صفحات

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

برگ‌های پاییزی


قرار بود همین‌که کت‌وشلوار را آماده کنند به ما زنگ بزنند. اما چند دقیقه از ساعت پنج می‌گذشت و هنوز از خیاط‌ خبری نبود. ساعت هفت بعدازظهر هم همه‌جا بسته می‌شد. نمی‌توانستم بیش از این منتظر بمانم. تلفن را برداشتم و به‌جای پدرم به خیاط‌خانه‌ زنگ زدم. دیگر آن‌قدر صدایم کلفت شده بود که بشود خودم را جای پدر جا بزنم. اسم پدرم را گفتم و منتظر ماندم تا آقایی که گوشی را برداشت برود و از خیاط بپرسد. تا او بیاید، پیش خودم فکر می‌کردم که اگر آماده نباشد، فردا صبح لباس مناسبی برای پوشیدن ندارم. رهبر ارکستر از دستم عصبانی می‌شود یا شاید هم نگذارد با هر لباسی روی صحنه بروم.
از میان مدرسه‌های چند منطقه بهترین پیانونواز‌، ترومپت‌زن‌ها و ساکسیفون‌نوازها را انتخاب کرده بودند تا در کلیسایی برای پی‌یر ترودو، نخست‌وزیر کشور و همراهانش بنوازند. ارکستر بزرگی بود و از آن میان سه نفر ترومپت می‌زدیم. درواقع، قرار بود من ملودی اصلی را بزنم، و اگر نمی‌رفتم، کار خراب می‌شد. آن روز صبح، پس از آخرین تمرین، آقای فریدمن، رهبر ارکستر پیش من آمد و گفت، "امشب خوب بخواب و فردا نیم ساعت زودتر بیا. باشد؟ تاکسیدو هم یادت نرود."
همه باید تاکسیدوی سیاه‌رنگ با پیراهن سفید و پاپیون قرمز می‌پوشیدیم. اما پدرم نمی‌توانست برایم تاکسیدو بخرد و روز اول وقتی این ماجرا را شنید، گفت، "تاکسیدو؟!" سپس قاه‌قاه خندید. "پسر، من شب عروسی‌ام هم تاکسیدو نپوشیدم."
وقتی دید خیلی دلم می‌خواهد بروم و از آن گذشته، ماه‌ها برایش تمرین کرده‌ام، روی شکم برآمده‌اش را خاراند و گفت، "حالا تمرین کن، شاید بتوانیم از جایی اجاره‌ کنیم."
به‌گمانم خودش هم دوست داشت که من در این ارکستر شرکت کنم. می‌گفت، "ممکن است نخست‌وزیر از کارتان خوشش بیاید و جایزه‌ای چیزی به شما بدهد." شاید پس از آن هم می‌توانست پیش دوستان و افراد خانواده و قوم‌وخویش‌ باافتخار سرش را بالا بگیرد و بگوید، «از پیتر خواسته‌اند برای نخست‌وزیر ترومپت بزند.» سپس کمی هم پیازداغش را زیاد کند و بگوید، «تو همه‌ی شهر ترومپت‌زن به خوبی پیتر نداشتند...» مدال یا قابی را که از دست نخست‌وزیر گرفته‌ام، به همه نشان دهد و با لبخند و از سر خشنودی بگوید، «نخست‌وزیر ترودو خودش این را به پیتر داده.»

وارد خیاط‌خانه که شدیم، زن میان‌سالی که پشت چرخ خیاطی‌اش نشسته و موهای نقره‌ای‌اش را از پشت سر بسته بود، از بالای عینک سراپای مرا برانداز کرد و کمی نگاهش را روی شکم گنده‌ام نگه داشت و گفت، "گمان نمی‌کنم چیزی اندازه‌ی تو داشته باشیم." و سپس غژ، پارچه‌ی خاکستری‌رنگی را زیر سوزن چرخش دواند. "یکی داشتیم که همین امروز صبح قراردادش را با یک داماد بستیم." این را گفت و درز دیگری را دوخت، "برای جشنی در مدرسه می‌خواهی؟"
پدرم گفت، "نه، برای ارکستر می‌خواهد. قرار است نخست‌وزیر بیاید."
