رفتار میکرد که گویی صاحب خود اوست و هرچه میخواست باید همان میشد. شاید به این دلیل که دار قالی را خودش برایمان زده بود و نخ و تاروپودش را هم خودش تهیه میکرد. <br />میان اتاق ایستاد، سینهاش را صاف کرد و گفت: «گلابتون، کار این قالی دارد از شش ماه هم سر میزند.» <br />دروغ میگفت، همین دیروزش بود که گلابتون روی دیوار پشت قالی با نوک چاقو خط ششم را کشیده بود. مشمراد همیشه حسابوکتابها را بهنفع خودش تمام میکرد. موقع پرداخت پول هم چند هفتهای طفره میرفت. حق انتخاب نقشهها هم با او بود. گلابتون میگفت: «این خدانشناس هر دم و ساعت اینجاست تا مبادا یادمان برود که کار صاحب دارد و باید زود تمام شود. تمام هم که میشود، هنوز از اینجا نبرده نقشهی جدید و سخت بافتتری میآورد و تاروپود و نخهای نازکتری میفرستد تا برایش قالی ظریفتر و اعلاتری ببافم. هربار چند هفته هم زودتر از موعد میآید و فشار میآورد تا زودتر تمامش کنیم که «برای این قالی مشتری داغ» دارد. میخواهد تا این «مشتری نپریده» فرش را آماده کنیم. اما مزد من اگر کم نشود، زیاد نمیشود.» <br />آشکارا بدبختی ما را شیشه میکرد و سودش را قطره قطره مینوشید. <br />مادرم روسریاش را از پشت سرش باز کرد و زیر گردنش گره زد. من هم به تقلید از او گره روسریام را باز کردم و محکمتر بستم. مشمراد به علامت اجازه خواستن تکسرفهی دیگری کرد و وارد اتاق شد. در را پشتسرش باز گذاشت. تودهای از هوای سوزان کویری با او وارد اتاق شد. پنداری از جهنم میآمد. پشتسرش خرمگس سمجی بهسرعت و موجوار به زیر سقف پیچید و صدای وزوزش همهجا را پرکرد. مشمراد دستی به کمر زد، شکم گندهاش را جلو آورد و چندبار از این سر اتاق به آن سر اتاق رفت و برگشت و سراپای قالی را ورانداز کرد. سرش را از کنار نردبان به این سمت آورد و انگشتهایش را در قالی فرو برد تا قوام کار را بسنجد. بعد سینهاش را صاف کرد و چندبار پشتسرهم گفت: «گلابتون، محکمتر شانه بزن تا کار خوب بنشیند.» <br />آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که اینبار نزدیک بود من هم با او بگویم. شاید هم گفتم. گاهی که میخواستم گلابتون را بخندانم، شکمم را جلو میدادم، صدایم را کلفت میکردم و میگفتم، «گلابتون، شانه بزن، گلابتون! محکم شانه بزن تا کار خوب بنشیند، گلابتون!» <br />وقتی مادرم را گلابتون صدا میکرد، نفرتم از او دوچندان میشد. چون همه او را گلاب میخواندند و این اسم مخصوص پدرم بود. <br />چشمهایش را بست و دستش را روی کنارههای فرش کشید تا ناصافی لبهها را آزمایش کند. سرش را بالا آورد و به انگشتهای من نگاهی کرد و پرسید، «دختر! نقشهزدن را یاد گرفتی یا نه؟» <br />او هرگز اسم مرا نیاموخت. شاید هم نمیخواست بیاموزد.<br />جوابی ندادم. فقط لبخند تلخ و شرمآلودی روی لبهایم نقش بست. چشمهای تنگ و کوچکش آنقدر بههم نزدیک بودند که دیوار میانی بینیاش فقط یک تیغه بود. زیر چشمهایش بالشتکی خوابیده بود که از میان فرورفته بود و پلهپله شده بود و این مجموعه به او قیافهی ترسناکتری میداد. همین چشمهای نزدیک به هم و صدای کلفت و دورگهاش کابوس شبهای کودکیام بود. <br />مادرم هم چیزی نگفت. <br />مشمراد دوباره دستی به بدنهی قالی کشید و به میان اتاق رفت. حالا خرمگس راهش را جسته بود و دور سر مرد میگشت و لابد این سرمستیاش از نوشیدن بادهی تند عرق تن او بود. مشمراد اول اعتنایی نکرد، اما همینکه مگس بر تارک سرش نشست، دستش را در هوا پرواز داد، به گلویش بادی انداخت و از لای چلههای قالی رو به مادرم کرد و گفت: «این بچه را دستشکسته بار نیاور. هرچه زودتر این هنر را یاد بگیرد، استادتر میشود.» <br />مادرم دو سه بار آب دهانش را قورت داد، اما همچنان ساکت ماند. سکوت زن دربرابر همهی حرفهای بیپایهای که مرد به او میگفت و هربار در همان قالب کهنه و پوسیدهی تهوعآور تکرار میکرد، از سر ترسِ از دست دادن لقمهنان بخور و نمیری نبود که مرد اسبابش را به قیمت زجر دیرپای زن فراهم کرده بود. همیشه میشد صاحبکارهای دیگر پیدا کرد، اما این هم تنها از زیر بار زور یکی به دیگری پناه بردن بود. درواقع سکوت زن بیچاره از آن روی بود که بسیار خجالتی و کمحرف بود و همیشه دلش میخواست سر هر موضوعی که باز میشود و اسباب آزردن خاطرش را فراهم میکند، زود بههم آید. نه مثل زخمی کهنه با هر اشارهای سرباز کند و ناسورتر شود و بوی گندش همهجا را بگیرد. <br />شاید هم کمحرفی او و فرارش از کشیدن رشتهی هر سخن دردآور به احساس گناهی برمیگشت که از کودکی بر سینه میکشید و او را وادار به سکوت کرده بود و یا شاید از روزی که خود را شناخته بود، مردی در زندگیاش پایدار نمانده بود تا با تکیه بر او که جامعه اینگونه میپذیرفتش، از خود دفاع کند. فقط آموخته بود که همهی قهر و غضبش را پشتسر آدمها و در چند جملهی تند و کوتاه خالی کند. <br />مرد دوباره حرفش را تکرار کرد. عرق از هر روزنهی پیشانی مادرم نرمنرم بیرون میریخت و خشم در چشمهایش میخروشید، اما، هنوز بر اساس همان اصل همیشگی، هیچ نمیگفت، گرچه رفتار مرد اثرش را میگذاشت و هربار پس از رفتنش حال زن تا یکی دوساعتی دگرگون بود. هیچگاه با قالی بافتن من موافق نبود و همین گره زدن ساده را هم خود مشمراد به من آموخته بود. شاید آن روز چهار سالی بیش نداشتم. هر هفته میآمد و به مادرم فشار میآورد که «این دختر هدر میرود و کار تو به اندازهای که باید پیش نمیرود. چرا قالیبافی را یادش نمیدهی تا هم برایت کمک باشد و هم خودش هنرمند بار بیاید.» <br />اما مادرم از این گوش میشنید و از گوش دیگر بهدر میکرد و حتا عشق کودکانهی مرا به یادگیری این کار با غضبش میسوزاند. تا اینکه یکبار مشمراد در یکی از این سرزدنهای دردناک و مأیوسکنندهاش قطعه چوب نازک و تراشیدهای آورد. تن گندهاش را به زحمت از شکاف بین نردبان و دیوار رد کرد و چوب نوکتیز و خوشتراش را لای چلهها فروبرد و جفت تارهایی را که باید با نخ بههم گره میخوردند، روی آن چید و نخستین گره را جلو چشم من زد. اینگونه شد که بافتن را یاد گرفتم. <br />پس از رفتن او گلابتون روسریاش را باز کرد و با گوشهی آن عرق صورت برافروختهاش را پاک کرد. سر و سینهاش را باد زد و زیرلب او را نفرین کرد. مادرم این کار را هنر نمیدانست: «هنر چیزی است که اهلش قدرش را میشناسند. دلش میخواهد بچهام را هم مثل خودم اجیر کند. بیرحم و بیمروت خوب میداند که انگشتهای کوچک و ظریف بهتر میتوانند با این نخهای نازک کار کنند و کار را ظریفتر از آب درآورند. از سپیدهی صبح تا شام در این اتاق گرم و بیهوا جان میکنم و همهی سودش را او میخورد و باد به غبغب میاندازد که این کار «هنر» است. این هنر تو سرش بخورد! هنری که شکممان را هم سیر نمیکند. ای کاش میتوانستیم برای خودمان کار کنیم.» <br />دیگر چیزی نمیگفت. حتا برای چند دقیقه نمیتوانست یک گره ببافد. سرش را روی تیرک افقی میگذاشت و احساس میکردم که در دل گریه میکند، شاید قطرهی درشت اشکی که گردآمدنش در چشمهای زن به هیچ بهانهای نیاز نداشت، تابهحال از روی گونههایش به زیر گردن دویده و ردپای نمکزدهاش خشک شده بود، گرچه از نگاه من پنهان بود، و هرگز فروریختن هیچ کدام از این گلولههای داغ و خیس را ندیدم...<br /><br /><br />رمان «نفیر کویر»/ اکرم پدرامنیا/ نشر قطره/ ۳٢٠ صفحه/ ۱۳٨٩Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-23521889800956627842011-04-26T06:12:00.000-07:002011-04-26T06:16:21.392-07:00به مناسبت ٢۴ آوریل، سالگرد کشتار ارامنهبخشی از رمان گیلگمش اثر جون لندن<p dir="rtl" align="right"><br /><br /> <br /> <br />....همین که باران فروکش کرد، آرام و ایدث با سرعت بهسوی معبدشان شتافتند؛ نوک چراگاهی که روی آن چند سنگ بزرگ به بلندای آدمی بود. جاییکه بیشباهت به برج و باروهای قلعههای قدیمی نبود. اگر از آن تختهسنگها بالا میرفتند، از یکسو اقیانوس بیپایان و از سوی دیگر فرسنگها جنگل سرسبز در پس خلیجی کوچک زیر پایشان بود و اگر در زیر تختهسنگها قوز میکردند، از هجوم باد در امان میماندند و میتوانستند با هم حرف بزنند.<br /> ابتدا هر دویشان خجالت میکشیدند. تا بهحال با هم تنها نبودند. بیآنکه به چهرهی یکدیگر نگاه کنند، به سختی از صخرهها بالا رفتند. اما روز بعد، پس از مدتی خیره ماندن به چشمانداز زیبا، آرام بهنرمی از صخرهها پایین خزید و شروع به حرف زدن کرد. این سرزمین او را به یاد ارمنستان میاندازد. ارمنستان منهای کوههایش. جاهایی از میهن او هم وحشی، قدیمی و بایر است، یا به او چنین گفته شده. <br />«برای خانهی آبا و اجدادیام که هرگز ندیدهام، خیلی دلتنگ و بیقرارم.»<br /> خورشید بر صخرهها میتابید و بازتاب آن، صورت استخوانی آرام را روشن و نمایان میکرد. آرام، انگلیسی را به همان شیوهای حرف میزد که ایدث او را در اولین روز دیده بود، زمانی که در عرض چراگاه از روی خار و جگن میپرید و راه خانهشان را به آنها نشان میداد. معلوم بود که این شیوه را در گفتوگوهای دیرینهاش با لئوپولد یاد گرفته و زبانهای ارمنی، عربی و فرانسه را در یتیمخانهها. حالا در چشمهای ایدث خیره شده بود:<br />«چهطور پدر و مادرت مردند؟»<br /> این چیزی بود که ایدث بیش از هر چیز دیگری مشتاق دانستنش بود. موضوعی که شاید هیچکس در آن حال و هوا نمیپرسید، سخنی که پیرامون مرگ میچرخید. آرام نخی سیگار از پاکت مچاله شدهای بیرون کشید؛ پدر و مادرش در سال ۱۹۱۵ در قتلعام ارامنه در ترکیه کشته شدند. آنها در شهر کوچکی به نام دیار بکر زندگی میکردند؛ در استان تیگرس در شرق ترکیه، جایی که چند نسل پیدرپی از خانواده پدریاش به تجارت ادویه مشغول بودند. وقتی او سه ساله بود، ژاندارمهای ترک به خانهشان هجوم آوردند، پدرش را با خود بردند و در میدان شهر به دار آویختند. او و مادرش بههمراه قافلهای از زنها و بچهها همهی بیابان دراز را با پای پیاده بهسوی کشور سوریه پیمودند و زمانیکه به ساحل فرات رسیدند، مادرش مثل بیشتر افراد کاروان جان سپرده بود. چند نفر از مسیحیان سوری جانِ آرام را نجات دادند و او را به شهر حلب بردند. او گفت: <br />«من این ماجرا را به خاطر نمیآورم، مادرم را هم به یاد ندارم، همهی این داستانها از حافظهام پاک شده. تنها چیزی که میدانیم این است که آنها بیش از یک میلیون از ارامنه را در ترکیه کشتند و هیچکس برای نجات آنها کاری نکرد.»<br /> عبارت «نیرومند بودن» برای هر ارمنی یعنی میهن مقتدر داشتن و آنها برای استقلال خود همیشه آمادهی ستیز و نبرد بودهاند.<br /> آرام اکنون برای ایدث فقط مردی اندوهگین و رنجدیده بود. ایدث در آن لحظه فهمید که هفتههایی که آرام در دیار او سپری کرده، برایش خالی از اهمیت بوده. درواقع، تمام آن لحظهها به چیز دیگری میاندیشیده.<br /> خورشید در پس ابرهای تیره و خونآلود به آرامی پنهان میشد، ابرهایی که در خاموشی ژرف، پرصدا مژدهی باران دوباره میدادند. آرام به چشمهای ایدث خیره شد. نرم و آهسته و بیکلام راه خانه را در پیش گرفتند، گویی از مراسم سوگواری باز میگردند. زمانیکه به حاشیهی آبادی رسیدند، تاریکی سقف شهر را پوشانده بود و باران بر زمین آن میبارید....<br />• گیلگمش : جون لندن، مترجم: اکرم پدرامنیا، ناشر: افق ۱٣٨٨، ۴٣۴ صفحهAkram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-6406269653092005792010-12-30T10:07:00.000-08:002010-12-30T18:16:44.649-08:00قصه ی کپی رایت<p dir="rtl" align="right"><br />وقتی کار ترجمهی کتابی را تمام میکنم، برای نویسندهاش چند خطی مینویسم و او را از ترجمهی کتابش به زبان فارسی آگاه میکنم (که به نظرم کار لازم و درستی ست). نویسنده هم در پاسخ نوشتهی من نامهای پر از مهر میفرستد و پس از اظهار خشنودی میخواهد که با ناشر یا کارگزارش (ایجنت) تماس بگیرم. اینجاست که ترجمهی نامه را برای ناشر ایرانی میفرستم. <br /><br />پس از ترجمهی رمان گیلگمش، اثر جون لندن هم همین اتفاق افتاد و خوشبختانه ناشر ایرانی (نشر افق) هم مایل بود که کتاب با اجازهی ناشر خارجی در ایران چاپ و منتشر شود. البته خواستند که از ناشر اصلی بخواهم تا به دلیل تیراژ پایین کتاب در ایران، قیمت ارزان آن نسبت به قیمت اصل کتاب و ارزش بسیار پایین ریال با آنها جور دیگری حساب کنند. اینها را مفصل برای ایجنت شرح دادم و در ضمن نوشتم که ایران عضو «برن» نیست، یعنی در آنجا کپی رایت رعایت نمی شود. همین سبب شد که کار چاپ کتاب چند سالی به درازا بکشد و ناشر اصلی به آسانی اجازهی انتشار کتاب را ندهد.<br /><br /><br /><br />حال، چندی پیش داستان زیر را که در سال 1958 اتفاق افتاده خواندم و شگفتزده و اندوهگین شدم.<br /><br />در آغاز ترجمهی فارسی کتاب سیذارتا یا سدهرتها (هرمان هسه) آقای امیرفریدون گرگانی، مترجم آن، نوشتهاند: «پس از ترجمهی این اثر با هرمان هسه تماس گرفتم و خواستم که برای خوانندههای ایرانی مقدمهی کوتاهی بنویسند. ایشان ضمن اظهار رضایت گفتند که با ناشر کتاب در آلمان تماس بگیرید. با بنگاه مذکور تماس گرفته شد اما آنها اجازهی انتشار را به آسانی نمیدادند، تا آن که یادآور شدم که در ایران حق کپی رایت و نویسندگی و ترجمه وجود ندارد و در ثانی تعداد خوانندگان بسیار قلیل میباشند و حق نشر و حق تالیف و غیره مثل آمریکا و اروپا نمیباشد. آنوقت بنگاه مذکور با فشار آقای هسه موافقت خود را اعلام کرد.» <br /><br />هنوز پس از پنجاه و چند سال ما در خم همان یک پیچ ماندهایم.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-78052620288442730582010-11-29T16:58:00.000-08:002010-11-29T17:01:21.857-08:00متروی نیویورک<p dir="rtl" align="right"><br />هیلدا مورلی<br />برگردان، اکرم پدرامنیا<br /> <br />شکوه مردم مترو<br />در آن غروب شنبه، <br />وقتی بهرغم شتاب زمان<br />در را برای جاماندهها نگه میدارند، <br />و پسرمدرسهایهای محلهی کویینز، <br />نرغولهای نیرومند و سرخوش <br />لافزنان و لطیفهگویان<br />شاد از ساعتهای در پیش،<br />و آن سه دختر کارمند با زیباییهای غریب؛<br /> آن دختر هندیتبار تیرهرنگ<br /> و آن یکی با موی کوتاه چتری<br />کوتاه کوتاه، چون ژاندارک بر صلیب <br />و گوشهی لبهای نشسته در لبخند <br />و آن دختر سیهچردهی ظریف، به ظرافت مادهآهو<br />با موهای قهوهای و پیراهن امرودی<br />و روزی دیگر، <br />آن زن بلندقامت با جامهای بلند<br />آرام و جدی و آن یکی پورتوریکویی<br />که در را سه دقیقه نگه داشت<br />برای مرد خمیدهی نزار و لنگ <br />و گردنی خم و سری افتاده<br />او که من به یاریاش آمدم<br />دستش را گرفتم<br />و به قطار آوردم<br />همهی ما کمکش کردیم <br />و آن دیگری که با دیدن ما از جایش برخاست<br />آموخت از ما، آنچه ما آموختیم از دیگران.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-64058914595542792222010-07-12T11:53:00.000-07:002010-07-12T11:55:50.807-07:00برگهای پاییزی<p dir="rtl" align="right"><br />قرار بود همینکه کتوشلوار را آماده کنند به ما زنگ بزنند. اما چند دقیقه از ساعت پنج میگذشت و هنوز از خیاط خبری نبود. ساعت هفت بعدازظهر هم همهجا بسته میشد. نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم. تلفن را برداشتم و بهجای پدرم به خیاطخانه زنگ زدم. دیگر آنقدر صدایم کلفت شده بود که بشود خودم را جای پدر جا بزنم. اسم پدرم را گفتم و منتظر ماندم تا آقایی که گوشی را برداشت برود و از خیاط بپرسد. تا او بیاید، پیش خودم فکر میکردم که اگر آماده نباشد، فردا صبح لباس مناسبی برای پوشیدن ندارم. رهبر ارکستر از دستم عصبانی میشود یا شاید هم نگذارد با هر لباسی روی صحنه بروم. <br />از میان مدرسههای چند منطقه بهترین پیانونواز، ترومپتزنها و ساکسیفوننوازها را انتخاب کرده بودند تا در کلیسایی برای پییر ترودو، نخستوزیر کشور و همراهانش بنوازند. ارکستر بزرگی بود و از آن میان سه نفر ترومپت میزدیم. درواقع، قرار بود من ملودی اصلی را بزنم، و اگر نمیرفتم، کار خراب میشد. آن روز صبح، پس از آخرین تمرین، آقای فریدمن، رهبر ارکستر پیش من آمد و گفت، "امشب خوب بخواب و فردا نیم ساعت زودتر بیا. باشد؟ تاکسیدو هم یادت نرود." <br />همه باید تاکسیدوی سیاهرنگ با پیراهن سفید و پاپیون قرمز میپوشیدیم. اما پدرم نمیتوانست برایم تاکسیدو بخرد و روز اول وقتی این ماجرا را شنید، گفت، "تاکسیدو؟!" سپس قاهقاه خندید. "پسر، من شب عروسیام هم تاکسیدو نپوشیدم." <br />وقتی دید خیلی دلم میخواهد بروم و از آن گذشته، ماهها برایش تمرین کردهام، روی شکم برآمدهاش را خاراند و گفت، "حالا تمرین کن، شاید بتوانیم از جایی اجاره کنیم." <br />بهگمانم خودش هم دوست داشت که من در این ارکستر شرکت کنم. میگفت، "ممکن است نخستوزیر از کارتان خوشش بیاید و جایزهای چیزی به شما بدهد." شاید پس از آن هم میتوانست پیش دوستان و افراد خانواده و قوموخویش باافتخار سرش را بالا بگیرد و بگوید، «از پیتر خواستهاند برای نخستوزیر ترومپت بزند.» سپس کمی هم پیازداغش را زیاد کند و بگوید، «تو همهی شهر ترومپتزن به خوبی پیتر نداشتند...» مدال یا قابی را که از دست نخستوزیر گرفتهام، به همه نشان دهد و با لبخند و از سر خشنودی بگوید، «نخستوزیر ترودو خودش این را به پیتر داده.»<br /><br />وارد خیاطخانه که شدیم، زن میانسالی که پشت چرخ خیاطیاش نشسته و موهای نقرهایاش را از پشت سر بسته بود، از بالای عینک سراپای مرا برانداز کرد و کمی نگاهش را روی شکم گندهام نگه داشت و گفت، "گمان نمیکنم چیزی اندازهی تو داشته باشیم." و سپس غژ، پارچهی خاکستریرنگی را زیر سوزن چرخش دواند. "یکی داشتیم که همین امروز صبح قراردادش را با یک داماد بستیم." این را گفت و درز دیگری را دوخت، "برای جشنی در مدرسه میخواهی؟" <br />پدرم گفت، "نه، برای ارکستر میخواهد. قرار است نخستوزیر بیاید."<br />وقتی قیافهی اندوهزدهی مرا دید، کمی اینپا و آنپا کرد و گفت، "یکی داریم که نو نیست. شاید بشود اندازهی تو کرد." از جایش بلند شد و به اتاق پشتی رفت. پدرم دستی به پشتم زد و خندید. پس از انتظاری دراز با کتوشلواری که توی روکش پلاستیکی خاکگرفتهای بود، برگشت، "اسمت چیست؟"<br />گفتم، "پیتر."<br />"برو توی اتاق پرو و بپوش ببینم پیتر."<br />روکش آن را برداشت و کتوشلوار را با رختآویز به دستم داد. سیاه بود، اما معلوم بود بارها شسته شده. درِ اتاقک پرو را باز کرد و من وارد شدم. شانهها و دور شکمش اندازه بود ولی قد آستین و قدپایش برایم بلند بود. زن با سنجاق لبههای آستین و دمپای شلوار را اندازه کرد و گفت، "تا شنبه زنگ میزنیم بیایید ببرید." اما پول اجاره را همان موقع گرفت. <br />پدرم پول را روی میز گذاشت و دوباره پافشاری کرد که برای صبح یکشنبه میخواهیم.<br />حالا شنبه غروب بود و هنوز کسی زنگ نزده بود، و وقتی من زنگ زدم کس دیگری گوشی برداشت. صدای کلفت مردی بود که بهنظر از این تاکسیدو چیزی نمیدانست. پس از چندی پرسوجو از اینوآن برگشت و گفت، "هنوز آماده نیست." <br />گوشی را که گذاشتم، روی صندلی حصیری آشپزخانه ولو شدم. هوا رفتهرفته تاریک میشد و داشت همان اتفاقی که میترسیدم میافتاد. پدرم از راه رسید. گفتم، "کتوشلوارم آماده نیست."<br />"نیست؟ چرند میگویی، پسر! تو از کجا میدانی؟"<br />گفتم، "به خیاطخانه زنگ زدم." <br />کمی دور آشپزخانه گشت و چندبار سرش را تکان داد و ناگهان گفت، "بلندشو برویم. وادارشان میکنم آمادهاش کنند."<br />هوا سرد شده بود و سوز برف میوزید و شیشههای ایستگاه اتوبوس از هوای نفس ما و چند مسافری که پیش از ما آمده بودند مهآلود بود. زمان مثل باد میگذشت و بیقرارم میکرد. وقتی اتوبوس رسید، با حواسپرتی از صف بیرون زده و زودتر از همه سوار شدم. اتوبوس خالی بود و خیابانها خلوت. شب عید شکرگزاری بود و مردم در خانهها دور هم جمع شده بودند و بوقلمون یا غاز بریان میخوردند. <br />میان راه خطمان را عوض کردیم و سرانجام به خیاطخانه رسیدیم. همان زن میانسال مونقرهای پشت چرخ خیاطی نشسته بود و بهگمانم روی تاکسیدوی من کار میکرد. از دیدن او و تاکسیدو آنقدر خوشحال شدم که شاید بوم چشمهایم خیس شد. چند دقیقهای ماندیم تا کارش را تمام کرد و کتوشلوار را به رختآویزی آویخت و با روکشی پلاستیکی بهدست من داد، "مواظب باش، کنار آتش نسوزانیاش وگرنه باید همهی پولش را بپردازی و اگر لک قهوه یا سوپی روی آن بریزی پول خشکشوییاش را خودت میدهی." از خوشحالی سرم را تکان دادم و زود از آنجا بیرون آمدم.<br />همانطور که رهبر ارکستر گفته بود، آنشب زود خوابیدم و صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. از خوشحالی کمی دستپاچه بودم. چندبار تا پای پنجره رفتم و آسمان را نگاه کردم. خوشحال بودم که هنوز برفی نباریده. باید دو مسیر اتوبوس سوار میشدم و سپس با قطار خودم را به کلیسای یونایتد در خیابان بوگارت میرساندم. روی سکوی مترو مردم زیادی منتظر قطار بودند. بعضی از آنها لباسهای نو پوشیده و زنها موهایشان را آراسته بودند. بهگمانم برای عبادت به کلیسا میرفتند. کنار من مرد پنجاه شصت سالهای با بستهای سیاه در دست تلوتلو میخورد. صورتی استخوانی و رنگپریده داشت. موهای جوگندمی و ژولیدهاش تا روی شانهها پخش بود. بوی غریبی میداد. گاهی به من، تاکسیدو، پاپیون و کیف ترومپتم چپچپ نگاه میکرد و یکی دو قدم دور و نزدیک میشد. قطار که رسید، دوشادوش من وارد شد. همهی صندلیها پر بودند و حتا میان قطار جمعی ایستاده بودند. همان جلو دستم را به میلهای گرفتم و ایستادم و مرد ژولیده هم کنار من قرار گرفت. گاه زیر لب چیزی میگفت و چشمهایش را به دوروبر میچرخاند. بهنظر دنبال صندلی خالی میگشت. هربار که قطار میایستاد، با فشار به شکم گندهی من یا کیف ترومپتم تکیه میداد و بستهی سیاه در دستش به جایی از بدنم فرومیرفت. احساس میکردم که درون آن شیشهای چیزی باشد. یک ایستگاه مانده به خیابان شپرد با توقفِ پرشتابِ قطار دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و با تمام نیرو روی من پرت شد و از درون بستهی در دستش یکی دو لیتری مایع گازدار به سرورویم پاشید. بیدرنگ بوی آبجو در فضا پیچید. مرد ژولیده سرش را پس کشید و با دیدن تاکسیدو و صورت خیس من قاهقاه خندید. خشمگین او را پس زدم و از جیب شلوارم دستمالی را که پدرم در واپسین لحظه بهدستم داده بود تا اگر خواستم چیزی بخورم جلو پیراهنم آویزان کنم، درآوردم و قطرههای روان آبجوی روی صورت و گردنم را پاک کردم. بههمراه قطرههای آبجو شاید قطره اشکی هم از روی گونههایم پایین آمد. <br />ایستگاه بعدی پیاده شدم و پیش از هر چیز بهسمت دستشویی مترو رفتم و کوشیدم با آب و همان دستمال پدر تا جایی که میشد تاکسیدو را تمیز کنم. اما بوی آبجو را نمیشد از میان برد، بهخصوص که دیگر داشت دیر میشد. اندوه دیگرم این بود که باید پول خشکشویی را هم میدادیم. با همان لباس خیس و بوی تند آبجو در مراسم شرکت کردم و در برابر چشمهای نگران و تا اندازهای خشمگین آقای فریدمن روی صندلیام نشستم و ترومپتم را از کیفش بیرون آوردم. <br />هنوز نخستوزیر و همراهان نیامده بودند. آرام کمی صندلیام را از بچهها دور کردم تا بوی سرگیجهآور لباسم را نفهمند. وقتی نخستوزیر و دیگران نشستند، با اشارهی رهبر ارکستر دستبهکار شدیم و با تمام وجود و بیاشتباه برایشان آهنگ «برگهای پاییزی» را اجرا کردیم. از لبخند نخستوزیر و دیگر تماشاگران معلوم بود که از کار ما خوششان آمد.<br />وقتی وارد خانه شدم، پدرم بهسمت راهرو آمد تا برایش از ارکستر و نخستوزیر حرف بزنم. لبخند میزد و هیجانزده از جشن و نوازندهها و کارمان میپرسید. اما پیش از آنکه دهانم را باز کنم و بخواهم چیزی بگویم، گفت، "این چه بویی است...؟ کجا بودی؟"<br />گفتم، "کلیسا، صبر کن تا برایت تعریف کنم."<br />"بعد از کلیسا کجا رفتی؟"<br />گفتم، "یکراست به خانه آمدم، اجازه بده برایت تعریف کنم، پاپا!"<br />همهی هیجانش خوابید و با قیافهای گرفته روی صندلی حصیری گوشهی آشپزخانه فرونشست و نفسی کشید که بیشتر به آه میمانست. وقتی ماجرا را برایش گفتم، هنوز دلخور مینمود و معلوم بود که داستانم را داستانی بیش نمیداند و نمیتواند باور کند. <br />پس از آن تا سالها هر دوست یا آشنایی را میدید ماجرا را برایش تعریف میکرد و آبروی مرا میبرد. گاهی حتا عصبانیام میکرد؛ وادار میشدم که جلو آنها ماجرای واقعی را تعریف کنم. اما اثر نداشت. هیچوقت نمیفهمیدم که چرا حرف او را باور میکنند ولی مال مرا نه. وقتی مرد شدم، هنوز گهگاهی این قصه را میگفت و قاهقاه میخندید، حتا در سخنرانی جشن عروسیام هم این ماجرا را با آبوتاب برای همه تعریف کرد و آنها را خنداند. <br />زمستان پیش، وقتی پدر در خانهی سالمندان در بستر بیماری بود و دیگر واپسین نفسهایش را میکشید، خواست در اتاق را ببندم و در کنارش بنشینم. دستم را گرفت، کمی از روز مرگ مادرم برایم تعریف کرد و سختیهایی که برای بزرگ کردن من کشیده بود. سپس همانطور که انگشتهایم را با ناتوانی میفشرد گفت، "پسر، میخواهم از تو چیزی بپرسم." <br />دلم در سینه فروریخت. نمیتوانستم حدس بزنم. سرم را تکان دادم و منتظر ماندم. بریدهبریده گفت، "راستش را بگو، آن روز که در کلیسا ترومپت میزدی، روزی که نخستوزیر میآمد، آبجو نخورده بودی...؟ من راست نمیگفتم؟" <br />خندهام گرفت. کمی فکر کردم و دستش را فشار دادم و گفتم، "چرا پاپا! تو راست میگفتی."<br />چشمهایش از خشنودی برق زد و با قهقههای گفت، "یادت باشد پسر، هیچ پسری نمیتواند سر پدرش شیره بمالد!"Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-83097096199307552252010-07-01T07:57:00.000-07:002010-07-01T07:59:18.417-07:00کف و دیگر هیچ<p dir="rtl" align="right"><br />هرناندو تلِز<br /><br />وارد که شد، هیچ نگفت. داشتم بهترین ریشتراشم را به تسمهی تیغ تیزکن میمالیدم و براقش میکردم. همینکه شناختمش شروع کردم به لرزیدن، اما او متوجه نشد و برای پنهان کردن احساساتم، به برق انداختن تیغ ریشتراش ادامه دادم. با نوک شستم تیزیاش را آزمایش کردم و رو به نور به آن نگاهی انداختم. او کمربند و جلد هفتتیرش را از کمرش باز کرد. سپس به یکی از گلمیخهای دیوار آویخت و روی آن کلاه نظامیاش را گذاشت. دور کاملی زد و رو به من برگشت. در حالیکه گره کراواتش را باز میکرد، گفت، "چه هوای داغی، مثل جهنم است. ریشام را بتراش!" و روی صندلی نشست. به تخمین من چهار روزی میشد که ریشاش را نتراشیده بود. چهار روزی که در آخرین گشتوگذارش بوده تا بچههای ما را پیدا کند. صورتش بهنظر سرخ و آفتابسوخته میآمد. بادقت شروع کردم صابون را آماده کردن. چند برش از آن را بریدم، در ظرفی گذاشتم، با کمی آب گرم مخلوط کردم و با برسی بههم زدم. خیلی زود کف صابون بالا آمد. <br />"بچههای جوخه هم باید ریششان به اندازهی من بلند شده باشد." <br />من همچنان کف صابون را بههم میزدم. <br />"اما میدانی؟ خوب پیش رفت. سرانشان را هم دستگیر کردیم. بعضی از آنها را مرده آوردیم و بعضی از آنها هنوز زندهاند. اما زود همهشان کشته میشوند." <br />پرسیدم، "چند نفر را دستگیر کردید؟"<br />"چهارده نفر. مجبور بودیم تا دل جنگل پیش برویم تا به قلبشان حمله کنیم. اما نتیجهی خوبی داشت. یکیشان هم زنده نخواهد ماند، حتا یکی." <br />به پشت صندلیاش تکیه داد و مرا دید که برس میان دستم با کف پوشیده شده. هنوز ملافه را روی او نگذاشته بودم. بیگمان دستپاچه بودم. از کمد ملافهای درآوردم و دور گردن «مشتریام» بستم. همچنان حرف میزد. تصور میکرد که من هم از خودیها هستم. گفت، "شهر باید از این کاری که ما کردیم درس گرفته باشد."<br />درحالیکه گره دور گردن تیرهاش را میبستم و بوی عرقش را احساس میکردم، گفتم، "آره".<br />"نمایش خوبی بود، نبود؟"<br />پاسخ دادم، "خیلی،" و برگشتم تا برس را بردارم. مرد با قیافهای خسته چشمهایش را بست و منتظر ماند تا خنکی کف صابون صورتش را نوازش دهد. هرگز او تا این اندازه به من نزدیک نشده بود. روزی که دستور داد همهی مردم شهر در حیاط خلوت مدرسه به صف شوند تا اعدام چهار شورشی را تماشا کنند، یک لحظه با او رو در رو شدم. اما منظرهی اندامهای بریده نگذاشت تا به چهرهی این مردی که همهی اینها را فرماندهی کرده بود، به چهرهای که حالا میخواستم در دستهایم بگیرم نگاه کنم. بیگمان چهرهی زنندهای نبود، و ریشی که او را کمی مسنتر میکرد، برازندهاش بود. اسمش تورِس بود. فرمانده تورس. مردی با قدرت ابتکار خوب. چه کسی حتا فکرش را میکرد که پس از اعدام روی بدنهای برهنهی شورشیها مشقِ تیراندازی کند؟ نخستین لایهی کف را روی صورتش مالیدم. هنوز چشمهایش بسته بودند. <br />گفت، "راستش دلم یک چرت خواب میخواهد، ولی امروز عصر خیلی کار دارم." <br />برس را گذاشتم و درحالیکه وانمود میکردم علاقهای ندارم، پرسیدم، "اعدام؟"<br />"یک همچنین چیزی، اما با گامی آهستهتر."<br />"همه را؟"<br />"نه، فقط چند نفر."<br />برگشتم به کارم و کف صابون را به ریشاش مالیدم. دوباره دستهایم شروع به لرزیدن کردند. خوب بود که مرد نمیتوانست ببیند. اما ایکاش نمیآمد. شاید خیلی از افراد ما او را دیدهاند که وارد اینجا شده. راستش بودن دشمن در قلمروت وادارت میکند که واکنش نادرستی نشان دهی. باید ریش او را هم مثل بقیه اصلاح میکردم، بااحتیاط و دقیق، و مثل هر آدم عادی نمیگذاشتم یک قطره خون از جوشهای پوستش بیرون بزند. نمیگذاشتم هیچ انحنایی از پوستش از زیر تیغ ریشتراش منحرف شود. وقتی پشت دستم را روی صورتش میکشیدم، باید مطمئن میشدم که پوستش تمیز، گرم و نرم است. نباید یک موی کوچک روی آن جا میگذاشتم. آره، من خودم هم یکی از انقلابیهای مخفی بودم، اما حالا آرایشگری باوجدان، و از تمیزی کارم سربلند. اصلاح این ریش چهار روزه هم اصلاح خوبی میشد. <br />ریشتراش را برداشتم، هر دو دستهاش را با زاویهای مورب گرفتم، و کار را شروع کردم. از لبهی خط ریش به سمت پایین آمدم. تیغ خیلی خوب کار میکرد. ریشاش سفت و خشن بود، نه خیلی بلند ولی پر. پوستش ذرهذره پیدا میشد. صدای تیغ مثل همیشه بود و روی لبهاش ذرههای کف با کمی تهریش جا میماند. کمی ایستادم تا لبهی تیغ را پاک کنم. دوباره تسمهی تیغ تیزکن را برداشتم تا لبهاش را تیزتر کنم، چون من از آن آرایشگرهایی هستم که کارش را درست انجام میدهد. در آن لحظه چشمهایش را باز کرد، یکی از دستهایش را روی ملافه گذاشت، آن بخشی از صورتش را که کف صابون روی آن خشک میشد، لمس کرد و گفت، "امروز عصر، ساعت شش بیا به حیاط مدرسه."<br />با وحشت پرسیدم، "قرار است مثل بار پیش باشد؟"<br />جواب داد، "شاید حتا بهتر."<br />"میخواهید چهکار کنید؟"<br />"هنوز نمیدانم، ولی خوش میگذرد." دوباره به پشت صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست. <br />کار را با تیغ رو به بالا شروع کردم، "میخواهید همه را تنبیه کنید؟" با کمرویی جرئت کردم و این را پرسیدم. <br />گفت، "همهشان را."<br /> صابون روی صورتش خشک میشد. مجبور بودم بجنبم. از آینه به خیابان نگاه کردم. مثل همیشه بود: در دکان بقالی دو سه تا مشتری خرید میکردند. سپس به ساعت نگاه کردم: دو و بیست دقیقهی بعد از ظهر بود. تیغ روی صورتش میلغزید و حالا از لبهی خط ریش دیگرش به سمت پایین میآمدم. ریش پر آبیرنگ. آنقدر ریشاش را نزده بود که مثل شاعرها یا کشیشها شده بود و برازندهاش بود. ممکن بود خیلیها او را نشناسند. موهای گردنش را میتراشیدم و فکر میکردم که البته به نفع اوست که کسی نشناسدش. در آن ناحیه از گردن باید ریشتراش را هنرمندانه میچرخاندم، چون موها گرچه خیلی خشن نبودند، روی پستی و بلندیهای کوچک پیچ میخورند. موهای فر. در این زمانها جوشهای کوچک بریده میشوند و مرواریدهای خونشان بیرون میزنند. وقتی آرایشگر خوبی مثل من نمیگذارد چنین اتفاقی برای مشتریاش بیافتد، به خودش میبالد و باید هم ببالد. این یکی که مشتری درجه یک بود. بهراستی تابهحال چند نفر از ما به دستور او کشته شدهاند؟ چند نفر به فرمان او قطع عضو شدهاند؟ نه، نه. بهتر بود که در این باره فکر نمیکردم. تورس نمیدانست که من دشمن او هستم. نه تنها او، بلکه هیچکس دیگر هم نمیدانست. این یک راز بود و فقط چند نفر خاص میدانستند، راستش میتوانستم انقلابیها را از کارهای او در شهر آگاه کنم و هر وقت برای شکار انقلابیها از شهر بیرون میرفت، به آنها خبر دهم. حالا برایم خیلی سخت بود که به آنها بگویم او را در میان دستهایم داشتم و با ریش تراشیده و تمیز گذاشتم زنده و سالم برود. <br />یک دانه مو به صورتش نمانده بود. بهنظر چند سالی جوانتر از لحظهای مینمود که از در وارد شد. فکر میکنم همهی آدمهایی که از آرایشگاه بیرون میروند، همینقدر جوانتر میشوند. تورس زیر حرکات رفتوبرگشت ریشتراش من دوباره جوان شد، چون من آرایشگر خوبی هستم، اگر از من بپرسی، با فروتنی خواهم گفت، بهترین آرایشگر این شهر! یک کمی دیگر کف صابون اینجا زیر چانه و روی سیبک گردنش، روی آن رگ خیلی بزرگ مانده بود. آه که چهقدر گرم است! تورس هم باید مثل من عرق بریزد. اما او نمیترسد. آدم آرامی است و حتا به بلایی که قرار بود امروز بعدازظهر بر سر زندانیها بیاورد، فکر نمیکند. اما من تیغ بهدست در حالیکه پوستش را بارها و بارها برق میانداختم، مواظب بودم قطرهای خون از روی جوشها بیرون نریزد و هر رفتوبرگشت تیغ را بهدقت میپاییدم، نمیتوانستم درست فکر کنم. لعنت بر من و به ساعتی که او به آرایشگاه من آمد، چون من انقلابی بودم نه آدمکش. بهخصوص که کشتنش خیلی آسان بود، و او شایستهی کشته شدن بود. واقعا شایستهاش بود؟ نه، لعنتی، نه! هیچکس شایستهی این نیست که قربانی شود و از دیگری قاتل بسازد. چه سودی دارد؟ هیچ، البته که هیچ. پیاپی کسانی را میکشند و دیگران اینها را میکشند و این آنقدر ادامه مییابد که دنیا دریایی از خون میشود. میتوانستم گلویش را از بیخ ببرم، در یک آن. از درد نالهای میکرد و چون چشمهایش بسته بود، نمیتوانست برق تیغ ریشتراش یا برق چشمهای مرا ببیند. حتا با این فکر بدنم مثل قاتل واقعی میلرزید. رودی از خون از گردنش سرازیر میشد، روی ملافه، صندلی و به دستهای من، روی زمین. مجبور میشدم در را ببندم. اما خون روی زمین بهراه میافتاد، گرم، جوشان و بیوقفه؛ به خیابان میرسید، مثل جویبار کوچک قرمز. بیگمان با یک ضربهی محکم، یک برشی که به دو نیمه کند، هیچ دردی نمیکشید. هیچ زجری نمیکشید. اما با جسدش چهکار میکردم؟ کجا پنهانش میکردم؟ مجبور میشدم فرار کنم و در قیافهای مبدل به دور و دورتر بروم. اما آنقدر مرا تعقیب میکردند تا پیدایم کنند. "قاتل فرمانده تورس! موقع اصلاح صورتش، گردنش را زده، چه بزدلی!" اما طرف مقابل، "انتقام ما را گرفت. نامش ماندنی شد (نام من را خواهند گفت). او یک آرایشگر بود. هیچکس نمیدانست که او هم برای ما میجنگید..." خب، کدامیک؟ قاتل یا قهرمان؟ سرنوشت من به همین تیغ بسته است. میتوانستم دستم را کمی بیشتر کج کنم و کمی ریشتراش را محکمتر فشار دهم و در گردنش فرو کنم. پوستش پسنشینی میکرد، مثل ابریشم، مثل کش، مثل تسمهی تیغ تیزکن. هیچ چیز بهاندازهی پوست آدمیزاد نازک نیست و خون هم همیشه پشت آن هست و آمادهی بیرون زدن. ریشتراشی مثل این هیچوقت ناکام نمیماند. بهترین ریشتراش من است. ولی نمیخواهم قاتل باشم؛ نه، آقا! تو آمدی، چون من میتوانستم اصلاحت کنم. و من این کار را شرافتمندانه انجام میدهم... دلم نمیخواهد دستم را به خون کسی آلوده کنم. فقط کف، و دیگر هیچ. تو دژخیمی؛ اما من فقط آرایشگرم. و هر کسی به کار خودش. تا بوده این بوده، هر کسی به کار خودش.<br />ریش تراشیده شد و تمیز شد. مرد از جایش برخاست و در آینه به خودش نگاه کرد. دستش را روی پوستش کشید و احساس کرد که تازه و نو شده است.<br />رو به من برگشت و گفت، "ممنون،" و بهسوی گلمیخ لباسهایش رفت تا کمربند و هفتتیر و کلاهش را بردارد. احتمالا رنگ من پریده بود. احساس کردم که پیراهنم خیس عرق شده. تورس سگک کمربندش را تنظیم کرد، هفتتیرش را در جلدش قرار داد و از روی عادت دستی به موهایش کشید و جلیقهاش را پوشید. از جیب شلوارش مقداری پول درآورد و مزد مرا پرداخت. لحظهای میان در ایستاد و رو به من برگشت و گفت:<br />"دائم به من میگفتند که تو مرا خواهی کشت. آمدم ببینم این حرف راست است. اما کشتن آسان نیست. باور کن، من میدانم." و از در بیرون رفت و وارد خیابان شد.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-64189507595164763932010-05-17T06:02:00.000-07:002010-05-17T06:53:11.995-07:00هويت جنسى<p dir="rtl" align="right"><br />در این روز جهانی رویارویی با هراس از همجنسگرایان فرصت را مناسب شمردم تا بخش هویت جنسی کتاب روانشناسی نوجوان را در اینجا بازنشر کنم. این اثر را چندی پیش نشر قطره چاپ کرد و شاید نخستین اثری است که در ایران به بررسی علمی همجنسگرایی میپردازد.