صفحات

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

کف و دیگر هیچ


هرناندو تلِز

وارد که شد، هیچ نگفت. داشتم بهترین ریش‌تراشم را به تسمه‌ی تیغ تیزکن می‌مالیدم و براقش می‌کردم. همین‌که شناختمش شروع کردم به لرزیدن، اما او متوجه نشد و برای پنهان کردن احساساتم، به برق انداختن تیغ ریش‌تراش ادامه دادم. با نوک شستم تیزی‌اش را آزمایش کردم و رو به نور به آن نگاهی انداختم. او کمربند و جلد هفت‌تیرش را از کمرش باز کرد. سپس به یکی از گل‌میخ‌های دیوار آویخت و روی آن کلاه نظامی‌اش را گذاشت. دور کاملی زد و رو به من برگشت. در حالی‌که گره کراواتش را باز می‌کرد، گفت، "چه هوای داغی، مثل جهنم است. ریش‌ام را بتراش!" و روی صندلی نشست. به‌ تخمین من چهار روزی می‌شد که ریش‌اش را نتراشیده بود. چهار روزی که در آخرین گشت‌وگذارش بوده تا بچه‌های ما را پیدا کند. صورتش به‌نظر سرخ و آفتاب‌سوخته می‌آمد. بادقت شروع کردم صابون را آماده کردن. چند برش از آن را بریدم، در ظرفی گذاشتم، با کمی آب گرم مخلوط کردم و با برسی به‌هم زدم. خیلی زود کف صابون بالا آمد.
"بچه‌های جوخه هم باید ریش‌شان به اندازه‌ی من بلند شده باشد."
من هم‌چنان کف صابون را به‌هم می‌زدم.
"اما می‌دانی؟ خوب پیش رفت. سران‌شان را هم دستگیر کردیم. بعضی از آن‌ها را مرده آوردیم و بعضی از آن‌ها هنوز زنده‌اند. اما زود همه‌شان کشته می‌شوند."
پرسیدم، "چند نفر را دستگیر کردید؟"
"چهارده نفر. مجبور بودیم تا دل جنگل پیش برویم تا به قلب‌شان حمله کنیم. اما نتیجه‌ی خوبی داشت. یکی‌شان هم زنده نخواهد ماند، حتا یکی."
به پشت صندلی‌اش تکیه داد و مرا دید که برس میان دستم با کف پوشیده شده. هنوز ملافه را روی او نگذاشته بودم. بی‌گمان دستپاچه بودم. از کمد ملافه‌ای درآوردم و دور گردن «مشتری‌ام» بستم. هم‌چنان حرف می‌زد. تصور می‌کرد که من هم از خودی‌ها هستم. گفت، "شهر باید از این کاری که ما کردیم درس گرفته باشد."
درحالی‌که گره دور گردن تیره‌اش را می‌بستم و بوی عرقش را احساس می‌کردم، گفتم، "آره".
"نمایش خوبی بود، نبود؟"
پاسخ دادم، "خیلی،" و برگشتم تا برس را بردارم. مرد با قیافه‌ای خسته چشم‌هایش را بست و منتظر ماند تا خنکی کف صابون صورتش را نوازش دهد. هرگز او تا این اندازه به من نزدیک نشده بود. روزی که دستور داد همه‌ی مردم شهر در حیاط خلوت مدرسه به صف شوند تا اعدام چهار شورشی را تماشا کنند، یک لحظه با او رو در رو شدم. اما منظره‌ی اندام‌های بریده نگذاشت تا به چهره‌ی این مردی که همه‌ی این‌ها را فرماندهی کرده بود، به چهره‌ای که حالا می‌خواستم در دست‌هایم بگیرم نگاه کنم. بی‌گمان چهره‌ی زننده‌ای نبود، و ریشی که او را کمی مسن‌تر می‌کرد، برازنده‌اش بود. اسمش تورِس بود. فرمانده تورس. مردی با قدرت ابتکار خوب. چه کسی حتا فکرش را می‌کرد که پس از اعدام روی بدن‌های برهنه‌ی شورشی‌ها مشقِ تیراندازی کند؟ نخستین لایه‌ی کف را روی صورتش مالیدم. هنوز چشم‌هایش بسته بودند.
