قرار بود همینکه کتوشلوار را آماده کنند به ما زنگ بزنند. اما چند دقیقه از ساعت پنج میگذشت و هنوز از خیاط خبری نبود. ساعت هفت بعدازظهر هم همهجا بسته میشد. نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم. تلفن را برداشتم و بهجای پدرم به خیاطخانه زنگ زدم. دیگر آنقدر صدایم کلفت شده بود که بشود خودم را جای پدر جا بزنم. اسم پدرم را گفتم و منتظر ماندم تا آقایی که گوشی را برداشت برود و از خیاط بپرسد. تا او بیاید، پیش خودم فکر میکردم که اگر آماده نباشد، فردا صبح لباس مناسبی برای پوشیدن ندارم. رهبر ارکستر از دستم عصبانی میشود یا شاید هم نگذارد با هر لباسی روی صحنه بروم.
از میان مدرسههای چند منطقه بهترین پیانونواز، ترومپتزنها و ساکسیفوننوازها را انتخاب کرده بودند تا در کلیسایی برای پییر ترودو، نخستوزیر کشور و همراهانش بنوازند. ارکستر بزرگی بود و از آن میان سه نفر ترومپت میزدیم. درواقع، قرار بود من ملودی اصلی را بزنم، و اگر نمیرفتم، کار خراب میشد. آن روز صبح، پس از آخرین تمرین، آقای فریدمن، رهبر ارکستر پیش من آمد و گفت، "امشب خوب بخواب و فردا نیم ساعت زودتر بیا. باشد؟ تاکسیدو هم یادت نرود."
همه باید تاکسیدوی سیاهرنگ با پیراهن سفید و پاپیون قرمز میپوشیدیم. اما پدرم نمیتوانست برایم تاکسیدو بخرد و روز اول وقتی این ماجرا را شنید، گفت، "تاکسیدو؟!" سپس قاهقاه خندید. "پسر، من شب عروسیام هم تاکسیدو نپوشیدم."
وقتی دید خیلی دلم میخواهد بروم و از آن گذشته، ماهها برایش تمرین کردهام، روی شکم برآمدهاش را خاراند و گفت، "حالا تمرین کن، شاید بتوانیم از جایی اجاره کنیم."
بهگمانم خودش هم دوست داشت که من در این ارکستر شرکت کنم. میگفت، "ممکن است نخستوزیر از کارتان خوشش بیاید و جایزهای چیزی به شما بدهد." شاید پس از آن هم میتوانست پیش دوستان و افراد خانواده و قوموخویش باافتخار سرش را بالا بگیرد و بگوید، «از پیتر خواستهاند برای نخستوزیر ترومپت بزند.» سپس کمی هم پیازداغش را زیاد کند و بگوید، «تو همهی شهر ترومپتزن به خوبی پیتر نداشتند...» مدال یا قابی را که از دست نخستوزیر گرفتهام، به همه نشان دهد و با لبخند و از سر خشنودی بگوید، «نخستوزیر ترودو خودش این را به پیتر داده.»
وارد خیاطخانه که شدیم، زن میانسالی که پشت چرخ خیاطیاش نشسته و موهای نقرهایاش را از پشت سر بسته بود، از بالای عینک سراپای مرا برانداز کرد و کمی نگاهش را روی شکم گندهام نگه داشت و گفت، "گمان نمیکنم چیزی اندازهی تو داشته باشیم." و سپس غژ، پارچهی خاکستریرنگی را زیر سوزن چرخش دواند. "یکی داشتیم که همین امروز صبح قراردادش را با یک داماد بستیم." این را گفت و درز دیگری را دوخت، "برای جشنی در مدرسه میخواهی؟"
پدرم گفت، "نه، برای ارکستر میخواهد. قرار است نخستوزیر بیاید."
وقتی قیافهی اندوهزدهی مرا دید، کمی اینپا و آنپا کرد و گفت، "یکی داریم که نو نیست. شاید بشود اندازهی تو کرد." از جایش بلند شد و به اتاق پشتی رفت. پدرم دستی به پشتم زد و خندید. پس از انتظاری دراز با کتوشلواری که توی روکش پلاستیکی خاکگرفتهای بود، برگشت، "اسمت چیست؟"
گفتم، "پیتر."
"برو توی اتاق پرو و بپوش ببینم پیتر."
روکش آن را برداشت و کتوشلوار را با رختآویز به دستم داد. سیاه بود، اما معلوم بود بارها شسته شده. درِ اتاقک پرو را باز کرد و من وارد شدم. شانهها و دور شکمش اندازه بود ولی قد آستین و قدپایش برایم بلند بود. زن با سنجاق لبههای آستین و دمپای شلوار را اندازه کرد و گفت، "تا شنبه زنگ میزنیم بیایید ببرید." اما پول اجاره را همان موقع گرفت.
پدرم پول را روی میز گذاشت و دوباره پافشاری کرد که برای صبح یکشنبه میخواهیم.
حالا شنبه غروب بود و هنوز کسی زنگ نزده بود، و وقتی من زنگ زدم کس دیگری گوشی برداشت. صدای کلفت مردی بود که بهنظر از این تاکسیدو چیزی نمیدانست. پس از چندی پرسوجو از اینوآن برگشت و گفت، "هنوز آماده نیست."
گوشی را که گذاشتم، روی صندلی حصیری آشپزخانه ولو شدم. هوا رفتهرفته تاریک میشد و داشت همان اتفاقی که میترسیدم میافتاد. پدرم از راه رسید. گفتم، "کتوشلوارم آماده نیست."
"نیست؟ چرند میگویی، پسر! تو از کجا میدانی؟"
گفتم، "به خیاطخانه زنگ زدم."
کمی دور آشپزخانه گشت و چندبار سرش را تکان داد و ناگهان گفت، "بلندشو برویم. وادارشان میکنم آمادهاش کنند."
هوا سرد شده بود و سوز برف میوزید و شیشههای ایستگاه اتوبوس از هوای نفس ما و چند مسافری که پیش از ما آمده بودند مهآلود بود. زمان مثل باد میگذشت و بیقرارم میکرد. وقتی اتوبوس رسید، با حواسپرتی از صف بیرون زده و زودتر از همه سوار شدم. اتوبوس خالی بود و خیابانها خلوت. شب عید شکرگزاری بود و مردم در خانهها دور هم جمع شده بودند و بوقلمون یا غاز بریان میخوردند.
میان راه خطمان را عوض کردیم و سرانجام به خیاطخانه رسیدیم. همان زن میانسال مونقرهای پشت چرخ خیاطی نشسته بود و بهگمانم روی تاکسیدوی من کار میکرد. از دیدن او و تاکسیدو آنقدر خوشحال شدم که شاید بوم چشمهایم خیس شد. چند دقیقهای ماندیم تا کارش را تمام کرد و کتوشلوار را به رختآویزی آویخت و با روکشی پلاستیکی بهدست من داد، "مواظب باش، کنار آتش نسوزانیاش وگرنه باید همهی پولش را بپردازی و اگر لک قهوه یا سوپی روی آن بریزی پول خشکشوییاش را خودت میدهی." از خوشحالی سرم را تکان دادم و زود از آنجا بیرون آمدم.
همانطور که رهبر ارکستر گفته بود، آنشب زود خوابیدم و صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. از خوشحالی کمی دستپاچه بودم. چندبار تا پای پنجره رفتم و آسمان را نگاه کردم. خوشحال بودم که هنوز برفی نباریده. باید دو مسیر اتوبوس سوار میشدم و سپس با قطار خودم را به کلیسای یونایتد در خیابان بوگارت میرساندم. روی سکوی مترو مردم زیادی منتظر قطار بودند. بعضی از آنها لباسهای نو پوشیده و زنها موهایشان را آراسته بودند. بهگمانم برای عبادت به کلیسا میرفتند. کنار من مرد پنجاه شصت سالهای با بستهای سیاه در دست تلوتلو میخورد. صورتی استخوانی و رنگپریده داشت. موهای جوگندمی و ژولیدهاش تا روی شانهها پخش بود. بوی غریبی میداد. گاهی به من، تاکسیدو، پاپیون و کیف ترومپتم چپچپ نگاه میکرد و یکی دو قدم دور و نزدیک میشد. قطار که رسید، دوشادوش من وارد شد. همهی صندلیها پر بودند و حتا میان قطار جمعی ایستاده بودند. همان جلو دستم را به میلهای گرفتم و ایستادم و مرد ژولیده هم کنار من قرار گرفت. گاه زیر لب چیزی میگفت و چشمهایش را به دوروبر میچرخاند. بهنظر دنبال صندلی خالی میگشت. هربار که قطار میایستاد، با فشار به شکم گندهی من یا کیف ترومپتم تکیه میداد و بستهی سیاه در دستش به جایی از بدنم فرومیرفت. احساس میکردم که درون آن شیشهای چیزی باشد. یک ایستگاه مانده به خیابان شپرد با توقفِ پرشتابِ قطار دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و با تمام نیرو روی من پرت شد و از درون بستهی در دستش یکی دو لیتری مایع گازدار به سرورویم پاشید. بیدرنگ بوی آبجو در فضا پیچید. مرد ژولیده سرش را پس کشید و با دیدن تاکسیدو و صورت خیس من قاهقاه خندید. خشمگین او را پس زدم و از جیب شلوارم دستمالی را که پدرم در واپسین لحظه بهدستم داده بود تا اگر خواستم چیزی بخورم جلو پیراهنم آویزان کنم، درآوردم و قطرههای روان آبجوی روی صورت و گردنم را پاک کردم. بههمراه قطرههای آبجو شاید قطره اشکی هم از روی گونههایم پایین آمد.