<br /><br />هویت جنسی<br /> زمانى كه نوجوانان به مرحلهی كشف هويت جنسى میرسند، ابراز عشق و علاقه به آنها و راهنمايى كردنشان اهميت ويژهاى به خود مىگيرد. به قول روانشناس رشد «دكتر اريك اريكسون» يكى از مهمترين وظايف نوجوانان شکل دادن به هويت است. نوجوانان در دورههاى مختلف، نقشهاى متفاوت را امتحان مىكنند تا ببينند كدام نقش مناسب آنهاست و با كدام نقش احساس راحتى بيشترى دارند. رهبرى گروه، ياغىگرى، روشنفكرى، سختكوشى، ورزشكاری، و صدها نقش ديگر. اینكه نوجوان با پذيرش برخى نقشها احساس راحتى بيشترى دارد به خلق و خو، نوع تربيت، انتظارها و ارزشهاى جامعه، تأييد هموندان و البته سيمكشى مغز او بازمىگردد. <br /> با توجه به اين اصل كه دورهی نوجوانى زمان بيدارى جنسى است، در ذهن نوجوان پرسشهای بىشمارى دربارهی هويت جنسىاش مطرح مىشود. يكى از اين پرسشها چگونگى برقرارى ارتباط با جنس مخالف است. در بخش بعدى اين موضوع را به وضوح شرح خواهيم داد. اما مشكل اين دوره از زندگى نوجوان صرفاً چگونگى برقرارى ارتباط نيست، بلكه با چه كسى ارتباط برقرار كردن نيز مسئله مهم ديگرى است و هر فردى از نظر جنسى خود را در موقعيتى مىيابد. بهعنوان مثال اكثر دخترها از نظر جنسى به طرف پسرها جذب مىشوند و برعكس. ولى برخى نوجوانان درمىيابند كه به جنس موافق يا هردو جنس گرايش دارند و حتى گروهى نيز احساس مىكنند كه از نظر بدنى اشتباه آفريده شدهاند. ترديدى نيست كه نوجوانان با كشف اين يافتهها، به دليل مسائل فرهنگى - اجتماعى دچار ترس و وحشت مىشوند. <br /> موضوع همجنسگرايى يا دو جنسگرايى و تغيير جنسيت دادن از نظر احساسى، سياسى و فرهنگى موضوع حساسى است. برخى از مردم قضاوتهاى بسيار تند و خشنى عليه اين گروه از جامعه دارند و بيشتر نوجوانان طى سالها از طريق اين و يا آن لطيفه، عبارات خفتبار و نفرتآميز بسيارى درباره همجنسگرايان شنيدهاند. حتى در برخى از فرهنگهاى لغت اين واژه را معادل واژه هرزه قرار دادهاند. حال نوجوانى كه در كشف هويت جنسىاش، خود را همجنسگرا مىيابد، به يقين احساس وحشت مىكند. <br /> درست در زمانى كه نوجوان نيازمند يافتن جايگاهى در جامعه است، اين كشف جديد و هولناك پيامدهايى همچون شكنجههاى روحى و روانى بزرگى به همراه دارد. مطالعههای زيادى نشان داده كه يك سوم نوجوانانى كه اقدام به خودكشى مىكنند، از همجنسگرايان هستند. «دكتر كرل واتكينز» پس از پژوهشى در سال ١٩٩٧ اعلام كرد كه در هر دو ساعت يك نوجوان خودكشى مىكند و آمار مرگ و مير ناشى از خودكشى در نوجوانان بالاتر از ايدز، سرطان، بيمارىهاى قلبى، نقايص مادرزادى و سرطان ريه است و به ازاى هر ١ مورد خودكشى بهفرجام، ٢٣ مورد خودكشى نافرجام گزارش مىشود. درواقع براى نوجوان، مرگ آسانتر از دردِ پذيرش هويت جنسىاى است كه دوستان، خانواده و فرهنگ و جامعه از آن بهعنوان گمراهى، گناه و يا عامل شرمندگى ياد مىكنند. گرايش به جنس موافق موضوع تازهاى نيست. انسانشناسان نشان دادهاند كه در فرهنگهاى ثبت شده در طول تاريخ به اين نوع گرايش اشارههای آشکارى شده است. در حقيقت گرايش به جنس موافق صرفاً خاص انسان نيست و دانشمندان آن را درميان شصت گونهی متفاوت حيوانات نيز مشاهده كردهاند. همجنسگرايى، دو جنسگرايى يا بهطور عام نوع گرايش فرد ريشه در مغز او دارد و بسيار پيچيده است. تاکنون پژوهشهای ژنتيكى گوناگونی به دخالت يك عنصر ژنتيكى در ايجاد هويت جنسى اشاره كردهاند. بيشتر دانشمندان علم ژنتيك، امروزه تصور مىكنند كه در طول برخى از دورههاى بحرانى كه مغز درحال مداربندى براى تعيين جنسيت فرد است، تركيبى از ژنها باعث تجمع هورمونهاى جنسى مختلف شده و نوع اين هورمونها در گرايش فرد به جنس موافق يا مخالف تعيين كننده است. برخى اين دورهی بحرانى را دورهی جنينى انسان شناسايى كردهاند، درحالىكه عده ديگر معتقدند كه اين دوره، سال اول زندگى فرد است. شايد يافتهی هر دو گروه درست باشد، چون مشخص شدن هويت جنسى حاصل يك سرى از رخدادهای سه - چهار مرحلهاى در مغز است. <br /> مجموعه یافتههای ژنتيكى، هورمونى و آناتوميكى مغز، بيشتر دانشمندان را به اين نقطه رساند كه مشخص شدن هويت جنسى ريشه در مغز دارد: هويت جنسى انسان، انتخابى نيست، آموزشى و تقليدى هم نيست و حتى از عوارض ناشى از اختلافات كودك و والدين يا مورد سوءاستفاده جنسى قرار گرفتن در دورهی كودكى و يا براى فرار از فشارهاى وارده از طرف جنس مخالف نيز نيست. هيچكدام از جوامع پزشكى، روانپزشكى و روانشناسى دنيا همجنسگرايى را اختلال و بيمارى نمىخوانند. همچون ساير افراد جامعه كه به جنس مخالف گرايش دارند، همجنسگرايان هم به تبع از نوع سيمكشى مغزشان، در زمان بلوغ به سوى جنس موافق گرايش پيدا مىكنند. <br /> براى ميليونها نوجوانى كه هويت جنسى خود را شناسايى مىكنند، مهم نيست كه اين هويت كه تحت فرماندهى مغز تعيين شده و فرد خود در جهت دادن به آن هيچگونه نقشى نداشته، در چه زير گروهى قرار مىگيرد. بلكه مهم آن است كه ما بزرگترها بهعنوان يك وظيفه به آنها بياموزيم كه امانتدار، راستگو و راست كردار باشند و محترم و مردمدوست زندگى كنند. فراموش نكنيد كه آنها براى رسيدن به اين ويژگىها به كمك والدين نياز دارند و پشتیبانی ما را مىطلبند.<br /> <br /> مغز نوجوان و تمايلات و روابط جنسى <br /> اين موضوع پيچيدهترين و مشكلترين موضوعى است كه پدر و مادرها با آن روبرویاند، اما ارائهی اطلاعات مفيد و آموزش رفتار جنسى سالم به نوجوان باعث كاهش مشكلات شما خواهد شد. اگر موارد زير را به كار بنديد، به نوجوان خود كمك بزرگى خواهيد كرد: <br /> ١. با او درباره روابط و تمايلات جنسى حرف بزنيد. <br /> ٢. از خطر بيمارىهاى مقاربتى آگاهش كنيد. <br /> ٣. آگاه باشيد كه آمارها گوياى شروع فعاليت جنسى زودرس در نوجوانان هستند. بنابراين با نوجوان خود درباره خطرات شروع فعاليت جنسى قبل از زمان مناسب حرف بزنيد. <br /> «دكتر ليتن برگ» استاد روانشناسى دانشگاه ورمانتِ آمريكا در سال ٢٠٠١ طى مطالعهاى كه در آن ۴٢٠١ نوجوان شركت داشتند، به نتايج زير دست يافت: <br /> هرچه دخترى اولين رابطه جنسى خود را زودتر برقرار كند، خطر خودكشى، اعتياد به مواد مخدر و الكل، مدرسه گريزى و حاملگىهاى ناخواسته در او بالاتر است. <br />۴. شما و همسرتان با پافشاری ارزشها و باورهاى خود را در ارتباط با روابط و تمايلات جنسى تكرار كنيد. اين ارزشها و اعتقادات را از همان آغاز نوجوانى براى نوجوان خود روشن سازيد. اگر معتقديد كه زود است و بيان اين موضوعات باعث باز شدن چشم و گوش نوجوان يا بچهها مىشود، سخت در اشتباهيد. چون آنها بهزودى اين مسائل را از دوستان خود خواهند آموخت، اما نه ضرورتاً مطابق با باورها و ارزشهای شما. <br /> ۵. از جايى كه اطلاعرسانى دربارهی اين موضوعِ حساس از جانب شما به فرزندانتان بسيار اهميت دارد و راه را بر بدآموزى يا غلط آموزى از جانب ساير منابع مثل دوستان و مجلات مىبندد، تمام کوششتان را به كار بنديد و بر خجالت خود چیره شويد و با آنها حرف بزنيد. اگر در اين كار ناموفق باشيد، بدانيد كه نوجوانتان به منابع ديگر مراجعه خواهد كرد....Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-12286486412724508882010-04-12T18:50:00.000-07:002010-04-12T18:54:52.579-07:00آیا آمریکا مشتاق رسیدن به فاشیسم نیست؟<p dir="rtl" align="right"><br />کریس هجز<br />استفاده از واژههای خشونتبار همیشه خبر از رخداد حادثهای خشن میدهد. این درس را از دیدن جنگهای پیدرپی آموختم، از جنگهای آمریکای لاتین تا جنگهای بالکان. فقیر کردن طبقهی کارگر و کشتن امید و فرصتهای آنها بیگمان تودهها را چنان خشمگین میکند که حاضرند بکشند و کشته شوند. هنگام فروپاشی اقتصادی، نخبگان ورشکستهی لیبرال که دیگر در برابر ثروتمندان و جنایتکاران کارایی ندارند، از دور بیرون رانده میشوند و اوباش عوامفریب (راست افراطی) روی کار میآیند و از خشم تودههای مردم سوءاستفاده میکنند. من این نمایش را بارها دیدهام و هر پردهاش را میشناسم، و همچنین میدانم که پایانش بهکجا میکشد. از زبانهای دیگر و در سرزمینهای دیگر هم شنیدهام. این شخصیتهای ابله، لوده، شارلاتان و تهیمغز را هرجا که باشند تشخیصشان میدهم. این جامعهی لیبرال گیج، ناتوان و منفور شایستهی آناند که مورد نفرت باشند زیرا خود این نفرت را در دلها آفریدهاند. <br />سینتیا مککینی، نامزد رییس جمهوری آمریکا از حزب سبزها میگوید: "در این کشور یک حزب حاکم است نه دو حزب. حزب پول و جنگ. کشور ما ربوده شده و اکنون وظیفهی ماست که کشور را از چنگ ربایندگان بیرون بکشیم. فقط تنها پرسش این است که کدام دسته برای ایجاد دگرگونی سرمایهگذاری خواهد کرد."<br />دموکراتها و هواداران لیبرالشان نسبت به ژرفای بدبختیهای اقتصادی و فردی که این کشور را با خود میروبد و میبرد، آنقدر ناآگاهند که بهگمانشان اگر مردم بیکار را تشویق کنند تا برای بچههایشان بیمههای بهداشتیای بگیرند که در اساس وجود ندارد، یک گام به جلو برداشتهاند. بهنظر آنها تصویب قانون کاری که شرکتهای چندملیتی را از معافیت مالیاتی بهرهمند میکند، واکنشی عاقلانه در برابر نرخ بیست درصدی بیکاری است. بهباور آنها اگر مردم عادی را که یک هشتم از آنها به بانکهای غذایی و کمکهای دولتی وابستهاند، وادار کنند که به تریلیون تریلیون دلار مالیاتی که برای جنایات وال استریت و جنگ پرداخته میشود، بیافزایند، قابل قبول است. بهگمان آنها اگر ٤/٢ میلیون نفر از مردمی را که بهدلیل نپرداختن وام از خانههایشان بهزودی بیرون انداخته میشوند، نجات ندهند، با صرف گفتن واژههای بیخاصیت «کمبود بودجه» از هر گناهی بهدورند. موضوع آشکارست. قانونها برای قدرتمندها وضع و اجرا نمیشوند. دولت برای مردم کاری نمیکند و ما هم هر چه بیشتر دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم، بیشتر از شناخت و درکِ خشم بهجای طبقهی کارگر بازخواهیم ماند و زودتر شاهد مرگ دموکراسی کمخون و بیمارمان خواهیم بود. <br />نابودی آمریکا آینهی تمامنمای نابودی یوگسلاوی است. جنگ بالکان ناشی از نفرت کهنهی قومی نبود، بلکه از پی فروپاشی اقتصادی یوگسلاوی بود. جانیهای کوتهفکر و گردنکشهایی که به قدرت رسیدند، خشم و سرخوردگی بیکارها و بدبختها را مهار کردند. کرواتها، مسلمانها، آلبانیاییها و کولیهایی را که میشد سپر بلا کنند، مورد هدف قرار دادند. هر گونه جنبشی را سرکوب کردند و همین عوامل مردم را به جنون کشاند و به جنگ و خودسوزی انجامید. بین رادوان کارادزیچِ بهاصطلاح شاعر، کمدیگوی سارایوویایی پیش از جنگ و گلن بک و سارا پاولینِ کودن تفاوت چندانی نیست. بین سازمان اوث کیپرها که اعضایش ارتشیهای دیروز و امروزند و به نادیده گرفتن قانون اساسی آمریکا معتقدند با شبهنظامیان صرب تفاوتی نیست. ما شاید به این آدمها بخندیم، اما آنها احمق نیستند. این ماییم که احمقیم.<br />هرچه بیشتر به دموکراتها که هوادار منافع شرکتهای بزرگاند، تکیه بزنیم، احمقتر و بیخاصیتتر خواهیم شد. بنابه نظرسنجی انبیسی و مجلهی وال استریت فقط بیستوپنج درصد از مردم معتقدند دولت به منافع مردم آمریکا فکر میکند و شصت و یک درصد از مردم آمریکا بر این باورند که کشور به سمت نابودی میرود، و درست میگویند. اگر به این خشم و بیاعتمادی مردم توجه نکنیم، با واکنش شدید و هولناکی روبرو خواهیم شد که عامل آن دستراستیها خواهند بود. <br />به گفتهی مککینی "حالا وقتش رسیده که دیگر راست و چپ نکنیم. آن الگوی سیاسی قدیمی که فقط به فکر منافع مردمی است که ما را به این چاه انداختهاند، الگویی نیست که ما را از آن بیرون کشد. من بچهی جنوبم. جنت ناپولیتانو به من میگوید که از سفیدپوستهایی که خود را برتر میپندارد، بترس، اما من با این سفیدهای خودبرترپندار بزرگ شدهام. من از آنها نمیترسم. من از دولتمان میترسم. قانون وطنپرستی افراطی را سفیدهای خودبرترپندار وضع نکردهاند، بلکه این قانون از کاخ سفید و کنگرهی آمریکا بیرون آمد. سازمان اتحاد شهروندان (هوادار و تبلیغ کنندهی مبارزه با تروریسم بوش) از میان سفیدپوستهای خودبرتربین برنخاست، بلکه بانیاش دادگاه عالی آمریکا بود. مشکل ما مشکل ادارهی ممکلت است. دلم میخواهد این سدهای سنتی را که با مهارت و بهدست گروهی ساخته شده که این نظام سیاسی از آن بهره میبرد، بشکنم. ما به حزبی دل بستهایم که همهی اصول مربوط به خانواده را زیر پا گذاشته، بیمهی بهداشتی عمومی را از بین برده، اقتصاد جنگ را دایمی کرده، حق آموزش ارزان و مناسب را از مردم گرفته و برای بیکاری طبقهی کارگر خم به ابرو نمیآورد. نفرتی که در عملکرد دستراستیها نسبت به نخبگان دانشگاهی میبینیم، بیجا نیست، نخبگانی که خود عامل رسوایی مالی بودند یا برای جلوگیری از آن هیچکاری نکردند. نخبگان درسخواندهی ما که در باور خود در درستبینی غوطهورند، وقتشان را بر سر اصلاحات سیاسی هدر دادند، در حالیکه دهها هزار کارگر بیکار شدند. فریادهای نژادپرستانه و عبارتهای تعصبآمیز علیه اعضای سیاهپوست و دگرباش کنگره، آب دهان انداختن به نمایندهی سیاهپوست کاخ سفید، پرتاب پارهآجر از پنجرهها به ادارههای قانونگذاری نمونههایی از گردنکشی آنهاست، و این طغیان همانقدر که علیه نخبگان درسخوانده است، اعتراضی به دولت نیز هست. برای همهی اینها ماییم که باید سرزنش شویم. این هیولا را ما آفریدیم. <br /><br /> <br />وقتی سارا پیلین عکسی از خود با سلاح مجهز به دوربین دقیق در صفحهی فیس بوکش میگذارد و نوک این سلاح دمکراتهایی را نشانه میرود که به بیمهی بهداشتی رای دادهاند، و در کنارش مینویسد، "عقبنشینی نکنید، بلکه خشابهایتان را دوباره پر کنید!" آدمهای بدبختی هستند که در همین لحظه سلاحشان را تمیز میکنند و حرف او را گوش میکنند. وقتی فاشیستهای مسیحی بر منبر کلیساهای بزرگ میایستند و باراک اوباما را ضد مسیح میخوانند، مسیحیهای دوآتشه صدایشان را میشنوند. وقتی یکی از جمهوریخواههای قانونگذار بر سر بارت استاپک، نمایندهی دموکرات میشیگان فریاد میزند، "بچهکش! افراطگراهای خشمگین برانگیخته میشوند تا ماموریت مقدسشان را علیه سقط جنین و نجات نوزادان بهدنیا نیامده آغاز کنند. شکی نداریم که آنها چیزی از دست نمیدهند و خشونتی را که تحمیل میکنند نمایهای از خشونتی است که آنها یارای تحملش را دارند.