وقتی قیافه‌ی اندوه‌زده‌ی مرا دید، کمی این‌پا و آن‌پا کرد و گفت، "یکی داریم که نو نیست. شاید بشود اندازه‌ی تو کرد." از جایش بلند شد و به اتاق پشتی رفت. پدرم دستی به پشتم زد و خندید. پس از انتظاری دراز با کت‌وشلواری که توی روکش پلاستیکی خاک‌گرفته‌ای بود، برگشت، "اسمت چیست؟"
گفتم، "پیتر."
"برو توی اتاق پرو و بپوش ببینم پیتر."
روکش‌ آن را برداشت و کت‌وشلوار را با رخت‌آویز به دستم داد. سیاه بود، اما معلوم بود بارها شسته شده. درِ اتاقک پرو را باز کرد و من وارد شدم. شانه‌ها و دور شکمش اندازه بود ولی قد آستین و قدپایش برایم بلند بود. زن با سنجاق لبه‌های آستین و دم‌پای شلوار را اندازه کرد و گفت، "تا شنبه زنگ می‌زنیم بیایید ببرید." اما پول اجاره را همان موقع گرفت.
پدرم پول را روی میز گذاشت و دوباره پافشاری کرد که برای صبح یک‌شنبه می‌خواهیم.
حالا شنبه غروب بود و هنوز کسی زنگ نزده بود، و وقتی من زنگ زدم کس دیگری گوشی برداشت. صدای کلفت مردی بود که به‌نظر از این تاکسیدو چیزی نمی‌دانست. پس از چندی پرس‌وجو از این‌وآن برگشت و گفت، "هنوز آماده نیست."
گوشی را که گذاشتم، روی صندلی حصیری آشپزخانه ولو شدم. هوا رفته‌رفته تاریک می‌شد و داشت همان اتفاقی که می‌ترسیدم می‌افتاد. پدرم از راه رسید. گفتم، "کت‌وشلوارم آماده نیست."
"نیست؟ چرند می‌گویی، پسر! تو از کجا می‌دانی؟"
گفتم، "به خیاط‌خانه زنگ زدم."
کمی دور آشپزخانه گشت و چندبار سرش را تکان داد و ناگهان گفت، "بلندشو برویم. وادارشان می‌کنم آماده‌اش کنند."
هوا سرد شده بود و سوز برف می‌وزید و شیشه‌های ایستگاه اتوبوس از هوای نفس ما و چند مسافری که پیش از ما آمده بودند مه‌آلود بود. زمان مثل باد می‌گذشت و بی‌قرارم می‌کرد. وقتی اتوبوس رسید، با حواس‌پرتی از صف بیرون زده و زودتر از همه سوار شدم. اتوبوس خالی بود و خیابان‌ها خلوت. شب عید شکرگزاری بود و مردم در خانه‌ها دور هم جمع شده بودند و بوقلمون یا غاز بریان می‌خوردند.
میان راه خط‌مان را عوض کردیم و سرانجام به خیاط‌خانه رسیدیم. همان زن میان‌سال مونقره‌ای پشت چرخ خیاطی نشسته بود و به‌گمانم روی تاکسیدوی من کار می‌کرد. از دیدن او و تاکسیدو آن‌قدر خوشحال شدم که شاید بوم چشم‌هایم خیس شد. چند دقیقه‌ای ماندیم تا کارش را تمام کرد و کت‌وشلوار را به رخت‌آویزی آویخت و با روکشی پلاستیکی به‌دست من داد، "مواظب باش، کنار آتش نسوزانی‌اش وگرنه باید همه‌ی ‌پولش را بپردازی و اگر لک قهوه یا سوپی روی آن بریزی پول خشک‌شویی‌اش را خودت می‌دهی." از خوشحالی سرم را تکان دادم و زود از آن‌جا بیرون آمدم.