گفت، "راستش دلم یک چرت خواب می‌خواهد، ولی امروز عصر خیلی کار دارم."
برس را گذاشتم و درحالی‌که وانمود می‌کردم علاقه‌ای ندارم، پرسیدم، "اعدام؟"
"یک هم‌چنین چیزی، اما با گامی آهسته‌تر."
"همه را؟"
"نه، فقط چند نفر."
برگشتم به کارم و کف صابون را به ریش‌اش مالیدم. دوباره دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند. خوب بود که مرد نمی‌توانست ببیند. اما ای‌کاش نمی‌آمد. شاید خیلی از افراد ما او را دیده‌اند که وارد این‌جا شده. راستش بودن دشمن در قلمروت وادارت می‌کند که واکنش نادرستی نشان دهی. باید ریش او را هم مثل بقیه اصلاح می‌کردم، بااحتیاط و دقیق، و مثل هر آدم عادی نمی‌گذاشتم یک قطره خون از جوش‌های پوستش بیرون بزند. نمی‌گذاشتم هیچ انحنایی از پوستش از زیر تیغ ریش‌تراش منحرف شود. وقتی پشت دستم را روی صورتش می‌کشیدم، باید مطمئن می‌شدم که پوستش تمیز، گرم و نرم است. نباید یک موی کوچک روی آن جا می‌گذاشتم. آره، من خودم هم یکی از انقلابی‌های مخفی بودم، اما حالا آرایشگری باوجدان، و از تمیزی کارم سربلند. اصلاح این ریش چهار روزه هم اصلاح خوبی می‌شد.
ریش‌تراش را برداشتم، هر دو دسته‌اش را با زاویه‌ای مورب گرفتم، و کار را شروع کردم. از لبه‌ی خط ریش‌ به سمت پایین آمدم. تیغ خیلی خوب کار می‌کرد. ریش‌اش سفت و خشن بود، نه خیلی بلند ولی پر. پوستش ذره‌ذره پیدا می‌شد. صدای تیغ مثل همیشه بود و روی لبه‌اش ذره‌های کف با کمی ته‌ریش جا می‌ماند. کمی ایستادم تا لبه‌ی تیغ را پاک کنم. دوباره تسمه‌ی تیغ ‌تیزکن را برداشتم تا لبه‌اش را تیزتر کنم، چون من از آن آرایشگرهایی هستم که کارش را درست انجام می‌دهد. در آن لحظه چشم‌هایش را باز کرد، یکی از دست‌هایش را روی ملافه گذاشت، آن بخشی از صورتش را که کف صابون روی آن خشک می‌شد، لمس کرد و گفت، "امروز عصر، ساعت شش بیا به حیاط مدرسه."
با وحشت پرسیدم، "قرار است مثل بار پیش باشد؟"
جواب داد، "شاید حتا بهتر."
"می‌خواهید چه‌کار کنید؟"
"هنوز نمی‌دانم، ولی خوش می‌گذرد." دوباره به پشت صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
کار را با تیغ رو به بالا شروع کردم، "می‌خواهید همه را تنبیه کنید؟" با کم‌رویی جرئت کردم و این را پرسیدم.
گفت، "همه‌شان را."
صابون روی صورتش خشک می‌شد. مجبور بودم بجنبم. از آینه به خیابان نگاه کردم. مثل همیشه بود: در دکان بقالی دو سه تا مشتری خرید می‌کردند. سپس به ساعت نگاه کردم: دو و بیست دقیقه‌ی بعد از ظهر بود. تیغ روی صورتش می‌لغزید و حالا از لبه‌ی خط ریش دیگرش به سمت پایین می‌آمدم. ریش پر آبی‌رنگ. آن‌قدر ریش‌اش را نزده بود که مثل شاعرها یا کشیش‌ها شده بود و برازنده‌اش بود. ممکن بود خیلی‌ها او را نشناسند. موهای گردنش را می‌تراشیدم و فکر می‌کردم که البته به نفع اوست که کسی نشناسدش. در آن ناحیه از گردن باید ریش‌تراش را هنرمندانه می‌چرخاندم، چون موها گرچه خیلی خشن نبودند، روی پستی و بلندی‌های کوچک پیچ می‌خورند. موهای فر. در این زمان‌ها جوش‌های کوچک بریده می‌شوند و مروارید‌های خون‌شان بیرون می‌زنند. وقتی آرایشگر خوبی مثل من نمی‌گذارد چنین اتفاقی برای مشتری‌اش بیافتد، به خودش می‌بالد و باید هم ببالد. این یکی که مشتری درجه یک بود. به‌راستی تا‌به‌حال چند نفر از ما به دستور او کشته شده‌اند؟ چند نفر به فرمان او قطع عضو شده‌اند؟ نه، نه. بهتر بود که در این باره فکر نمی‌کردم. تورس نمی‌دانست که من دشمن او هستم. نه تنها او، بلکه هیچ‌کس دیگر هم نمی‌دانست. این یک راز بود و فقط چند نفر خاص می‌دانستند، راستش می‌توانستم انقلابی‌ها را از کارهای او در شهر آگاه کنم و هر وقت برای شکار انقلابی‌ها از شهر بیرون می‌رفت، به آن‌ها خبر دهم. حالا برایم خیلی سخت بود که به آن‌ها بگویم او را در میان دست‌هایم داشتم و با ریش تراشیده و تمیز گذاشتم زنده و سالم برود.
یک دانه مو به صورتش نمانده بود. به‌نظر چند سالی جوان‌تر از لحظه‌ای می‌نمود که از در وارد شد. فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌هایی که از آرایشگاه بیرون می‌روند، همین‌قدر جوان‌تر می‌شوند. تورس زیر حرکات رفت‌وبرگشت ریش‌تراش من دوباره جوان شد، چون من آرایشگر خوبی هستم، اگر از من بپرسی، با فروتنی خواهم گفت، بهترین آرایشگر این شهر! یک کمی دیگر کف صابون این‌جا زیر چانه و روی سیبک گردنش، روی آن رگ خیلی بزرگ مانده بود. آه که چه‌قدر گرم است! تورس هم باید مثل من عرق بریزد. اما او نمی‌ترسد. آدم آرامی است و حتا به بلایی که قرار بود امروز بعدازظهر بر سر زندانی‌ها بیاورد، فکر نمی‌کند. اما من تیغ به‌دست در حالی‌که پوستش را بارها و بارها برق می‌انداختم، مواظب بودم قطره‌ای خون از روی جوش‌ها بیرون نریزد و هر رفت‌وبرگشت تیغ را به‌دقت می‌پاییدم، نمی‌توانستم درست فکر کنم. لعنت بر من و به ساعتی که او به آرایشگاه من آمد، چون من انقلابی بودم نه آدم‌کش. به‌خصوص که کشتنش خیلی آسان بود، و او شایسته‌ی کشته شدن بود. واقعا شایسته‌اش بود؟ نه، لعنتی، نه! هیچ‌کس شایسته‌ی این نیست که قربانی شود و از دیگری قاتل بسازد. چه سودی دارد؟ هیچ، البته که هیچ. پیاپی کسانی را می‌کشند و دیگران این‌ها را می‌کشند و این آن‌قدر ادامه می‌یابد که دنیا دریایی از خون می‌شود. می‌توانستم گلویش را از بیخ ببرم، در یک آن. از درد ناله‌ای می‌کرد و چون چشم‌هایش بسته بود، نمی‌توانست برق تیغ ریش‌تراش یا برق چشم‌های مرا ببیند. حتا با این فکر بدنم مثل قاتل واقعی می‌لرزید. رودی از خون از گردنش سرازیر می‌شد، روی ملافه، صندلی و به دست‌های من، روی زمین. مجبور می‌شدم در را ببندم. اما خون روی زمین به‌راه می‌افتاد، گرم، جوشان و بی‌وقفه؛ به خیابان می‌رسید، مثل جویبار کوچک قرمز. بی‌گمان با یک ضربه‌ی محکم، یک برشی که به دو نیمه کند، هیچ دردی نمی‌کشید. هیچ زجری نمی‌کشید. اما با جسدش چه‌کار می‌کردم؟ کجا پنهانش می‌کردم؟ مجبور می‌شدم فرار کنم و در قیافه‌ای مبدل به دور و دورتر بروم. اما آن‌قدر مرا تعقیب می‌کردند تا پیدایم کنند. "قاتل فرمانده تورس! موقع اصلاح صورتش، گردنش را زده، چه بزدلی!" اما طرف مقابل، "انتقام ما را گرفت. نامش ماندنی شد (نام من را خواهند گفت). او یک آرایشگر بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که او هم برای ما می‌جنگید..." خب، کدام‌یک؟ قاتل یا قهرمان؟ سرنوشت من به همین تیغ بسته است. می‌توانستم دستم را کمی بیش‌تر کج کنم و کمی ریش‌تراش را محکم‌تر فشار دهم و در گردنش فرو کنم. پوستش پس‌نشینی می‌کرد، مثل ابریشم، مثل کش، مثل تسمه‌ی تیغ تیزکن. هیچ چیز به‌اندازه‌ی پوست آدمیزاد نازک نیست و خون هم همیشه پشت آن هست و آماده‌ی بیرون زدن. ریش‌تراشی مثل این هیچ‌وقت ناکام نمی‌ماند. بهترین ریش‌تراش من است. ولی نمی‌خواهم قاتل باشم؛ نه، آقا! تو آمدی، چون من می‌توانستم اصلاحت کنم. و من این کار را شرافتمندانه انجام می‌دهم... دلم نمی‌خواهد دستم را به خون کسی آلوده کنم. فقط کف، و دیگر هیچ. تو دژخیمی؛ اما من فقط آرایشگرم. و هر کسی به کار خودش. تا بوده این بوده، هر کسی به کار خودش.
ریش تراشیده شد و تمیز شد. مرد از جایش برخاست و در آینه به خودش نگاه کرد. دستش را روی پوستش کشید و احساس کرد که تازه و نو شده است.
رو به من برگشت و گفت، "ممنون،" و به‌سوی گل‌میخ لباس‌هایش رفت تا کمربند و هفت‌تیر و کلاهش را بردارد. احتمالا رنگ من پریده بود. احساس کردم که پیراهنم خیس عرق شده. تورس سگک کمربندش را تنظیم کرد، هفت‌تیرش را در جلدش قرار داد و از روی عادت دستی به موهایش کشید و جلیقه‌اش را پوشید. از جیب شلوارش مقداری پول درآورد و مزد مرا پرداخت. لحظه‌ای میان در ایستاد و رو به من برگشت و گفت:
"دائم به من می‌گفتند که تو مرا خواهی کشت. آمدم ببینم این حرف راست است. اما کشتن آسان نیست. باور کن، من می‌دانم." و از در بیرون رفت و وارد خیابان شد.

۱ نظر:

  1. اکرم جان سلام
    داستانت هم زیبا بود و هم ضد خشونت . من سعی کردم اونو با دقت بخونم اما متاسفانه فکر کنم توش یه اشتباه پیدا کردم .
    ((برس را گذاشتم و درحالی‌که وانمود می‌کردم علاقه‌ای ندارم، پرسیدم، "اعدام؟"
    "یک هم‌چنین چیزی، اما با گامی آهسته‌تر."
    "همه را؟"
    "نه، فقط چند نفر."))
    تو سطر بالا قراره فقط چند نفر اعدام بشن اما در سطر پائین تر قراره همه اعدام بشن
    (( کار را با تیغ رو به بالا شروع کردم، "می‌خواهید همه را تنبیه کنید؟" با کم‌رویی جرئت کردم و این را پرسیدم.
    گفت، "همه‌شان را."))
    یا شاید هم من بد متوجه شدم چون قهرمان سوء تفاهم هستم
    به هر حال داستانت قشنگ و برای من سط آخرش بسیار با معنی بود بخصوص که تورس به آرایشگر میگه کشتن آسان نیست باورکن من می دانم . این جمله رو خیلی دوست دارم
    موفق باشید

    پاسخحذف