<br />این حرکتها هنوز حرکتهای صددرصد فاشیستی نیستند. چون آشکارا حرف نابودی یک گروه مذهبی یا یک نژاد را نمیزنند. آشکارا از خشونت جانبداری نمیکنند. اما همانطور که فریتز استرن، متخصص فاشیسم و نویسندهی کتاب "ریشههای فاشیسم" میگوید، "در آلمان پیش از آنکه فاشیسم گسترش یابد، عشقی به رسیدن به آن ایجاد شده بود." این همان عشقی است که ما اکنون در آمریکا میبینیم، و بیگمان خطرناک است. اگر بیدرنگ از کار بیکار شدهها و تهیدستها را به سیستم اقتصادی بازنگردانیم، به آنها کار ندهیم و از زیر بار وامهای فلجکننده نجاتشان ندهیم، نژادپرستی زودآیند و خشونتی که در حاشیههای جامعهی آمریکا بالا میآید بیاندازه خانمانسوز خواهد شد. <br />ناگفته نماند که نفرت علیه اسلام به نفرت علیه مسلمان تبدیل میشود. نفرت از کارگران بیویزا به نفرت از مکزیکیها و آمریکای لاتینیها تبدیل میشود. کینهتوزی نسبت به آنهایی که در این حرکتِ سفیدپوستان آمریکایی میهنپرست افراطی نمیگنجند، به کینهتوزی نسبت به آمریکاییهای افریقاییتبار خواهد انجامید. بیزاری از لیبرالها به بیزاری از همهی دموکراتها بدل خواهد شد، از دانشگاه تا دولت و رسانهها. این ناتوانی و بزدلی ما، روشن بیان نکردن این خشم و آشکارا نافرمانی نکردن از دموکراتها و جمهوریخواهها ما را به عصر وحشت و خونریزی خواهد کشاند.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-20573044549057024762010-03-22T06:22:00.000-07:002010-03-22T06:26:33.499-07:00عراق، هفت سال پس از اشغال<p dir="rtl" align="right"><br /> این روزها هفت سال از آغاز حملهی آمریکا و متحدانش به کشور عراق میگذرد. در نیمهی شب ۱۹ مارس ۲۰۰۳ ارتش آمریکا دهها تُن بمب بر سر مردم بغداد ریخت و از پی آن نیروهای زمینیاش را از مرزهای این کشور وارد کرد. پس از هفت سال حضور نیروهای اشغالگر در این کشور بیش از ۴۳۰۰ سرباز آمریکایی کشته و هزاران نفر زخمی شدهاند و بیش از ۶۵۰۰۰۰ عراقی جانشان را از دست دادهاند.<br /> پیامد دیگر این جنگ بحران ناشی از آوارگیِ دو میلیون و چهارصد هزار نفر عراقی (براساس آمار سازمان ملل) است. چندی پیش ژنرال ری ادیرنو، فرماندهی نظامی آمریکا گفت، "اگر پس از این انتخابات امنیت در عراق برقرار نشود، بهرغم وعدهی اوباما نیروهای آمریکا تا پایان سال ۲۰۱۱ از عراق بیرون نخواهند آمد."<br /> <br /> یانار محمد Yanar Mohammad رییس بنیاد آزادی زنان عراق از بغداد با برنامهی رادیویی Democracy now ضمن بررسی "خصوصیسازی، نبود امنیت مالی و اجتماعی در میان طبقهی کارگر و سرمایهگذاری گستردهی کمپانیهای چندملیتی در کشور عراق" میگوید، پس از هفت سال اشغال هنوز پرسشهای زیادی مطرح است که همچنان بیپاسخ مانده. این روزها مردم منتظر نتیجهی نهایی انتخاباتاند، گرچه در برنامههای دو گروهی که با هم رقابت دارند، چندان تفاوتی دیده نمیشود.<br /> روی دیگر سکه که به آن توجه زیادی نمیشود، مشکل اقتصادی است. خصوصیسازی، بهویژه در دو سال گذشته بهشدت گسترش یافته و از پی آن هزاران هزار کارگر عراقی کارشان را از دست دادهاند، بیآنکه از هیچگونه بیمهی اجتماعی برخوردار باشند. برنامههای اقتصادی جدید سطح وابستگی به شرکتهای چندملیتی را روز به روز بالاتر میبرند و از سرمایهگذاران خارجی پشتیبانی میکنند. نداشتن قانون حمایت از کارگر و نبود بیمهی بیکاری از پیامدهای دیگر این شتاب بهسوی وابستگی هرچه بیشتر است. با آنکه سود ناشی از صادرات نفت خام عراق سرشار است، وزیر اقتصاد کشور از گرفتن وام از بانک جهانی خبر میدهد. گذشته از خصوصیسازی گسترده و نبود امنیت کاری برای طبقهی کارگر دموکراسیای روی کار آمده که نظامیها و شبهنظامیها را به صحنهی سیاست آورده، آنهایی که در منطقهی سبز و امن بغداد حکومت میکنند.<br /> یانار محمد میگوید: در حال حاضر فقر بهویژه در میان زنان جامعه بهشدت رشد کرده و یکی از میراث جنگ پدید آمدن میلیونها زن بیوه و یتیم آواره است که از کمکهای اجتماعی هیچگونه بهرهای نمیبرند. در قانون اساسی جدید نابرابری جنسی آشکار است. بسیاری از قوانین سکولار شهروندی، فردی و زنان که در دورهی صدام وجود داشت، حذف شده و قانون اسلامی شریعه و دیگر قوانین مذهبی جایگزین آنها شدهاند.<br /> یانار محمد ضمن مقایسهی جنگ در دورهی بوش و اوباما میگوید: وضعیت کارگران و کارمندان و حتا مقامهای بالاتر با دورهی بوش هیچ فرقی ندارد. مردم از بار گرانی کمرشکن و آمار بیکاری ۸۰ درصد به ستوه آمدهاند و بسیاری از زنان جامعه برای گذران زندگی به روسپیگری روی آوردهاند، درحالیکه ثروت افسانهای حاصل از نفت به یغما میرود.<br /> در پایان یانار از ارتش آمریکا و متحدانش میخواهد هرچه زودتر کشورش را ترک کنند تا مردم بتوانند در سرزمینی خالی از حضور اشغالگران، با پشتوانهی یکدیگر و تلاش پیگیر، و با بهرهوری از منابع بزرگ ثروت، کشوری آباد و آزاد بسازند.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-84713288211508977802010-03-19T17:02:00.000-07:002010-03-19T17:15:37.830-07:00سال نو فرخنده باد<p dir="rtl" align="right">فریاد برکشید<br />عید آمدهست، عید<br />هنگام پایکوبی و شادیست زین نوید<br />روشن کنید شمع<br />بر خوان نمک نهید<br />قرآن و نان دهید<br />با سفره سبزه و گل و گلدان بیاورید<br />گفتم: کفی ز خاک<br />تا بزم را خجسته کند یادی از شهید<br /> "سیاوش کسرایی"<br /><br />اکنون که زمستان با گامهای آشفته در سایه ها گم می شود و طبیعت دامنش را از چنگال سیاهی و سرما بیرون میکشد و بال در بال آفتاب رگ رگش را از زایش پر میکند، در کنار هم بر سر این سفره ی رنگارنگ یاد رفتگان راه آزادی و برابری و عزیزان دربند را گرامی میداریم و برای میهن مان آرزوی بهروزی و پایداری داریم. سال نو بر همه ی شما خجسته بادAkram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-90304699305862620902010-03-06T16:48:00.000-08:002010-03-06T17:00:14.639-08:00زن، نژاد، طبقه<p dir="rtl" align="right"><br />از میان چهرههای آشنای عرصهی تلاش و مقاومت جهانِ امروز بیگمان کسی به اندازهی انجلا دیویس نمیتواند «انسانی همهگونه دردکشیده» باشد، زیرا او زن، سیاه، مارکسیست، فمنیست و دگرباش است.<br />انجلا دیویس (- Angela Davis١٩٤٤( از کوشندههای سیاسی و استاد بازنشستهی دانشگاه کالیفرنیاست و در زمان استادیاش سرپرستی گروه پژوهشهای فمینستی دانشگاه را به عهده داشته. او در دورهی جنبشهای حقوق مدنی از چهرههای پرکار و برجستهی گروه «بلک پنتر» بوده. انجلا در زمینهی حقوق زن، مشکلات آمریکاییهای افریقاییتبار، تئوری بحران، مارکسیسم، موسیقی پاپ، خودآگاهی اجتماعی، زندان و شکنجه پژوهشهای بسیاری انجام داده که در اینجا پس از مقدمهای کوتاه به برخی از دیدگاههای او در مورد زن میپردازم. <br />انجلا در دورهای از زندگیاش در دانشگاه والتم ماساچوست با اندیشههای آلبر کامو و ژان پل سارتر آشنا میشود. سپس موقع مبارزه و پشتیبانی از صلح در بحران موشکی کوبا با فیلسوف بزرگ، هربرت مارکوزه دیدار میکند و بیدرنگ به دانشگاه فرانکفورت میرود تا شاگرد او شود. پس از بازگشت از گردهمآیی جوانان و دانشجویان در هلسینکی فنلاند، به دلیل «تلاشهای کمونیستی» در این گردهمآییها مورد بازجویی افبیآی قرار میگیرد.<br />در سال ١٩۶٩ استادیار دانشگاه UCLA میشود، اما پس از مدتی بهدلیل عضویت در حزب کمونیست آمریکا به پیشنهاد استاندار وقت کالیفرنیا (رنالد ریگان) کرسی استادی از او گرفته میشود. البته بهدنبال تلاشهای قانونی پیگیر دوباره به دانشگاه برمیگردد. در سال ١٩٧١ کسی با سلاح گرمی که به نام دیویس به ثبت رسیده، دادستان کل کالیفرنیا، «هالی» را میکشد و نام انجلا دیویس بهعنوان شریک جرم وارد لیست سیاه افبیآی میشود. چندی نمیگذرد که انجلا را دستگیر و زندانی میکنند. پس از این رویداد جمع زیادی از روشنفکران و مردم عادی برای آزادی او دست بهکار میشوند. جان لنون و یوکو اونو بهخاطر پشتیبانی از او آهنگ «انجلا Angela» را میسرایند و میک جَگِر، رهبر گروه نامدار رولینگ استون برای رهایی انجلا آهنگ «فرشتهی سیاه دوستداشتنی Sweet Black Angel» را اجرا میکند. پس از مدتی بیگناهی انجلا دیویس ثابت میشود و از زندان بیرون میآید.<br />انجلا در دورهی رییس جمهوری ریگان دو بار نامزد مقام نفر دوم حزب کمونیست آمریکا میشود. اما بعدها در دههی نود بهدلیل داشتن اختلافنظر با برخی سیاستهای حزب از حزب بیرون میآید. البته او هنوز به مرام کمونیسم وفادار است.<br />دیری نمیپاید که انجلای سوسیالدموکرات «بنیاد پایداری سرنوشتساز» را بنیانگذاری میکند و علیه بهرهکشی از زندانیها برای افزایش تولید کارخانهها در برابر دستمزدی بسیار ناچیز مبارزه میکند. از سوی دیگر با قانون اعدام میجنگد و خواستار برابری حقوق دگرباشان با دیگر شهروندان جامعه میشود.<br /> <br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi0ckK_wmET6lmtJa9MSJi_bqLyKQM-eBzdTWkWn_WCxQG811eBLNn8uL-4wJAyWxnldqv-TAdK51mDMsITrCXe2INrJgavmU8afJpTWp07SkJ1OwwZNTuvL_jlAlkwyN5Bcfi_tmfm6hY/s1600-h/angela-davis-sm.jpg"><img style="float:right; margin:0 0 10px 10px;cursor:pointer; cursor:hand;width: 230px; height: 298px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi0ckK_wmET6lmtJa9MSJi_bqLyKQM-eBzdTWkWn_WCxQG811eBLNn8uL-4wJAyWxnldqv-TAdK51mDMsITrCXe2INrJgavmU8afJpTWp07SkJ1OwwZNTuvL_jlAlkwyN5Bcfi_tmfm6hY/s320/angela-davis-sm.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5445689490365785010" /></a><br />درضمن، انجلا دیویس چندین کتاب نیز نوشته است. او در یکی از آثارش بهنام "زن، نژاد و طبقه" نقش مالکیت خصوصی و نظام سرمایهداری را بر وضعیت زندگی زن بررسی میکند و نشان میدهد که زن پیش از مالکیت خصوصی از استقلال سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، و توان تولیدکنندگی بسیار بالایی برخوردار بوده است. بهنظر او این نظام سرمایهداری نیست که زن را از خانه به میان جامعه آورده است، بلکه زن پیش از رویکارآمدن این نظام ستونی از جامعه را بر دوش داشته. برعکس، سرمایهداری با برداشتن مسولیتهای کلیدی از دوش او و فروش کالاهایش به او، زن را به مصرفگرایی کشانده و از پی این رویداد شعارهای مردسالارانهی «زن الگوی مصرف و ولخرجی است» در جامعه رواج یافته است.<br />او در بخش سیزده این کتاب مینویسد، "کارهای بیشماری که زیر چتر نام «خانهداری»، شستن، پختن، گردگیری، جاروکردن، خرید و بسیاری دیگر انجام میگیرد، بیش از سه هزار ساعت از وقت یک زن را در سال پر میکند. ناگفته نماند که این رقمِ تکاندهنده ساعتهای بیپایان و حسابنشدهای را که مادران برای فرزندانشان صرف میکنند، دربرنمیگیرد. زیرا این کار از وظیفههای مادر است و کار بهحساب نمیآید. ارزش جانکندن بیپایان او در خانه بهندرت از سوی افراد خانواده شناخته میشود و همهی این زحمتهایی که میکشد، کمابیش ناپیداست؛ «هیچکس متوجه هم نمیشود، مگر کار انجامنشده بماند. همهی ما لباسهای نشسته، رختخواب بههم ریخته را میبینیم، اما کف ساییده و براق خانه را نه.» ناپیدا، دمادم، بیپایان، فرسودهکننده، بیحاصل، بیهیچگونه نوآوری از بهترین صفتهایی هستند که با سرشت کارهای خانه هماهنگی دارند. <br />البته روشنشدن و هوشیاری زن امروز از پی جنبشهای گوناگون تعداد همسرانی را که بخشی از این بار خرکاری را از دوش زنان برمیدارند، افزایش داده و روزبهروز به جمعیت این مردان افزوده میشود. برخی حتا به همان اندازهی زنها برای کار خانه وقت میگذارند. اما چه تعدادی از آنها اندیشهشان را از این فرض که کار خانه وظیفهی زن است، آزاد کردهاند؟ چه شمارهای از آنها کارکردن در خانه را «کمک» به همسر یا شریک زندگیشان نمیدانند؟<br />اگر ممکن بود این تصور را که کار خانه مال زن است از بین ببریم و آن را بین زن و مرد یکسان تقسیم کنیم، آیا این راه حل خشنودکننده بود؟ شاید بیشتر زنها پیدایش عصری با همسران همدل را گرامی میدارند و از این دگرگونی خوشحالاند، اما واقعیت این است که برداشتن تعلق جنسیت از کارهای خانه طبیعت سرکوبگر آن را تغییر نمیدهد. بهنظر من هیچ زن و مردی نباید این همه از وقت عزیزشان را برای کاری صرف کنند که نه هیجانانگیز است و نه بارآور....<br />شاید روزی کار خانه به شکلی که امروز میشناسیم، به تاریخ بپیوندد، اما نگرش رایج جامعه نسبت به موقعیت همیشگی زن تصویری از او با جارو، تی زمینشوی و سطل، پیشبند و اجاق و دیگ و قابلمه باقی خواهد ماند. درست است که کار زن در هر دورهای از تاریخ، رویهمرفته، به خانه مربوط میشود، بااینهمه، در هیچ دورهای کار زن در خانه مثل امروز نبوده است، زیرا مانند همهی پدیدههای اجتماعی، کار خانه نیز محصول دگرگونپذیر تاریخ بشر است. با پدید آمدن نظامهای اقتصادی نو و از میان رفتن آنها، گستره و چندوچون کار خانه نیز دستخوش دگردیسیهای اساسی شده است."<br />به گفتهی فردریک انگلس در کتاب «منشا خانواده» نابرابری جنسی به شکلی که ما امروزه میشناسیم پیش از پدیدار شدن مالکیت خصوصی وجود نداشته است. در دورهی آغازین تاریخ بشر تقسیم کار و تولید اقتصادی بر پایهی جنس زن و مرد انجام نمیگرفت. در جامعههای نخستین مرد در کار شکار حیوانات وحشی بود و زن سبزی و میوههای جنگلی را گردآوری میکرد. هر دو جنس از نظر اقتصادی وظیفههایی را بر دوش داشتند که برای بقای جامعه از اهمیت برابر برخوردار بود. زیرا در آن زمان جامعه دراصل خانوادهای گسترده بود و نقش محوری زن در کارهای خانه به این معنا بود که زن عضو باارزش و محترم جامعه است.