همان‌طور که رهبر ارکستر گفته بود، آن‌شب زود خوابیدم و صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. از خوشحالی کمی دستپاچه بودم. چندبار تا پای پنجره رفتم و آسمان را نگاه کردم. خوشحال بودم که هنوز برفی نباریده. باید دو مسیر اتوبوس سوار می‌شدم و سپس با قطار خودم را به کلیسای یونایتد در خیابان بوگارت می‌رساندم. روی سکوی مترو مردم زیادی منتظر قطار بودند. بعضی از آن‌ها لباس‌های نو پوشیده و زن‌ها موهای‌شان را آراسته بودند. به‌گمانم برای عبادت به کلیسا می‌رفتند. کنار من مرد پنجاه شصت ساله‌ای با بسته‌ای سیاه در دست تلوتلو می‌خورد. صورتی استخوانی و رنگ‌پریده داشت. موهای جوگندمی و ژولیده‌اش تا روی شانه‌ها پخش بود. بوی غریبی می‌داد. گاهی به من، تاکسیدو، پاپیون و کیف ترومپتم چپ‌چپ نگاه می‌کرد و یکی دو قدم دور و نزدیک می‌شد. قطار که رسید، دوشادوش من وارد شد. همه‌ی صندلی‌ها پر بودند و حتا میان قطار جمعی ایستاده بودند. همان جلو دستم را به میله‌ای گرفتم و ایستادم و مرد ژولیده هم کنار من قرار گرفت. گاه زیر لب چیزی می‌گفت و چشم‌هایش را به دوروبر می‌چرخاند. به‌نظر دنبال صندلی خالی می‌گشت. هربار که قطار می‌ایستاد، با فشار به شکم گنده‌ی من یا کیف ترومپتم تکیه می‌داد و بسته‌ی سیاه در دستش به جایی از بدنم فرومی‌رفت. احساس می‌کردم که درون آن شیشه‌ای چیزی باشد. یک ایستگاه مانده به خیابان شپرد با توقفِ پرشتابِ قطار دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و با تمام نیرو روی من پرت شد و از درون بسته‌ی در دستش یکی دو لیتری مایع گازدار به سرورویم پاشید. بی‌درنگ بوی آبجو در فضا پیچید. مرد ژولیده سرش را پس کشید و با دیدن تاکسیدو و صورت خیس من قاه‌قاه خندید. خشمگین او را پس زدم و از جیب شلوارم دستمالی را که پدرم در واپسین لحظه به‌دستم داده بود تا اگر خواستم چیزی بخورم جلو پیراهنم آویزان کنم، درآوردم و قطره‌های روان آبجوی روی صورت و گردنم را پاک کردم. به‌همراه قطره‌های آبجو شاید قطره اشکی هم از روی گونه‌هایم پایین آمد.
ایستگاه بعدی پیاده شدم و پیش از هر چیز به‌سمت دستشویی مترو رفتم و کوشیدم با آب و همان دستمال پدر تا جایی که می‌شد تاکسیدو را تمیز کنم. اما بوی آبجو را نمی‌شد از میان برد، به‌خصوص که دیگر داشت دیر می‌شد. اندوه دیگرم این بود که باید پول خشک‌شویی را هم می‌دادیم. با همان لباس خیس و بوی تند آبجو در مراسم شرکت کردم و در برابر چشم‌های نگران و تا اندازه‌ای خشمگین آقای فریدمن روی صندلی‌ام نشستم و ترومپتم را از کیفش بیرون آوردم.
هنوز نخست‌وزیر و همراهان نیامده بودند. آرام کمی صندلی‌ام را از بچه‌ها دور کردم تا بوی سرگیجه‌آور لباسم را نفهمند. وقتی نخست‌وزیر و دیگران نشستند، با اشاره‌ی رهبر ارکستر دست‌به‌کار شدیم و با تمام وجود و بی‌اشتباه برای‌شان آهنگ «برگ‌های پاییزی» را اجرا کردیم. از لبخند نخست‌وزیر و دیگر تماشاگران معلوم بود که از کار ما خوش‌شان آمد.
وقتی وارد خانه شدم، پدرم به‌سمت راهرو آمد تا برایش از ارکستر و نخست‌وزیر حرف بزنم. لبخند می‌زد و هیجان‌زده از جشن و نوازنده‌ها و کارمان می‌پرسید. اما پیش از آن‌که دهانم را باز کنم و بخواهم چیزی بگویم، گفت، "این چه بویی است...؟ کجا بودی؟"
گفتم، "کلیسا، صبر کن تا برایت تعریف کنم."
"بعد از کلیسا کجا رفتی؟"
گفتم، "یک‌راست به خانه آمدم، اجازه بده برایت تعریف کنم، پاپا!"
همه‌ی هیجانش خوابید و با قیافه‌ای گرفته روی صندلی حصیری گوشه‌ی آشپزخانه فرونشست و نفسی کشید که بیش‌تر به آه می‌مانست. وقتی ماجرا را برایش گفتم، هنوز دلخور می‌نمود و معلوم بود که داستانم را داستانی بیش نمی‌داند و نمی‌تواند باور کند.
