....همین که باران فروکش کرد، آرام و ایدث با سرعت بهسوی معبدشان شتافتند؛ نوک چراگاهی که روی آن چند سنگ بزرگ به بلندای آدمی بود. جاییکه بیشباهت به برج و باروهای قلعههای قدیمی نبود. اگر از آن تختهسنگها بالا میرفتند، از یکسو اقیانوس بیپایان و از سوی دیگر فرسنگها جنگل سرسبز در پس خلیجی کوچک زیر پایشان بود و اگر در زیر تختهسنگها قوز میکردند، از هجوم باد در امان میماندند و میتوانستند با هم حرف بزنند.
ابتدا هر دویشان خجالت میکشیدند. تا بهحال با هم تنها نبودند. بیآنکه به چهرهی یکدیگر نگاه کنند، به سختی از صخرهها بالا رفتند. اما روز بعد، پس از مدتی خیره ماندن به چشمانداز زیبا، آرام بهنرمی از صخرهها پایین خزید و شروع به حرف زدن کرد. این سرزمین او را به یاد ارمنستان میاندازد. ارمنستان منهای کوههایش. جاهایی از میهن او هم وحشی، قدیمی و بایر است، یا به او چنین گفته شده.
«برای خانهی آبا و اجدادیام که هرگز ندیدهام، خیلی دلتنگ و بیقرارم.»
خورشید بر صخرهها میتابید و بازتاب آن، صورت استخوانی آرام را روشن و نمایان میکرد. آرام، انگلیسی را به همان شیوهای حرف میزد که ایدث او را در اولین روز دیده بود، زمانی که در عرض چراگاه از روی خار و جگن میپرید و راه خانهشان را به آنها نشان میداد. معلوم بود که این شیوه را در گفتوگوهای دیرینهاش با لئوپولد یاد گرفته و زبانهای ارمنی، عربی و فرانسه را در یتیمخانهها. حالا در چشمهای ایدث خیره شده بود:
«چهطور پدر و مادرت مردند؟»
این چیزی بود که ایدث بیش از هر چیز دیگری مشتاق دانستنش بود. موضوعی که شاید هیچکس در آن حال و هوا نمیپرسید، سخنی که پیرامون مرگ میچرخید. آرام نخی سیگار از پاکت مچاله شدهای بیرون کشید؛ پدر و مادرش در سال ۱۹۱۵ در قتلعام ارامنه در ترکیه کشته شدند. آنها در شهر کوچکی به نام دیار بکر زندگی میکردند؛ در استان تیگرس در شرق ترکیه، جایی که چند نسل پیدرپی از خانواده پدریاش به تجارت ادویه مشغول بودند. وقتی او سه ساله بود، ژاندارمهای ترک به خانهشان هجوم آوردند، پدرش را با خود بردند و در میدان شهر به دار آویختند. او و مادرش بههمراه قافلهای از زنها و بچهها همهی بیابان دراز را با پای پیاده بهسوی کشور سوریه پیمودند و زمانیکه به ساحل فرات رسیدند، مادرش مثل بیشتر افراد کاروان جان سپرده بود. چند نفر از مسیحیان سوری جانِ آرام را نجات دادند و او را به شهر حلب بردند. او گفت:
«من این ماجرا را به خاطر نمیآورم، مادرم را هم به یاد ندارم، همهی این داستانها از حافظهام پاک شده. تنها چیزی که میدانیم این است که آنها بیش از یک میلیون از ارامنه را در ترکیه کشتند و هیچکس برای نجات آنها کاری نکرد.»
عبارت «نیرومند بودن» برای هر ارمنی یعنی میهن مقتدر داشتن و آنها برای استقلال خود همیشه آمادهی ستیز و نبرد بودهاند.
آرام اکنون برای ایدث فقط مردی اندوهگین و رنجدیده بود. ایدث در آن لحظه فهمید که هفتههایی که آرام در دیار او سپری کرده، برایش خالی از اهمیت بوده. درواقع، تمام آن لحظهها به چیز دیگری میاندیشیده.
خورشید در پس ابرهای تیره و خونآلود به آرامی پنهان میشد، ابرهایی که در خاموشی ژرف، پرصدا مژدهی باران دوباره میدادند. آرام به چشمهای ایدث خیره شد. نرم و آهسته و بیکلام راه خانه را در پیش گرفتند، گویی از مراسم سوگواری باز میگردند. زمانیکه به حاشیهی آبادی رسیدند، تاریکی سقف شهر را پوشانده بود و باران بر زمین آن میبارید....
• گیلگمش : جون لندن، مترجم: اکرم پدرامنیا، ناشر: افق ۱٣٨٨، ۴٣۴ صفحه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سهشنبه
به مناسبت ٢۴ آوریل، سالگرد کشتار ارامنه
بخشی از رمان گیلگمش اثر جون لندن
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر