صفحات

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

این وبلاگ به وبسایت
 www.pedramnia.com

منتقل شده است. لطفا برای خواندن مطالب بیشتر به این وبسایت مراجعه کنید

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

دوربین‌ها باید روشن باشند

نگاهی به مستند «این فیلم نیست»

سال‌ها پیش در جایی خواندم که فرانسوا تروفو، کارگردان موج نوی فرانسه آرزو می‌کرد که روزی برسد تا هر انسان با دوربینی ساده بتواند زندگی خودش را ضبط کند و به نمایش بگذارد، و او این را «هنر واقعی» می‌دانست. مستند «این فیلم نیست» کار مشترک جعفر پناهی و مجتبی میرطهماسب، به نظر من مستندی‌ست از بخشی از زندگی یک کارگردان و بخشی از فیلم‌نامه‌اش که همراه خود او در بند و حصار بالقوگی باقی می‌مانند و به‌رغم همه‌ی توانایی‌هاشان در چنگال استبدادِ حاکم به بالفعل درنمی‌آیند.
در این مستند، پناهی که از کار کردن در حرفه‌ی خود محروم است، دست به کاری نو می‌زند و به‌جای کارگردانی فیلم‌نامه‌اش برآن می‌شود که آن را برای ما تعریف ‌کند. در این فیلم‌نامه دختری برای ورود به دانشگاه هنر پذیرفته می‌شود ولی پدر و مادر سنتی‌اش او را در خانه زندانی می‌کنند تا زمان ثبت‌نام را بکُشند و او را از ورود به این رشته بازدارند. در جایی دیگر دانشجوی کارشناسی ارشد هنر نیز برای اداره‌ی زندگی‌اش مجبور است در زمینه‌هایی به دور از هنر کار کند. به عبارت دیگر، هنرمند، هنرجو و هنردوست همه در حبس‌اند و از کار هنری محروم.
 
نمایی از این فیلم نیست
 
همه‌ی فیلم در آپارتمانی می‌گذرد که بیرونش صداهایی چون شلیک، انفجار و جیغ‌های آمبولانس به گوش می‌رسد. انتخاب شب چهارشنبه‌ سوری برای نشان دادن جو وحشت و ترس و از همه مهم‌تر آتشی که در هر کوچه و خیابان زبانه می‌کشد بسیار بجا و اندیشمندانه است. نکته‌ی قابل تامل دیگرِ فیلم استفاده‌ی درست و بجای پناهی از قرار دادن فیلم در چارچوب‌هایی همچون خانه، اتاق‌های تودرتو، میز و آسانسور است که به‌گونه‌ای حبس و زندان را یادآور می‌شود.
اما به نظر من، به عنوان یک داستان‌نویس، نه منتقد فیلم، این مستند از سه جهت می‌توانست بهتر ارائه شود.
 