پس از آن تا سال‌ها هر دوست یا آشنایی را می‌دید ماجرا را برایش تعریف می‌کرد و آبروی مرا می‌برد. گاهی حتا عصبانی‌ام می‌کرد؛ وادار می‌شدم که جلو آن‌ها ماجرای واقعی را تعریف کنم. اما اثر نداشت. هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم که چرا حرف او را باور می‌کنند ولی مال مرا نه. وقتی مرد شدم، هنوز گه‌گاهی این قصه را می‌گفت و قاه‌قاه می‌خندید، حتا در سخنرانی جشن عروسی‌ام هم این ماجرا را با آب‌وتاب برای همه تعریف کرد و آن‌ها را خنداند.
زمستان پیش، وقتی پدر در خانه‌ی سالمندان در بستر بیماری بود و دیگر واپسین نفس‌هایش را می‌کشید، خواست در اتاق را ببندم و در کنارش بنشینم. دستم را گرفت، کمی از روز مرگ مادرم برایم تعریف کرد و سختی‌هایی که برای بزرگ کردن من کشیده بود. سپس همان‌طور که انگشت‌هایم را با ناتوانی می‌فشرد گفت، "پسر، می‌خواهم از تو چیزی بپرسم."
دلم در سینه فروریخت. نمی‌توانستم حدس بزنم. سرم را تکان دادم و منتظر ماندم. بریده‌بریده گفت، "راستش را بگو، آن روز که در کلیسا ترومپت می‌زدی، روزی که نخست‌وزیر می‌آمد، آبجو نخورده بودی...؟ من راست نمی‌گفتم؟"
خنده‌ام گرفت. کمی فکر کردم و دستش را فشار دادم و گفتم، "چرا پاپا! تو راست می‌گفتی."
چشم‌هایش از خشنودی برق زد و با قهقهه‌ای گفت، "یادت باشد پسر، هیچ پسری نمی‌تواند سر پدرش شیره بمالد!"

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

کف و دیگر هیچ


هرناندو تلِز

وارد که شد، هیچ نگفت. داشتم بهترین ریش‌تراشم را به تسمه‌ی تیغ تیزکن می‌مالیدم و براقش می‌کردم. همین‌که شناختمش شروع کردم به لرزیدن، اما او متوجه نشد و برای پنهان کردن احساساتم، به برق انداختن تیغ ریش‌تراش ادامه دادم. با نوک شستم تیزی‌اش را آزمایش کردم و رو به نور به آن نگاهی انداختم. او کمربند و جلد هفت‌تیرش را از کمرش باز کرد. سپس به یکی از گل‌میخ‌های دیوار آویخت و روی آن کلاه نظامی‌اش را گذاشت. دور کاملی زد و رو به من برگشت. در حالی‌که گره کراواتش را باز می‌کرد، گفت، "چه هوای داغی، مثل جهنم است. ریش‌ام را بتراش!" و روی صندلی نشست. به‌ تخمین من چهار روزی می‌شد که ریش‌اش را نتراشیده بود. چهار روزی که در آخرین گشت‌وگذارش بوده تا بچه‌های ما را پیدا کند. صورتش به‌نظر سرخ و آفتاب‌سوخته می‌آمد. بادقت شروع کردم صابون را آماده کردن. چند برش از آن را بریدم، در ظرفی گذاشتم، با کمی آب گرم مخلوط کردم و با برسی به‌هم زدم. خیلی زود کف صابون بالا آمد.
"بچه‌های جوخه هم باید ریش‌شان به اندازه‌ی من بلند شده باشد."
من هم‌چنان کف صابون را به‌هم می‌زدم.
"اما می‌دانی؟ خوب پیش رفت. سران‌شان را هم دستگیر کردیم. بعضی از آن‌ها را مرده آوردیم و بعضی از آن‌ها هنوز زنده‌اند. اما زود همه‌شان کشته می‌شوند."
پرسیدم، "چند نفر را دستگیر کردید؟"
"چهارده نفر. مجبور بودیم تا دل جنگل پیش برویم تا به قلب‌شان حمله کنیم. اما نتیجه‌ی خوبی داشت. یکی‌شان هم زنده نخواهد ماند، حتا یکی."