ایستگاه بعدی پیاده شدم و پیش از هر چیز بهسمت دستشویی مترو رفتم و کوشیدم با آب و همان دستمال پدر تا جایی که میشد تاکسیدو را تمیز کنم. اما بوی آبجو را نمیشد از میان برد، بهخصوص که دیگر داشت دیر میشد. اندوه دیگرم این بود که باید پول خشکشویی را هم میدادیم. با همان لباس خیس و بوی تند آبجو در مراسم شرکت کردم و در برابر چشمهای نگران و تا اندازهای خشمگین آقای فریدمن روی صندلیام نشستم و ترومپتم را از کیفش بیرون آوردم.
هنوز نخستوزیر و همراهان نیامده بودند. آرام کمی صندلیام را از بچهها دور کردم تا بوی سرگیجهآور لباسم را نفهمند. وقتی نخستوزیر و دیگران نشستند، با اشارهی رهبر ارکستر دستبهکار شدیم و با تمام وجود و بیاشتباه برایشان آهنگ «برگهای پاییزی» را اجرا کردیم. از لبخند نخستوزیر و دیگر تماشاگران معلوم بود که از کار ما خوششان آمد.
وقتی وارد خانه شدم، پدرم بهسمت راهرو آمد تا برایش از ارکستر و نخستوزیر حرف بزنم. لبخند میزد و هیجانزده از جشن و نوازندهها و کارمان میپرسید. اما پیش از آنکه دهانم را باز کنم و بخواهم چیزی بگویم، گفت، "این چه بویی است...؟ کجا بودی؟"
گفتم، "کلیسا، صبر کن تا برایت تعریف کنم."
"بعد از کلیسا کجا رفتی؟"
گفتم، "یکراست به خانه آمدم، اجازه بده برایت تعریف کنم، پاپا!"
همهی هیجانش خوابید و با قیافهای گرفته روی صندلی حصیری گوشهی آشپزخانه فرونشست و نفسی کشید که بیشتر به آه میمانست. وقتی ماجرا را برایش گفتم، هنوز دلخور مینمود و معلوم بود که داستانم را داستانی بیش نمیداند و نمیتواند باور کند.
پس از آن تا سالها هر دوست یا آشنایی را میدید ماجرا را برایش تعریف میکرد و آبروی مرا میبرد. گاهی حتا عصبانیام میکرد؛ وادار میشدم که جلو آنها ماجرای واقعی را تعریف کنم. اما اثر نداشت. هیچوقت نمیفهمیدم که چرا حرف او را باور میکنند ولی مال مرا نه. وقتی مرد شدم، هنوز گهگاهی این قصه را میگفت و قاهقاه میخندید، حتا در سخنرانی جشن عروسیام هم این ماجرا را با آبوتاب برای همه تعریف کرد و آنها را خنداند.
زمستان پیش، وقتی پدر در خانهی سالمندان در بستر بیماری بود و دیگر واپسین نفسهایش را میکشید، خواست در اتاق را ببندم و در کنارش بنشینم. دستم را گرفت، کمی از روز مرگ مادرم برایم تعریف کرد و سختیهایی که برای بزرگ کردن من کشیده بود. سپس همانطور که انگشتهایم را با ناتوانی میفشرد گفت، "پسر، میخواهم از تو چیزی بپرسم."
دلم در سینه فروریخت. نمیتوانستم حدس بزنم. سرم را تکان دادم و منتظر ماندم. بریدهبریده گفت، "راستش را بگو، آن روز که در کلیسا ترومپت میزدی، روزی که نخستوزیر میآمد، آبجو نخورده بودی...؟ من راست نمیگفتم؟"
خندهام گرفت. کمی فکر کردم و دستش را فشار دادم و گفتم، "چرا پاپا! تو راست میگفتی."
چشمهایش از خشنودی برق زد و با قهقههای گفت، "یادت باشد پسر، هیچ پسری نمیتواند سر پدرش شیره بمالد!"
۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه
برگهای پاییزی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اکرم جان این داستانت خیلی عالی بود . نمیتونم احساس خودمو ازش برات بگم . واقعا آخرش محشر بود . فقط میتونم بگم این بهترین داستان کوتاهی بود که ظرف یک سال گذشته خوندم
پاسخحذفمرسی و موفق باشی
شاگرد همیشگی شما
سلام من نخوندم ولی خوبه چون توی چند تا از جملاتش حسی از شرق از احساسات در کوچه و پس کوچه های تهران مخسوسان تهرانپارس و آریا شهر و میرداماد داره پیدا کردم و خوشم اومد بعدا کامل می خونم
پاسخحذف