نخست از جهت فضاسازی؛ به‌واقع در هر پروژه‌ی سینمایی، فضاسازی از عناصر اصلی و اثرگذار است، زیرا به داستان یا موضوع آن پروژه حیات می‌بخشد. در این فیلم قرار است داستان دست‌های بسته‌ی کارگردان و رنج او از این محرومیت به نمایش گذاشته شود. قرار است سیاهی‌ها و تیرگی‌های زندگی یک کارگردان مستقل در نظامی دیکتاتوری به نمایش درآید. بنابراین فضاسازی‌اش نیز باید بتواند به بیان این موضوع کمک کند. اما خانه‌ای زیبا با وسایلی گیرا و رنگ‌آمیزی چشمگیر ذهن بیننده را از این رنج و همه‌ی سیاهی‌ها و تیرگی‌ها منحرف می‌کند. شاید بهتر بود که پناهی خانه‌ای خالی‌تر، با رنگ‌هایی بسیار نزدیک‌تر به رنگ دل امروزش یعنی خاکستری انتخاب می‌کرد. وقتی خانه‌ی دختر هنرجوی فیلم‌نامه‌اش را روی فرشی رنگارنگ و پرطرح برای ما می‌کشد و با زیبایی او را در حصاری زندانی می‌کند، من بیننده را به آن شکل که باید با او همراه و هم‌درد نمی‌سازد. اگر فرش گلیمی ساده بود و حتا «نخ‌نما» با رنگ‌هایی تلخ‌تر تاثیر بیش‌تری می‌گذاشت. البته یادم هست که این یک مستند است و باید واقعی باشد، اما گمان من این است که هدف از ساختن این مستند رساندن پیامی‌ست که در دنیای هنر به سویه‌ی امانت‌داری در مستندسازی می‌چربد. شاید پناهی دست‌کم می‌توانست بخش داخل خانه را سیاه‌وسفید نشان دهد تا در بیان منظور موفق‌تر باشد.
دوم از نظر بازیگری؛ در این مستند نقش اصلی را خود جعفر پناهی بازی می‌کند. دور خانه می‌چرخد و می‌کوشد فضایی مناسب برای تعریف فیلم‌نامه‌اش بسازد. هنگام تعریف فیلم‌نامه تا جایی پیش می‌رود که ناگهان متوجه می‌شود خواندن فیلم‌نامه که «فیلم نیست». در فیلم به غیر از فیلم‌نامه المان‌های پیش‌بینی ناپذیر بسیاری دخالت دارند از جمله حس بازیگر، حالت‌های چهره، نگاه او و فضاهای فیزیکی‌ای که به ترس، به تنش، به هیجان و یا حتا درک منظور کارگردان کمک بسزایی می‌کند. یا حتا نقش من بیننده هنگام تماشا و درک فیلم که از نگاه کارگردان مخفی می‌ماند. آقای کارگردان به‌خوبی این را به ما نشان می‌دهد اما لحظه‌ای که از ادامه‌ی تعریف فیلم‌نامه جا می‌ماند و به این نتیجه می‌رسد که «این‌طوری که آدم تعریف کنه که فیلم نمیشه» سکوتی طولانی و از پس آن بیان این جمله در قالبی بسیار بی‌روح و سپس دوباره تن دادن به ادامه‌ی تعریف آن ضربه‌ی لازم را نمی‌زند.
 
سوم از نظر روایت؛ دوربین به همراه جوان هنرآموزی که برای گذران زندگی مجبور می‌شود مثلا آشغال واحدهای ساختمان نامبرده را جمع کند وارد آسانسور می‌شود. حبس دوربین و کارگردان در سلول آسانسور ایده‌ای قابل تحسین است. جوان در هر طبقه می‌ایستد و همین‌طور که آشغال‌ها را از جلو واحدها جمع می‌کند برای ما حرف می‌زند. به نظر من این فرصت بسیار مناسبی‌ست که از زبان و نگاه این بازیگر نو داستان‌هایی بشنویم، داستان‌هایی کوتاه از هر خانواده‌ی این مجتمع یا از زندگی خود او. مگر نه این است که کار فیلم در نهایت روایت داستان است؟
 
شاید بتوان گفت یکی از بازیگران این فیلم مستند «تمساحی»‌ست که بنابه افسانه‌های دیرین و بنابه گفته‌ی انجیل سمبل شیطان‌صفتی‌ است، گرچه در این مستند چنان آرام و مطیع در بستر فیلم و زیر قفسه‌های کتاب‌ها می‌چرخد که گویی او هم با به بند کشیده شدن از خود و خوی واقعی‌اش دور شده است.
در بخش پایانی فیلم دوربین با جوان و سطل بزرگ آشغالش وارد فضای پارکینگ می‌شود و از آن‌جا ما را به سمت در خانه می‌برد تا «آشغال‌ها» را از این خانه بیرون ببرد، به سمت زبانه‌های آتش و فریاد مردمی که بیرون این در معترض و ناآرام‌اند.
 
  منبع: شهروند