به پشت صندلی‌اش تکیه داد و مرا دید که برس میان دستم با کف پوشیده شده. هنوز ملافه را روی او نگذاشته بودم. بی‌گمان دستپاچه بودم. از کمد ملافه‌ای درآوردم و دور گردن «مشتری‌ام» بستم. هم‌چنان حرف می‌زد. تصور می‌کرد که من هم از خودی‌ها هستم. گفت، "شهر باید از این کاری که ما کردیم درس گرفته باشد."
درحالی‌که گره دور گردن تیره‌اش را می‌بستم و بوی عرقش را احساس می‌کردم، گفتم، "آره".
"نمایش خوبی بود، نبود؟"
پاسخ دادم، "خیلی،" و برگشتم تا برس را بردارم. مرد با قیافه‌ای خسته چشم‌هایش را بست و منتظر ماند تا خنکی کف صابون صورتش را نوازش دهد. هرگز او تا این اندازه به من نزدیک نشده بود. روزی که دستور داد همه‌ی مردم شهر در حیاط خلوت مدرسه به صف شوند تا اعدام چهار شورشی را تماشا کنند، یک لحظه با او رو در رو شدم. اما منظره‌ی اندام‌های بریده نگذاشت تا به چهره‌ی این مردی که همه‌ی این‌ها را فرماندهی کرده بود، به چهره‌ای که حالا می‌خواستم در دست‌هایم بگیرم نگاه کنم. بی‌گمان چهره‌ی زننده‌ای نبود، و ریشی که او را کمی مسن‌تر می‌کرد، برازنده‌اش بود. اسمش تورِس بود. فرمانده تورس. مردی با قدرت ابتکار خوب. چه کسی حتا فکرش را می‌کرد که پس از اعدام روی بدن‌های برهنه‌ی شورشی‌ها مشقِ تیراندازی کند؟ نخستین لایه‌ی کف را روی صورتش مالیدم. هنوز چشم‌هایش بسته بودند.
گفت، "راستش دلم یک چرت خواب می‌خواهد، ولی امروز عصر خیلی کار دارم."
برس را گذاشتم و درحالی‌که وانمود می‌کردم علاقه‌ای ندارم، پرسیدم، "اعدام؟"
"یک هم‌چنین چیزی، اما با گامی آهسته‌تر."
"همه را؟"
"نه، فقط چند نفر."
برگشتم به کارم و کف صابون را به ریش‌اش مالیدم. دوباره دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند. خوب بود که مرد نمی‌توانست ببیند. اما ای‌کاش نمی‌آمد. شاید خیلی از افراد ما او را دیده‌اند که وارد این‌جا شده. راستش بودن دشمن در قلمروت وادارت می‌کند که واکنش نادرستی نشان دهی. باید ریش او را هم مثل بقیه اصلاح می‌کردم، بااحتیاط و دقیق، و مثل هر آدم عادی نمی‌گذاشتم یک قطره خون از جوش‌های پوستش بیرون بزند. نمی‌گذاشتم هیچ انحنایی از پوستش از زیر تیغ ریش‌تراش منحرف شود. وقتی پشت دستم را روی صورتش می‌کشیدم، باید مطمئن می‌شدم که پوستش تمیز، گرم و نرم است. نباید یک موی کوچک روی آن جا می‌گذاشتم. آره، من خودم هم یکی از انقلابی‌های مخفی بودم، اما حالا آرایشگری باوجدان، و از تمیزی کارم سربلند. اصلاح این ریش چهار روزه هم اصلاح خوبی می‌شد.
ریش‌تراش را برداشتم، هر دو دسته‌اش را با زاویه‌ای مورب گرفتم، و کار را شروع کردم. از لبه‌ی خط ریش‌ به سمت پایین آمدم. تیغ خیلی خوب کار می‌کرد. ریش‌اش سفت و خشن بود، نه خیلی بلند ولی پر. پوستش ذره‌ذره پیدا می‌شد. صدای تیغ مثل همیشه بود و روی لبه‌اش ذره‌های کف با کمی ته‌ریش جا می‌ماند. کمی ایستادم تا لبه‌ی تیغ را پاک کنم. دوباره تسمه‌ی تیغ ‌تیزکن را برداشتم تا لبه‌اش را تیزتر کنم، چون من از آن آرایشگرهایی هستم که کارش را درست انجام می‌دهد. در آن لحظه چشم‌هایش را باز کرد، یکی از دست‌هایش را روی ملافه گذاشت، آن بخشی از صورتش را که کف صابون روی آن خشک می‌شد، لمس کرد و گفت، "امروز عصر، ساعت شش بیا به حیاط مدرسه."