<br />انجلا دیویس در همان کتاب مینویسد: در سفری که در سال ١٩٧٣ به کشور تانزانیا داشتم، نقش محوری زن در خانه در جامعههای پیشسرمایهداری بر من روشن شد. در جادهای خاکی و دورافتاده در این کشور، شش زن را دیدم که روی سرهایشان سقف خانههایشان را برای ساختن دهکدهای نو حمل میکردند. آنطور که فهمیدم در این جامعه زن همهی کارهای خانه را به عهده دارد و حتا ساختن سقف خانه نیز وظیفهی اوست. او در تولید و اقتصاد جامعه نقشی پایاپای با مردها بازی میکند... ولی در جامعههای سرمایهداری پیشرفته، خدماتی که زن خانه ارائه میدهد، کمتر نشانهی بارزی از تولید دارد و رویهمرفته مرتبهی اجتماعی زن را تا مرز خدمتکار همیشگی شوهرش پایین میکشد.<br />در تاریخ کوتاه آمریکا زن بهعنوان خانهدار نه تولیدکننده، فقط کمی بیش از صدسال عمر دارد. حتا صد سال پیش زن در دورهی اقتصاد کشاورزیِ پیشصنعتی پارچه تولید میکرد، جوراب و کلاه میبافت، نان میپخت، کره میزد، شمع میساخت و صابون درست میکرد. گیاهان بیابانی را گرد میآورد و از آنها دارو میساخت. زنان نقش پزشک، پرستار و مامای خانواده و جامعه را ایفا میکردند...<br />با پیشرفت سرمایهداری صنعتی، شکاف بین نظام اقتصادی نو و اقتصاد خانگی بیش و بیشتر شد. جایگزینی محصولات کارخانهای و همهگیر شدن انقلاب تولید که از پی نظام اقتصادی نو آمد دگرگونی بزرگی به همراه داشت. این انقلاب بین تولید خانگی و کارخانهای جدایی ساختاری اساسی ایجاد کرد. زیرا تولید خانگی سود نداشت و کارگر خانگی در مقایسه با کارگر کارخانه که دستمزد میگرفت، ارزش پایینتری داشت. <br />محصول فرعی مهم دیگر این دگرگونی اقتصادی تولد «زن خانهدار» بود. زن از نظر ایدئولوژی نیز بازتعریف شد و سرپرستی کارهای بیارزش خانه را بهعهده گرفت...<br />ناگفته پیداست که «زن خانهدار» از شرایط اجتماعی بورژوازی و طبقهی متوسط جامعه برخاست، اما درواقع ایدئولوژی سرمایهداری قرن نوزدهم بود که زن خانه و مادر را نمونهی جهانی زنانگی معرفی کرد. از آنجا که تبلیغات همگانی پیشهی زنها را «خانهداری بیاجرومزد» وصف میکرد، زنان وادار شدند که برای دریافت دستمزد از خانه بیرون بیایند و کار کنند. آنجا بود که در میان دنیای اقتصادی مردانه «بیگانه» شمرده شدند. با بیرون آمدن از دنیای «طبیعی»شان بهای سنگینی پرداختند: ساعتهای دراز کار، تحمل شرایط بد در محل کار و تندادن به دستمزد بسیار پایین. (هنوز هم حتا در پیشرفتهترین کشورها، به زن، در برابر کار مساوی با مرد دستمزد کمتری داده میشود.) بهرهکشیای که از او میشد، حتا از میزان بهرهکشی همکارهای مرد او شدیدتر بود و همین تبعیض جنسی منبع درآمد بیحساب نظام سرمایهداری شد...<br />زنان سیاهپوست نیز تا جایی که میتوانستند کار میکردند. دلیری و استقلالی که زنان سیاهپوست بهخاطرش گاه ستوده شدهاند و اغلب نکوهیده بازتاب کار و تلاش سختی است که در بیرون خانه انجام دادهاند. اما آنها را نیز مانند خواهران سفیدپوستشان «زن خانهدار» نامیدند. آنها هم پختند، شستند، تمیز کردند و از تعداد بیشماری بچه نگهداری کردند. اما بهرغم زنهای خانهدار سفیدپوست که آموختند برای امنیت مالیشان به همسرانشان تکیه بزنند، هیچکس از همسران و مادران سیاهپوست که بیشترشان کارگر نیز بودند، پشتیبانی نکرد و کسی از آنها نخواست که از وقت و انرژیشان فقط در کارهای خانه استفاده کنند. آنها نیز چون زنان کارگر سفیدپوست که بار سنگین کار بیرون و خدمت به همسر و کودکان را بر دوش کشیدند، همیشه نیاز داشته و دارند که از این رنج طاقتفرسا رهایی یابند.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-16739127566505717362010-01-14T17:09:00.000-08:002010-01-14T17:30:10.260-08:00به دنیای جورج ارول خوشآمدید<p dir="rtl" align="right">ترجمهی مقالهای از جان پیلجر*<br />نشریهی NewStatesman<br /><br /><br />دروغهای اوباما دربارهی جنگ افغانستان مرا به یاد درسهایی میاندازد که از رمان 1984، اثر جورج ارول آموختیم. در این اثر، ارول ابرکشوری بهنام «اُشیانا» را وصف کرده که در آن از زبانی خاص دربارهی جنگ استفاده مینمایند و دروغها را وارونه جلوه میدهند، بهگونهای که "در تاریخ دهان به دهان میچرخد و راست درمیآید. «کسی که گذشته را زیر فرمان داشته، آینده را زیر فرمان دارد. کسی که حال را زیر فرمان دارد، گذشته را نیز زیر فرمان دارد،» و این عبارت بر زبان اعضای حزب هم جاری میشود."<br /><br />اکنون باراک اوباما رئیس اُشیانای معاصر است. در دو سخنرانی او که در آستانهی پایان دهه ایراد کرد، برندهی جایزهی صلح نوبل قاطعانه گفت که صلح دیگر صلح نیست، بلکه جنگی دایمی است که "تا ورای مرزهای افغانستان و پاکستان گسترش مییابد و مناطق پرآشوب، دولتهای فرومانده و دشمنان پراکنده را دربرمیگیرد." و این را «امنیت جهانی» میخواند و از ما میخواهد که سپاسگزار باشیم. بهشوخی به مردم افغانستان، سرزمینی که مورد تهاجم و اشغال کشورش قرار گرفته میگوید: "ما به اشغال کشور شما هیچ علاقهای نداریم."<br /><br />در اُشیانا راست و دروغ جداییناپذیرند. به گفتهی اوباما حملهی آمریکا به افغانستان در سال ٢٠٠١ مورد تایید شورای امنیت سازمان ملل بود. اما واقعیت این است که تایید سازمان ملل در کار نبود. اوباما گفت، «دنیا» بهخاطر حادثهی ١١ سپتامبر ٢٠٠١ از حمله به افغانستان حمایت کرد. درواقع، بنابه نظرسنجی گالوپ از سیوهفت کشور جهان فقط سه کشور از حمله به افغانستان حمایت کردند و بقیهی کشورها بهشدت با این طرح مخالفت کردند. از سوی دیگر اوباما گفت که آمریکا "بعد از آنکه طالبان از بازپس دادن اسامه بنلادن سرباز زد، افغانستان را مورد حمله قرار داد." در حالیکه به گزارش رژیم نظامی پاکستان در سال ٢٠٠١ طالبان سه بار تلاش کرد تا بنلادن را برای دادگاهی شدن تحویل دهند، اما هربار تلاش آنها را نادیده گرفتند.<br /><br /><img src="http://img23.imageshack.us/img23/4509/12247178.png" width=400 height=230 align=center> <br />Reuters<br /><br />دلها و فکرها <br />حتا این پیچاندن موضوع حملهی یازده سپتامبر از سوی اوباما برای عادلانه جلوه دادن جنگ نیز دروغ است. بیش از دو ماه پیش از یازده سپتامبر، دولت بوش به نیاز نایک، کنسول پاکستان گفته بود که تا نیمهی اکتبر حملهی نظامی آمریکا شروع خواهد شد. رژیم طالبان در کابل که دولت کلینتون مخفیانه از او پشتیبانی میکرد، دیگر برای حفظ امنیت لولههای گاز و نفت آمریکا به دریای خزر از «ثبات» کافی برخوردار نبود، و باید میرفت.<br />بیشرمانهترین دروغ اوباما این است که سرزمین افغانستانِ امروز برای حملههای القاعده به غرب «بهشت برین» است. درحالیکه در ماه اکتبر، جیمز جان، مشاور امنیت ملی خود اوباما گفت، تعداد القاعدهایهای کارا در افغانستان حتا به «١٠٠ نفر نمیرسد». بنابه گفتهی سازمان امنیت آمریکا نود درصد از طالبانها واقعا طالبان نیستند، "بلکه قومهای شورشگر محلیاند که آمریکا را قدرتی اشغالگر میدانند و با آن مخالفاند." درواقع جنگ حقهای بیش نیست و فقط احمقترین انسانها به نوع «صلح دنیای» اوباما وفادار میمانند. <br />بههرحال، در زیر این ظاهر آراسته، هدفی جدی نهفته است. در عهد ژنرال استنلی مککریستال، که بهخاطر جوخههای دارش در عراق درجه گرفت، افغانستان اشغال شده نمونهای از آن «مناطق پرآشوب» دنیاست که حتا از اُشیانا هم فراتر میرود و بدتر از آن اینکه جنگ در این کشور به عملیات ضدشورش معروف است که ارتش، سازمانهای یاریرسان، روانشناسها، انسانشناسها، رسانههای خبری و مزدوران را به سوی خود جلب میکند. به عبارتی به زبان زرگری دلها و ذهنها را میخرند، اما هدفشان برانگیختن جنگ داخلی و تحریک تاجیکها و ازبکها علیه پشتونهاست.<br />آمریکاییها پیشتر این هدف را در عراق عملی کردند و جامعهای چندملیتی را از بین بردند. بین ملیتهای متفاوتی که قبلا با هم ازدواج میکردند، دیوار کشیدند، سنیها را نسلکشی کردند و میلیونها نفر را از کشور بیرون راندند. رسانههای خودی این را «صلح» مینامند.! واشنگتن زبدههای دانشگاههای آمریکا را خرید و «کارشناسهای امنیتی» که پنتاگون به گروه کوچکی تبدیلشان کرده، در رسانههای بیبیسی حضور یافتند تا خبرهای «خوب» به مردم بدهند، خبرهایی که درست مثل داستان 1984 ارول خلافش درست بود. <br />برای افغانستان هم چنین برنامهای میریزند. مردم را بهزور به «نواحی مورد هدف» میفرستند، نواحیای که زیر فرمان جنگسالارهاست و از سازمان سیا و تجارت مواد مخدر تامین میشود. این عبارت که این جنگسالارها وحشیاند، عبارت نامربوطی است. یکی از کنسولهای دورهی کلینتون زمانی دربارهی برگشت قانون بیدادگرانهی شریعه که در دورهی «باثبات» طالبان اجرا میشد، گفته بود: ما با این قانون مشکلی نداریم. <br />نیروهای کمکی مورد توجه غرب، مهندسها و متخصصان کشاورزی به «بحرانهای انسانی» توجه خواهند کرد و به سرزمینهای طایفههای شکست خورده «امنیت» خواهند برد.<br />البته این فقط تئوری است. اگرچه یکبار در یوگسلاوی، جاییکه جداییطلبان فرقهگرا جامعهای را که زمانی در صلح و صفا میزیستند، نابود کردند، عملی شد، ولی در ویتنام شکست خورد. در ویتنام سازمان سیا "استراتژی دهکدهها" را طراحی کرد تا مردم جنوب را در تصرف گیرد و بینشان جدایی بیاندازد و سرانجام ویتکنگ را شکست دهد- آن روز بهجای عبارت مردم مقاوم از واژهی ویتکنگ استفاده کردند، واژهای کلی و نامفهوم، درست مثل امروز و استفاده از واژهی طالبان بهجای مردم مخالف.<br />گفتنی است که در پس بیشتر این نقشهها اسرائیلیهایی هستند و از مدتها پیش آمریکاییها را برای حمله به عراق و افغانستان تشویق کردهاند؛ نسلکشی، دیوارکِشی، ایستگاههای بازرسی، تنبیههای دستهجمعی و زیرنظرگیریهای دایمی، که گفته میشود اینها همه اختراعات اسراییلیهاست و با این ترفندهاست که موفق شدهاند بیشتر سرزمین فلسطین را از ساکنان بومیاش بدزدند. با اینهمه، فلسطینیها بهرغم همهی رنجهایی که کشیدهاند، به شکل برگشتناپذیر از هم نگسستند، و همواره در قالب ملتی واحد دربرابر همهی نابرابریها تاب آوردند.<br /><br />گورستان امپراتوری<br />اساسیترین برنامهی برندهی جایزهی صلح نوبل، که خود او، ژنرالش و سخنگویانش دوست دارند آن را فراموش کنیم، همان نقشههایی هستند که در افغانستان شکست خوردند. بریتانیای قرن نوزدهم و شوروی قرن بیستم کوشیدند تا با نسلکشی بر این کشور سرکش چیره شوند، اما هر دو را دیدیم که حتا با خونریزیهای بسیار وحشتناک از آنجا بیرون رانده شدند. گورستانهای به جامانده از امپراتوریها یادگار آن روزهاست. قدرت مردم، که گاهی گیجکننده است و اغلب ناشی از قهرمانیهای آنهاست، بذرها را زیر برف جامیگذارد، و تجاوزکنندهها از همین میترسند.<br /><br />ارول در این اثرش مینویسد، "تصور اینکه آسمان مال همه است، شگرف بود، در اروپا- آسیا یا آسیای شرق و اینجا. و مردم زیر آسمان همه یکسان بودند، در همهجا، در سراسر دنیا... اما هرکدام از وجود دیگری ناآگاه بود، با دیوارهای نفرت و دروغ از هم جدا شده بودند و باز هم به یکسان. مردمیکه... در دلها و شکمها و عضلاتشان قدرتی داشتند که میتوانست یکروز دنیا را زیرورو کند." <br /><br />* جان پیلجر، روزنامهنگار پژوهشگر و کارگردان مستندساز، یکی از دو نفری است که برترین جایزهی روزنامهنگاری بریتانیا را دوبار از آن خود کرده و جایزههایی چون اسکار و نیز جایزهی فستیوال فیلم بریتانیا در بخش فیلمهای مستند را احراز کرده است. بنابه جدیدترین نظرسنجی NewStatesman پیلجر چهارمین قهرمان زمان ما پس از آنگ سنسوکی و نلسون ماندلا است. <br /><br />منبع: شهروندAkram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-8900338053048127422010-01-07T17:59:00.000-08:002010-01-07T18:15:34.620-08:00از یمن تا دیترویت، و تحقیر دوباره شهروند ایرانی<p dir="rtl" align="right"> <br />در روز کریسمسی که گذشت، عمرفاروق عبدالمطلب، فرزند تحصیلکردهی سرمایهداری نیجریهای، مسافر پرواز ۲۵۳ نورثوست از آمستردام، در فرودگاه دیترویت بهخاطر حمل بمب و هدفی تروریستی دستگیر شد. مقامات امنیتی آمریکا مدعیاند که او با بخشی از گروه القاعدهی یمنی ارتباط داشته و این گروه نیز تایید میکنند که هدف او انفجار هواپیما و اجرای برنامهای تروریستی بوده است. بنابه گزارش ایمی گودمن، مجری برنامهی Democracy Now، گویا پدر عمرفاروق در تاریخ ۱۹ نوامبر به سفارت آمریکا در"ابوجا" مراجعه کرده و مقامات آمریکایی را از تفکر افراطی- تروریستی پسرش آگاه نموده است. اما ماموران امنیتی آمریکا نسبت به این قضیه هیچگونه واکنشی نشان ندادهاند! <br />پس از دستگیری عبدالمطلب، باراک اوباما در سخنرانی تندوتیزی مسئولان امنیتی کشورش را مقصر دانست و مدعی شد که کاستی در خبررسانی و کوتاهی در ارزیابی امنیت کشور راه را برای عملیات بمبگذاری نافرجام هفتهی پیش هموار کرده است. <br />اکنون مردم آمریکا که تا دیروز نمیدانستند در نقشهی جغرافیای جهان کشوری هم بهنام یمن داریم، رفتهرفته با این نام آشنا میشوند. یمن فقیرترین کشور عربی است و بهقول پاتریک کُبرن، گزارشگر روزنامه ایندیپندنت، "یمن، افغانستان دنیای عرب است." این کشور بیش از دو دهه است که از بحرانهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی رنج میبرد. نیمی از مردم آن با درآمدی کمتر از ۲ دلار در روز زندگی میکنند و زمانیکه این کشور در جنگ اول خلیج فارس از جبههی متحد آمریکا- عربستان علیه صدام حسین حمایت نکرد، عربستان در پاسخ به این سرپیچی یکمیلیون کارگر یمنی را از کشورش بیرون راند. در شمال این سرزمین شیعیان حوتی و در جنوب آن گروههای مسلح همواره با دولت مرکزی سر جنگ داشتهاند. وجود اعضای القاعده در این منطقه انکارناپذیر است، اما دولت مرکزی که اکنون با تجربهی سالها جنگ داخلی به دولتی فرومانده ((Failed State بدل شده، بر آن است که با بزرگنمایی آن از کمکهای آمریکا و انگلستان بهره گیرد و ناراضیهای شمال و جنوب را سرکوب کند. از سوی دیگر دست به دامن قدرتهای بزرگ میشود تا توان و موقعیتش را در کشور تثبیت نماید. آشکار است که دولتهای امپریالیستی هم هدفهای خود را دنبال میکنند و در پی گسترش جبههی «جنگ با ترور» در کشورهای دیگر خاورمیانه و شعلهور کردن هرچه بیشتر آتش جنگاند. <br />کوشندههای سیاسی در یمن و منطقه بر این باورند که مردم یمن به کمکهای اقتصادی و رفاه اجتماعی نیاز دارند، نه ارسال نیروهای نظامی و گشودن منطقهی جدیدی برای بازپروری اسلامگرایی افراطی. آنها میگویند جوانهای یمنی از فقر و بیکاری جذب گروههای افراطی تروریستی میشوند. حتا پارهای معتقدند که واقعهی روز کریسمس در فرودگاه دیترویت بازتاب حملهی ماه گذشتهی آمریکا به پایگاههای القاعده بود که در پی آن بیش از ۴۰ زن و کودک بیگناه کشته شدند. گویا دولت اوباما سیاست جنگافروزانهاش در افغانستان و سومالی را اکنون در یمن تکرار میکند. سیاستی که ادامهی دکترین دولت بوش است و جز به سمت افزایش اسلامگرایی افراطی ره به جایی ندارد. <br />به گفتهی مایکل هورتون، گزارشگر آزاد از صنعا، "تاریخچهی طولانی جنگ یمن با نیروهای خارجی به دوران امپراتوری روم برمیگردد. این سرزمین بستر مناسبی برای جنگهای نامنظم است و اگر آمریکا آنقدر دیوانه است که به این جبهه وارد شده، آگاه باشد که جنگ افغانستان در برابر این جنگ به مجلس بزمی شبیه خواهد بود." <br />گفتنی است که از پی اتفاق روز کریسمس دولت اوباما شهروندان ۱۴ کشور افغانستان، الجزایر، کوبا، لبنان، لیبی، عراق، ایران، نیجریه، کره شمالی، پاکستان، عربستان سعودی، سومالی، سوریه و یمن را شایسته تنبیه دانست و اعلام کرد که این شهروندان هنگام ورود به خاک آمریکا مورد بازرسی شدید بدنی و بررسی کامل قرار خواهند گرفت. کشورهای کانادا، انگلستان و هلند نیز جداگانه اقدامی مشابه اقدام دولت آمریکا را برای اتباع این کشورها ناگزیر دانستند. (ناگفته نماند که در پارلمان اروپا گروهی آن را تجاوز به زندگی خصوصی مسافران میدانند.) در پاسخ به این برنامهی دولت آمریکا، جامعهی عربهای مقیم آمریکا و بسیاری از کوشندگان حقوق بشر واکنش دولت حسین باراک اوباما را نمونهی بارز تبعیض نژادی- ملی این جامعهی مدعی دمکراسی و آزادی میدانند. نتیجهای که از این بابت بهدست میآید تحقیر و اذیت بیشتر شهروندان جهان هنگام ورود به فرودگاههای کشورهای غربی و فشار بیشتر بر مهاجرین و تفتیش آنهاست که بهنوبهی خود تهدید جدی دمکراسی است.<br /> اینهمه زمانی اتفاق میافتد که مردم سرفراز ایران با مبارزه ضدخشونت و صلحآمیزشان برای رسیدن به خواستههای مردمی و دمکراتیک با دلیری هرچه تمامتر موجب شگفتی و تحسین افکار عمومی جهان شدهاند. بنابراین بسیار ناعادلانه و نژادپرستانه است که اینچنین مورد تحقیر قوانین کشورهای غربی قرار گیرند. همهی آنچه غرب از "تروریسم ایران" بهعنوان سند دارد، نمونههای تروریسم دولتیای است که در گذشته رخ داده و به مردم ایران ربطی ندارد. طنز قضیه آن است که همان نمایندگان دولت ایران بیهیچ مشکلی و با تشریفات رسمی وارد کشورهای غربی میشوند و فرزندانشان هم در این ساحل امن، بیدغدغه به تحصیل و البته تجارت مشغولاند و همهی این فشارها و تحقیرها به کسانی وارد میشود که رییسجمهور آمریکا و مقامهای کاخ سفید مدعی «حمایت از مبارزاتشان برای رسیدن به دمکراسی»اند(!) در اینجا لازم است کوشندههای ایرانی مقیم غرب اعتراضشدیدشان را نسبت به این عملکرد دولتهای غربی به گوش نمایندگان و مسئولان برسانند. <br />نکتهی دیگری که باید به آن اشاره کرد این است که این حادثه و پیامد آن درس بزرگی است برای آندسته از مدعیان سیاسی که برای جنبش کنونی از طریق رسانههای غربی شعارهای نژادپرستانه صادر میکنند. حقیقت آن است که سرنوشت مردم ایران، لبنان، فلسطین و همهی کشورهای جهان سوم بههم گره خورده است و این گره را نه خمینی زده و نه احمدینژاد، نه حسن نصرالله و نه خالد مشعل، نه انقلاب بهمن و نه حادثهی یازده سپتامبر، بلکه از قرنها پیش، از ابتدای پیدایش امپریالیسم، استعمار برای دستیابی به سود بالاتر و چپاول بیشتر ثروتهای مردم جهان بر سرنوشت همهی ما زده است. ما با جدا دانستن سرنوشتمان از سرنوشت مردم سرزمینهای زیر ستم و احتمالا عملکردهای شووینیستی و ضدعرب هیچ اعتباری نزد اربابان دنیا بهدست نمیآوریم. اقدام اخیر دولت آمریکا و چند کشور دنبالهرو آن در مورد شهروندان ۱۴ کشور جهان زندهترین گواه این ادعاست.Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-78937410014114250772010-01-05T11:01:00.000-08:002010-01-05T12:46:45.813-08:00تغییرات آبوهوا، بازار نئولیبرالها، عامل این تغییر، نه راه حل آن<p dir="rtl" align="right">درآمد:<br />با نگاهی گذرا به فهرست کشورهای تولیدکنندهی گازهای گلخانهای در سال ٢٠٠۶ به این واقعیت تلخ پی میبریم که ایران در میان کشورهای جهان، در ردهی یازدهم قرار دارد، و طنز قضیه اینجاست که در این فهرست همهی کشورهای بالاتر از ایران و بسیاری از کشورهای پایینتر این رده جزو کشورهای پیشرفتهی صنعتی و توسعهیافتهی جهان سرمایهداریاند و تولید ناخالص ملی آنها به مراتب از کشور ایران بالاتر است.١<br />گفتارهی زیر بر آن است که عرصهی اینگونه بحثها را برای بالابردن دانش اجتماعی- اقتصادی زیستمحیطی به ویژه در ایران گسترش دهد.<br /><br />گرمایش زمین (Global Warming) عبارتی است عامیانه و مرسوم برای تغییرات آبوهوای (Climate Change) زمین. به دنبال این تغییرات هوای بعضی مناطق گرمتر از معمول و برخی دیگر سردتر از معمول شده و میزان ریزش برف و باران در نقاط متفاوت روی زمین کم یا زیاد میشود. <br />دانشمندان زیستبومگرا ( (Environmentalists ثابت کردهاند که درجه حرارت زمین از دو و نیم میلیون سال پیش به این سو در نوسان بوده و دورههای یخبندان همواره با دورههای گرمتر جایگزین شده است، اما واقعیت تلخ این است که در قرن گذشته این تغییرات از روال عادی و همیشگیاش خارج شده و در صد سال اخیر درجه حرارت زمین با سرعتی نامعمول افزایش یافته است. متاسفانه سرعت افزایش حرارت زمین مدیون فعالیتهای انسان است و حتا در سال ٢٠٠٧ سازمان ملل پس از گردهمآیی سران دولتها برای تغییرات محیط زیست تایید کرد که از زمان انقلاب صنعتی، فعالیتهای انسان از قبیل راهاندازی کارخانهها، نیروگاهها و اتومبیلهایی که از سوختهای فسیلی چون بنزین و زغالسنگ استفاده میکنند، سبب رهاشدن گازهای گلخانهای (دیاکسیدکربن، متان...) شده و در نتیجه باعث گرم شدن زمین و دیگر تغییرات جوی میشوند. <br />شرح مختصر و سادهی شیوهی عملکرد گازهای گلخانهای به این ترتیب است: هنگامیکه این گازها در فضای پیرامون زمین رها میشوند، هوای گرم نزدیک سطح زمین را به دام میاندازند، و از کنش و واکنش هوای گرم به دام افتاده با نور خورشید انرژی تولید میشود. زمین و اتمسفر پیرامون آن بخشی از این انرژیها را جذب میکنند و بخشی دیگر بازتابانده میشود. مجموع این انرژیهای جذب شده و بازتابانده شده باعث گرمشدن سطح زمین میشوند و آشکار است که با افزایش تولید گازهای گلخانهای، یعنی کار بیشتر کارخانهها، استفادهی بیشتر از سوختهای فسیلی و راندن اتومبیل و موارد بسیاری از دیگر فعالیتهای انسان به میزان این گرما افزوده میشود. <br />گرم شدن زمین تغییرات زیستمحیطی نگران کنندهای به همراه دارد. احتمالا تا سال ٢٠١٣ تابستان قطب شمال عاری از یخ خواهد شد، یعنی درست یک قرن پیش از پیشبینی سازمان ملل، و با آب شدن همهی یخهای قطب شمال به ناگزیر صفحههای یخی گرینلند از بین رفته و از پی آن، در همین قرن سطح آب دریاها تا پنج متر بالا خواهند رفت. با این حادثه نیمی از پنجاه شهر بزرگ دنیا در معرض خطر قرار گرفته و صدها میلیون نفر از مردم آواره خواهند شد. <br />پیامدهای دیگر این تغییرات زیستمحیطی عبارتند از، توفانهای سهمگین دریایی، سیل و خشکسالیهای شدید، و دردناکتر از همه نابودی بسیاری از موجوداتی که از حلقههای مهم چرخهی زیستبوم (Ecology) هستند. به عبارت دیگر آن دسته از موجودات زندهای که قادر به سازش با این تغییرات سریع نباشند، از این چرخه خارج خواهند شد. آب شدن سریع یخهای قطب، صفحههای یخی گرینلند، توندراهای منجمد شمال و یخچالهای مناطق کوهستانی نشانهی تغییرات بزرگی در آبوهوای زمین است که به گفتهی جان بلامی فاستر، برد کلارک و ریچارد یورک، (در نشریه مانتلی ریویو- ژوییه اوت ٢٠٠٨) اگر امروز جلو این حادثه گرفته نشود، برای زندگی همهی موجودات روی زمین از جمله انسان پیامدهای باورنکردنی به همراه خواهد داشت. بهویژه برای آیندهی ساکنان آسیای جنوبی که خطرهای جدیتری تهدیدشان میکند و از آن میان میتوان به چند نمونهی عمده اشاره کرد؛ آب شدن یخچالهای هیمالیا؛ بالا رفتن سطح آب دریاها، تاثیر منفی گرمای زیاد بر محصولات کشاورزی؛ تغییرات احتمالی در مسیر بادهای موسمیِ موسوم به مونسون، سیل و خشکسالی؛ از بین رفتن جنگلها؛ افزایش گرسنگی و بیماریها؛ تغییرات جوی هولناک و گردبادهای شدید در اقیانوسها و توفانهای دریایی. افزایش سه تا چهار درجه حرارت زمین میتواند ۵٧ تا ٧٠ درصد از برفها و یخچالهای نپال را نابود کند. (نپال از جمله کشورهایی است که در تولید گازهای گلخانهای و آلوده کردن محیط زیست در پایینترین رده قرار دارد.)<br />در گردهمآیی اخیر سران دولتها در کپنهاگ برای تغییرات آبوهوا هشدار داده شد که اگر درجه حرارت به همین نسبت افزایش یابد تا سال ٢٠٣۵ یخچالهای هیمالیا از بین خواهند رفت و آب شدن یخچالها به پرشدن بیاندازهی رودخانههای آسیای جنوبی خواهد انجامید. اما پس از چند دهه به دلیل تمام شدن یخچالها میزان آب رودخانهها کاهش خواهد یافت. قابل ذکر است که رودخانههایی که امروزه از یخچالهای هیمالیا پر میشوند، ذخایر آب بیش از نیمی از ساکنان روی زمین را فراهم میکنند و با تمام شدن این یخچالها جمعیت بزرگی از مردم روی زمین با بیآبی مواجه خواهند شد. از سوی دیگر و همزمان مردم نواحی پرجمعیت پایین دلتای گنگ- برهماپوترا با خطر کاملا متفاوتی مواجهاند. نشانههایی هست که سطح آب دریا در آن ناحیه بهطور دایم بالا میآید و به سمت خانههای دهها میلیون نفر از ساکنان نواحی ساحلی پیشروی میکند. در این ناحیه همهی مردم بنگلادش و هندیهای غرب بنگال به یک نسبت در خطرند. <br /> <br />اینها و بسیاری از حوادث خطرناک دیگر حاصل بحرانهایی است که سرمایهداری عامل آن است. به گفتهی جان بلامی فاستر پنجاه سال پیش کسی حتا تصور نمیکرد که این مصیبتها بتواند بقای بشر و بقیهی موجودات زیستبوم را به خطر بیاندازد. اما امروز رخداد این حادثه به شکل خطرناکی نزدیک است.٢ <br />دانشمندان نشان دادهاند که سال ١٩٩٨ گرمترین سال و سال ٢٠٠۵ دومین سال گرم در تاریخ محاسبه شدهی زمین بوده است و گازهای دیاکسیدکربن و متان به بالاترین میزان در ٠٠٠׳۴٢٠ سال گذشته رسیده است. فیدل کاسترو حدود هیجده سال پیش در جلسهی سازمان ملل دربارهی محیط زیست در ریو دوژانیرو گفت: «بهخاطر از بین رفتن سریع محیط زیست طبیعی بقای یکی از گونههای مهم بیولوژی، انسان، در خطر است... و مسئول اصلی این نابودی بیرحمانهی محیط زیست جوامع مصرفیاند. اگر بخواهیم این مشکل را به شکل بنیادی حل کنیم باید ثروت و فنآوری روی زمین بهطور منصفانهتری توزیع شوند. اگر ولخرجی و زندگیهای اشرافی در چند کشور جهان مهار شود، قحطی و فقر در میان ساکنان بخش بزرگی از زمین کاهش خواهد یافت.» ٣<br />با آنکه ثابت شده است که خطر نابودی آن عده از ساکنان روی زمین که کمترین نقش را در آلوده کردن محیط زیست دارند، روزبهروز افزایش مییابد، از آن روز هیچ گام موثری برداشته نشده و علت این است که دولتهای کشورهای ثروتمند جهان همهی این واقعیتها را نادیده میگیرند. زیرا عوارض جدی تغییر آبوهوا عمدتا مردم تنگدست روی زمین، بهویژه آنهایی را که در کشورهای فقیر دنیا زندگی میکنند، تهدید میکند. <br />علت دیگر آن این است که در نظام سرمایهداری دولتها به صاحبان ثروت و شرکتهای نفتی و کارخانههای اتومبیلسازی، زغال سنگ... که تولیدکنندههای عمدهی گازهای گلخانهای هستند، وابستهاند و با سکوتشان در برابر این حادثهی جدی به آنها باج میدهند. <br />با تخمین بخش توسعهی سازمان ملل، بودجهی لازم برای جلوگیری از حادثههای تباهکنندهی سال ٢٠١۵ در نواحی جنوبی ٨۵ میلیارد دلار خواهد بود. به راستی چه کسی این بودجه را خواهد پرداخت؟ <br />مثال دیگری از نامنصفانه بودن این داستان این است که میزان تولید گازهای گلخانهای را بهطور جهانی حساب میکنند و کشورهای ثروتمند از سهم کشورهای فقیر بهره میبرند. در این زمان سقف تولید گازهای گلخانهای در کشورهای اروپایی ٢٨٠ امتی/یارد است که درواقع میزان تولید گازهای گلخانهای در اروپا ١٣٠ امتی/یارد است. بدین ترتیب این کشورها نیازی ندارند که میزان تولید این گازها را کم کنند. اما واقعیت این است که تعیین سقف خود حقهای بیش نیست، چون با این محاسبه در کشورهای پیشرفته حتا اگر مردم میزان تولید گازهای گلخانهای را کم نکنند، تعهدشان را انجام دادهاند! حقیقت این است که چنین چیزی واقعیت ندارد و این سناریوی حفظ محیط زیست سناریوی نظام سرمایهداری است که در آن نواحی جنوبی در نابودی محیط زیست نقش چندانی ندارند، اما هنگام محاسبه سنگینترین بها را میپردازند. <br />امروزه دولتهای کشورهای پیشرفته مردم را مقصر میدانند و آنها را وادار میکنند که برای حفظ محیط زیست بیشتر تلاش کنند و هزینههای سنگینتر بپردازند، اما خودشان بودجهی نظامیشان را روزبهروز افزایش میدهند. در آخرین نشست سران دولتها در کپنهاگ اوو مورالیس، رئیس جمهور بولیوی در گفتگویی با ایمی گودمن، مجری رادیویی Democracy Now، راه حل خروج از این مشکل را توقف جنگها دانست و توصیه کرد که "بودجهی همهی جنگها، از جمله عراق، افغانستان یا بودجهای که برای حفظ پایگاههای نظامی در آمریکای لاتین خرج میشود، به این کار اختصاص داده شود." بنابه گزارش سازمان پژوهشهای صلح بینالملل استکهلم در سال ٢٠٠٨ بودجهی نظامی پانزده کشوری که بالاترین رقم بودجه را دارند، حدود ٢.١ تریلیون دلار بوده است که میتواند بخش بزرگی از این مشکل حیاتی را حل کند. ۴<br />درست است که هر فرد باید رفتارش را نسبت به محیط زیست تغییر دهد و میزان مصرفش حسابشدهتر باشد، اما صِرف تغییر رفتار فردی با محیط زیست مشکل تغییرات آبوهوا را حل نخواهد کرد. آشکار است که نقش هر فرد در جلوگیری از تخریب بیشتر محیط زیست کم نیست، ولی برای ایجاد تغییر اساسی لازم است که در بخشهای تولید سلاح، اتومبیل، ساختمانسازی، حملونقل و مصرف انرژی که بند ناف نظام سرمایهداری به آنها بسته است، تغییر ساختاری جدی ایجاد شود. به گفتهی «مینکی لی» اقتصاددان و استادیار مارکسیست دانشگاه یوتا: از نظر تکنیکی، سادهترین و آسانترین راه حل بحران محیط زیست این است که همهی تولیدات اقتصادی را متوقف کنیم و مصرفگرایی را در دنیا تا جایی کاهش دهیم که میزان تولید گازهای گلخانهای به اندازهی قابل قبول برسد. خوشبختانه این هدف با استفاده از فنآوری امروز میسرتر است. <br />لی معتقد است در یک نظام سرمایهداری تا مادامی که سرمایهدارها مالک ابزار تولید و ارزش اضافی هستند، هم انگیزهی استفاده از ارزش اضافی برای گردآوری بیشتر سرمایه موجود است و هم فشار لازم برای انجام این کار. از این گذشته، با وجود نابرابری بیاندازهی ثروت و درآمد در نظام سرمایهداری، چگونه اقتصاد سرمایهداری جهانی میتواند مصرفگرایی را به اندازهی قابل قبول کاهش دهد و نیازهای اساسی میلیاردها نفر از ساکنان روی زمین را هم رفع کند؟ برای نظام سرمایهداری رشد اقتصادی لازم است تا تناقضهای اساسی اجتماعی را فرونشاند. مینکی لی معتقد است که تنها راه حل برای جلوگیری از جمعآوری ثروت بیشتر و از پی آن رشد اقتصادی بیشتر این است که ارزش اضافی به دست جامعه بیافتد.<br />گفتنی است که پیمان کیوتو کشورهای پیشرفته را ملزم نموده که از سال ١٩٩٠ تا ٢٠١٢ تولید دیاکسید کربنشان را تا پنج درصد کاهش دهند. اما آمریکا از امضای این پیمان خودداری کرده و میزان تولید دیاکسید کربن این کشور تا سال ٢٠٠۵ بیست و دو درصد افزایش یافته است. در میان امضا کنندههای این پیمان، میزان تولید گاز گلخانهای در ژاپن تا ١۶ درصد افزایش یافته و این نرخ در منطقهی اروپا همواره رو به رشد بوده است. از این میان فقط گازهای گلخانهای بریتانیا بهخاطر چرخش بزرگ از زغال سنگ به گاز دریای شمال رشدی نشان نداده است، البته از میزان تولید آن چیزی کم نشده است.<br />طنزآمیز است که روسیه تنها کشور اقتصادی بزرگ است که از سال ١٩٩٠ میزان تولید گازهای گلخانهایاش را بهطور چشمگیر، تا حدود یک سوم یا بهعبارتی سالانه تقریبا ۷/٢ درصد کاهش داده است. اگر اقتصاد جهانی سه برابر تجربهی روسیه را تکرار کند، یعنی سه برابرِ سقوط اقتصادی روسیهی سال ١٩٩٠ را تجربه کند، آنگاه تا سال ٢٠۵٠ دو سوم میزان گازهای گلخانهای کاهش خواهد یافت، اما هنوز این میزان به اندازهی لازم نخواهد رسید. <br />از سال ١٩٩٠ تولید گازهای گلخانهای چین و هندوستان بیش از دوبرابر شده و اکنون چین حتا در این مصاف آمریکا را پشت سر گذاشته و بزرگترین تولید کنندهی گازهای گلخانهای دنیا شده است. به این ترتیب میزان این گازها در چین تا ده سال دیگر و در هندوستان تا پانزده سال دیگر دوبرابر خواهد شد. اتحادیهی اروپا متعهد شده است که تا سال ٢٠٢٠ بیست درصد از میزان تولید گازهای گلخانهایاش بکاهد. اما همهی این کاهش فقط با یک سال رشد اقتصادی چین جبران خواهد شد! همینطور که سرمایهداری عظیم چین شکوفا میشود، این کشور هر هفته دو کارخانهی تولید نیروی زغال سنگ احداث میکند، این بدین معناست که چین هر چهار سال به تعداد کارخانههای زغال سنگ موجود آمریکا کارخانهی زغال سنگ میسازد. به قول لی کدام معجزهی فنآوری قادر است این نوع سرمایهداری را قابل تحمل کند؟<br />در اینجا باید به این نکته نیز اشاره کنیم که کارگران و دهقانهای چین از این تلاش برای افزایش سود سرمایهداری هیچ بهرهای نبرده و نخواهند برد و این شرکتهای بزرگ بینالمللی و سرآمدان چیناند که با تبدیل این کشور به کارگاه جهانی به سودهای هنگفت میرسند. تا اندازهی بسیار کم هم طبقهی متوسط بالای جامعه در کشورهای سرمایهداری از کالاهای ارزانی که کارگران چین، هندوستان و دیگر کارگران ارزان قیمت جهان تولید میکنند، سود میبرند.۵<br />بهطور خلاصه، شواهد علمی در تایید تغییرات جدی محیط زیست آشکارند. ده سال گذشته گرمترین سالهای تاریخ زمین بودهاند. ضخامت یخهای قطب تغییر کرده است. یخچالها پسروی میکنند. سطح دریاها بالا میآیند. شدت و تعدد توفانها افزایش یافته است. آینده از این هم بدتر مینماید: اگر درجه حرارت زمین ۵/١ تا ۵/٢ درجهی سانتیگراد افزایش یابد که تا چند دههی دیگر این افزایش محتمل است، ٣٠ درصد از گونههای زیستی نابود خواهند شد. جزایر کوچک در معرض خطر فرورفتن در زیر آب هستند. با این همه، مشکل محیط زیست با ادامهی سیاستهای نئولیبرالها که با فشار و باجدهی اعمال میشوند، حل نخواهد شد، مگر آنکه در الگوی افسارگسیختهی تولید و مصرف کنونی که امروز هر کدام از این محصولها با تبلیغات تریلیون دلاری و گستردهی جهانی به رویاهای مردم تبدیل شدهاند، تغییری اساسی رخ دهد. <br /> <br />اگر امروز جلو این لجامگسیختگی را نگیریم، فردا دیر خواهد بود و نوادگانمان که از عوارض ناشی از مصرفگرایی بیپروای ما و نادیده گرفتن این مشکل بزرگ رنج ببرند، ما را گناهکار خواهند شمرد؛ چشمهایشان را خواهند دراند و انگشت به دهان از هم خواهند پرسید: باور میکنید که نیاکان ما حتا برای خرید نان با ماشین سفر میکردند؟ <br /> <br />http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_countries_by_carbon_dioxide_emissions (1 <br />2) مانتلی ریویو شماره 61 دسامبر 2009<br />3) <br />http://www.truthdig.com/report/item/climate_discord_from_hopenhagen_to_nopengagen_20091222/<br />4) <br />http://21stcenturysocialism.com/article/climate_change_the_neo-liberal_market_is_the_problem_not_the_solution_01536.html<br />5) مانتلی ریویو ژوییه- اوت 2008 <br /><br />وبسایت نویسنده: www.pedramnia.com <br /><br />منبع: سایت تحلیلی البرزAkram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-960545811290848514.post-22122914713188169132009-10-31T19:39:00.000-07:002009-10-31T19:47:21.060-07:00El Sistema: این است سوسیالیسم<p dir="rtl" align="right">بنیاد گلن گولد، مرکز موسیقی و اپرای کانادایی است که به افتخار گلن گولد (۱۹۳۲-۱۹۹۲) پیانیست بزرگ کانادایی تاسیس شده، و هر سه سال یکبار به برجستهترین و پرکارترین موسیقیدانها و هنرمندان جهان جایزهای برابر با پنجاه هزار دلار اعطا میکنند.<br />از مدتها پیش اینجا و آنجا شنیده بودم که جایزهی امسال این بنیاد قرار است به پاس زحمتهای دکتر خوزه آنتونیو ابریو، اقتصاددان و پیانیست ونزوئلایی که از سال ۱۹۷۵ تمام عمرش را وقف رشد موسیقی آن سرزمین کرده است، تعلق گیرد. او در این سالها موفق شده پروژهی عظیم El Sistema را که تمام هدفش آموزش رایگان موسیقی کلاسیک جهان به کودکان و نوجوانان فقیر ونزوئلا بوده، با موفقیت به اجرا درآورد. کودکانی که میتوانستند در آرزوی کشیدن آرشهای به ویولن یا ضربهای به کلیدهای پیانو تمام عمر آرزو به دل بمانند. به پشتوانهی این پروژهی مردمی اکنون بیش از ۲۵۰ هزار نفر از فرزندان محروم آن سرزمین ارکستر فیلارمونیک عظیم سیمون بولیوار را پدید آوردهاند که یکی از پنج ارکستر فیلارمونیک بزرگ جهان است و از نظر اعتبار و شهرت با ارکسترهای وین، برلین و لندن همپا است. ارکستر فیلارمونیک سیمون بولیوار در چند سال اخیر بیش از سی جایزهی جهانی را بدست آورده است. آنتونیو ابریو معتقد است "هنر باید به رایگان در دسترس تودهها و در خدمت آنها باشد. در تودهها ریشه بدواند و از میان آنها بجوشد." در این صورت این هنر ماندنی است. "دولتها باید از موسیقی و هنر همهجانبه حمایت کنند، ضمن آنکه بنیادها و سازمانهای فرهنگی استقلالشان را از این دولتها حفظ کنند، نه آنکه ابزاری در خدمت دولتها باشند."<br />در این سالها پروژه El Sistema موفق شده یکی از برجستهترین موسیقیدانهای جهان را پرورش دهد. "گوستاو دودمل" که اکنون فقط ۲۸ سال سن دارد، جوانترین رهبر ارکستر ممتاز جهان است که اینک رهبر ارکسترفیلارمونیک لسآنجلس است. او در تمام اجراهایش چنان با احساس و انرژی ظاهر میشود که گویی موسیقی از بند بندش میتراود. در مصاحبهای با برنامهی فرهنگی – هنری رادیو سی بی سی، در توضیح این ویژگیاش میگوید "موسیقی برای من یک نیاز است، چون آب، هوا، غذا و با بروز هیجانهای درونیام میتوانم موسیقیام را به دلها وارد کنم." در جای دیگر در مصاحبه با بی بی سی مدعی میشود که بتهوون الگوی او است و میگوید "موسیقی بتهوون برایم پیامآور مبارزهی انسان برای جامعه و رهایی او از بند، و حرکت بهسوی برابری است."<br />در غروب آخرین دوشنبهی اکتبر تورنتو، در سالن بزرگ Canadian Opera Company بیش از ۲۵۰ نونهال ونزوئلایی به رهبری گوستاو دودمل در میان پرچمهای زرد، آبی و قرمز برای چندصد نفر جمعیت مشتاق و شخصیتها قطعههایی از موسیقی آمریکای لاتین (سانتاکروز) را اجرا کردند و سپس سمفونی شمارهی ۴ چایکوفسکی را در F ماینور نواختند. تسلط این کودکان و نوجوانان در اجرای ملودیها چنان بود که گویی میخواستند به این جمعیت عمدتا سفیدپوست اروپایی بگویند، "هنر نزد همگان است و بس" و کافی است استعدادها پرورانده شوند. ما مو مشکیهای رنگینپوست هم میتوانیم با قطعههای برامس، ورژاک و هایدن گوش دنیا را بنوازیم. باشکوهترین و شادترین بخش این برنامه اجرای راک – کلاسیک West Side Story، شاهکار لنرد برنشتاین بود. در این هنگام تمام اعضای ارکستر با سازهایشان حین اجرا میرقصیدند و هلهلهای در سالن بهپا کرده بودند.<br /><br />در این شب باشکوه بارها اشک در چشمانم غلتید. اشک شادی یا حسرت؟ شاید شادی، شادی از غرور، یا حسرت، حسرتی توام با آه. "آه ای سرزمین غمزدهی من! پس کی روزگار شبزدهات بهسر میآید؟ " بتهوون<br /><br /><br /><br /></p>Akram Pedramniahttp://www.blogger.com/profile/13425439557155239386noreply@blogger.com1