با وحشت پرسیدم، "قرار است مثل بار پیش باشد؟"
جواب داد، "شاید حتا بهتر."
"می‌خواهید چه‌کار کنید؟"
"هنوز نمی‌دانم، ولی خوش می‌گذرد." دوباره به پشت صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
کار را با تیغ رو به بالا شروع کردم، "می‌خواهید همه را تنبیه کنید؟" با کم‌رویی جرئت کردم و این را پرسیدم.
گفت، "همه‌شان را."
صابون روی صورتش خشک می‌شد. مجبور بودم بجنبم. از آینه به خیابان نگاه کردم. مثل همیشه بود: در دکان بقالی دو سه تا مشتری خرید می‌کردند. سپس به ساعت نگاه کردم: دو و بیست دقیقه‌ی بعد از ظهر بود. تیغ روی صورتش می‌لغزید و حالا از لبه‌ی خط ریش دیگرش به سمت پایین می‌آمدم. ریش پر آبی‌رنگ. آن‌قدر ریش‌اش را نزده بود که مثل شاعرها یا کشیش‌ها شده بود و برازنده‌اش بود. ممکن بود خیلی‌ها او را نشناسند. موهای گردنش را می‌تراشیدم و فکر می‌کردم که البته به نفع اوست که کسی نشناسدش. در آن ناحیه از گردن باید ریش‌تراش را هنرمندانه می‌چرخاندم، چون موها گرچه خیلی خشن نبودند، روی پستی و بلندی‌های کوچک پیچ می‌خورند. موهای فر. در این زمان‌ها جوش‌های کوچک بریده می‌شوند و مروارید‌های خون‌شان بیرون می‌زنند. وقتی آرایشگر خوبی مثل من نمی‌گذارد چنین اتفاقی برای مشتری‌اش بیافتد، به خودش می‌بالد و باید هم ببالد. این یکی که مشتری درجه یک بود. به‌راستی تا‌به‌حال چند نفر از ما به دستور او کشته شده‌اند؟ چند نفر به فرمان او قطع عضو شده‌اند؟ نه، نه. بهتر بود که در این باره فکر نمی‌کردم. تورس نمی‌دانست که من دشمن او هستم. نه تنها او، بلکه هیچ‌کس دیگر هم نمی‌دانست. این یک راز بود و فقط چند نفر خاص می‌دانستند، راستش می‌توانستم انقلابی‌ها را از کارهای او در شهر آگاه کنم و هر وقت برای شکار انقلابی‌ها از شهر بیرون می‌رفت، به آن‌ها خبر دهم. حالا برایم خیلی سخت بود که به آن‌ها بگویم او را در میان دست‌هایم داشتم و با ریش تراشیده و تمیز گذاشتم زنده و سالم برود.
یک دانه مو به صورتش نمانده بود. به‌نظر چند سالی جوان‌تر از لحظه‌ای می‌نمود که از در وارد شد. فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌هایی که از آرایشگاه بیرون می‌روند، همین‌قدر جوان‌تر می‌شوند. تورس زیر حرکات رفت‌وبرگشت ریش‌تراش من دوباره جوان شد، چون من آرایشگر خوبی هستم، اگر از من بپرسی، با فروتنی خواهم گفت، بهترین آرایشگر این شهر! یک کمی دیگر کف صابون این‌جا زیر چانه و روی سیبک گردنش، روی آن رگ خیلی بزرگ مانده بود. آه که چه‌قدر گرم است! تورس هم باید مثل من عرق بریزد. اما او نمی‌ترسد. آدم آرامی است و حتا به بلایی که قرار بود امروز بعدازظهر بر سر زندانی‌ها بیاورد، فکر نمی‌کند. اما من تیغ به‌دست در حالی‌که پوستش را بارها و بارها برق می‌انداختم، مواظب بودم قطره‌ای خون از روی جوش‌ها بیرون نریزد و هر رفت‌وبرگشت تیغ را به‌دقت می‌پاییدم، نمی‌توانستم درست فکر کنم. لعنت بر من و به ساعتی که او به آرایشگاه من آمد، چون من انقلابی بودم نه آدم‌کش. به‌خصوص که کشتنش خیلی آسان بود، و او شایسته‌ی کشته شدن بود. واقعا شایسته‌اش بود؟ نه، لعنتی، نه! هیچ‌کس شایسته‌ی این نیست که قربانی شود و از دیگری قاتل بسازد. چه سودی دارد؟ هیچ، البته که هیچ. پیاپی کسانی را می‌کشند و دیگران این‌ها را می‌کشند و این آن‌قدر ادامه می‌یابد که دنیا دریایی از خون می‌شود. می‌توانستم گلویش را از بیخ ببرم، در یک آن. از درد ناله‌ای می‌کرد و چون چشم‌هایش بسته بود، نمی‌توانست برق تیغ ریش‌تراش یا برق چشم‌های مرا ببیند. حتا با این فکر بدنم مثل قاتل واقعی می‌لرزید. رودی از خون از گردنش سرازیر می‌شد، روی ملافه، صندلی و به دست‌های من، روی زمین. مجبور می‌شدم در را ببندم. اما خون روی زمین به‌راه می‌افتاد، گرم، جوشان و بی‌وقفه؛ به خیابان می‌رسید، مثل جویبار کوچک قرمز. بی‌گمان با یک ضربه‌ی محکم، یک برشی که به دو نیمه کند، هیچ دردی نمی‌کشید. هیچ زجری نمی‌کشید. اما با جسدش چه‌کار می‌کردم؟ کجا پنهانش می‌کردم؟ مجبور می‌شدم فرار کنم و در قیافه‌ای مبدل به دور و دورتر بروم. اما آن‌قدر مرا تعقیب می‌کردند تا پیدایم کنند. "قاتل فرمانده تورس! موقع اصلاح صورتش، گردنش را زده، چه بزدلی!" اما طرف مقابل، "انتقام ما را گرفت. نامش ماندنی شد (نام من را خواهند گفت). او یک آرایشگر بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که او هم برای ما می‌جنگید..." خب، کدام‌یک؟ قاتل یا قهرمان؟ سرنوشت من به همین تیغ بسته است. می‌توانستم دستم را کمی بیش‌تر کج کنم و کمی ریش‌تراش را محکم‌تر فشار دهم و در گردنش فرو کنم. پوستش پس‌نشینی می‌کرد، مثل ابریشم، مثل کش، مثل تسمه‌ی تیغ تیزکن. هیچ چیز به‌اندازه‌ی پوست آدمیزاد نازک نیست و خون هم همیشه پشت آن هست و آماده‌ی بیرون زدن. ریش‌تراشی مثل این هیچ‌وقت ناکام نمی‌ماند. بهترین ریش‌تراش من است. ولی نمی‌خواهم قاتل باشم؛ نه، آقا! تو آمدی، چون من می‌توانستم اصلاحت کنم. و من این کار را شرافتمندانه انجام می‌دهم... دلم نمی‌خواهد دستم را به خون کسی آلوده کنم. فقط کف، و دیگر هیچ. تو دژخیمی؛ اما من فقط آرایشگرم. و هر کسی به کار خودش. تا بوده این بوده، هر کسی به کار خودش.
ریش تراشیده شد و تمیز شد. مرد از جایش برخاست و در آینه به خودش نگاه کرد. دستش را روی پوستش کشید و احساس کرد که تازه و نو شده است.
رو به من برگشت و گفت، "ممنون،" و به‌سوی گل‌میخ لباس‌هایش رفت تا کمربند و هفت‌تیر و کلاهش را بردارد. احتمالا رنگ من پریده بود. احساس کردم که پیراهنم خیس عرق شده. تورس سگک کمربندش را تنظیم کرد، هفت‌تیرش را در جلدش قرار داد و از روی عادت دستی به موهایش کشید و جلیقه‌اش را پوشید. از جیب شلوارش مقداری پول درآورد و مزد مرا پرداخت. لحظه‌ای میان در ایستاد و رو به من برگشت و گفت:
"دائم به من می‌گفتند که تو مرا خواهی کشت. آمدم ببینم این حرف راست است. اما کشتن آسان نیست. باور کن، من می‌دانم." و از در بیرون رفت و وارد خیابان شد.