صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

یک از یک

نوشته‌ی کولم تویبین
ترجمه‌ی اکرم پدرام‌نیا
.
کولم تویبین، رمان‌نویس، داستان‌نویس، شاعر و روشنفکر ایرلندی و مدرس دانش‌گاه پرینستون در شهر نیو-جرسی‌ست. کار نوشتن را از دوره‌ی زندگی کوتاهش در شهر بارسلونا شروع کرد و نخستین داستانهایش تاثیرگرفته از تجربه‌ی این سفر بود. پس از بازگشت به ایرلند حرفه‌ی روزنامه‌نگاری را در پیش گرفت و در نشریاتی چون دوبلین، هایبرنیا و ساندی تریبون مشغول به کار شد. برای رمان «ارباب» جایزه‌ی بین‌المللی ایمپک را گرفت و کتاب‌های «بروکلین» و «قایق راهنمای آب‌های سیاه» از او به مرحله‌ی نهایی بوکر و ایمپک رسیدند.
تویبین در داستان «یک از یک» عشقی را روایت می‌کند که با بروزِ مرگ مجال خودنمایی از آن گرفته می‌شود. داستان درباره‌ی عشقی میان یک مادر و فرزند است که از صورت ساده‌ی خود خارج می‌شود و در روند پیچیده‌ای تحت تاثیر مرگ قرار می‌گیرد. استفاده‌ی آگاهانه از لحن شاعرانه در کنار منطق داستانی از شاخص‌ترین ویژگی‌های اثر است. این داستان در شماره‌ی ۷ می ۲۰۰۷ مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.


ماهِ آسمان تگزاس پایین است. ماه مادر من است. امشب ماهِ تمام است و از روشن‌ترین نئون‌ها درخشان‌تر. در بخش بزرگ کهربایی‌اش لایه‌های سرخی دارد. شاید ماهِ شب چهارده از فصل درو است، ماه کُمانچی، چه می‌دانم. هرگز ماه را به این روشنی و این‌قدر پایین ندیده‌ام. امشب شش سال است که مادرم مرده، و ایرلند شش ساعت از این‌جا فاصله دارد و تو خوابی.
آمدم کمی قدم بزنم. هیچ‌کسِ دیگری قدم نمی‌زند. گذشتن از پل گوادالوپآسان نیست؛ ماشین‌ها خیلی تند می‌رانند. توی بقالی محل که فضای صمیمی گرمی دارد، دختر صندوق‌دار از من می‌خواهد عضو شوم. می‌گوید اگر هفتاد دلار بدهم، هیچ‌وقت عضویتم تمام نمی‌شود و برای هر چیزی که بخرم هفت درصد تخفیف می‌گیرم.
شش سال، شش ساعت. هفتاد دلار، هفت درصد. به او می‌گویم فقط چند ماهی این‌جای‌ام و دختر صندوق‌دار لب‌خند می‌زند و به من خوش‌آمد می‌گوید. من هم به او لب‌خند می‌زنم. هنوز هم می‌توانم لب‌خند بزنم. اگر همین حالا به تو زنگ می‌زدم، دو و نیم صبح، تو راحت بیدار بودی.
اگر زنگ می‌زدم، می‌توانستم همه‌ی چیزهایی را که شش سال پیش اتفاق افتاده بود، با تو مرور کنم. چون امشب همه‌ی آن‌هاجلو چشم‌ام می‌آیند، مثل این‌که همین دیروز بود. گویی امشب مهتاب با کشش جادویی شگفت‌انگیزش می‌خواهد مرا به آن آخرین اتفاق واقعی‌ای برگرداند که بر من گذشت. پشت تلفن، از این سوی اقیانوس اطلس می‌توانم روزهای پیش و پسِ مراسم خاک‌سپاری مادرم را برای تو تعریف کنم. طوری جزییاتش را برایت بگویم که انگار قرار است فراموش‌شان کنم. مثلاً می‌توانم به‌یاد بیاورم که روز خاک‌سپاری پیراهن سفیدی پوشیده بودی. باید آن‌قدر گرم بوده باشد که ژاکت لازم نبوده. یادم است که وقتی بالای محراب کلیسا از مادرم حرف می‌زدم، می‌توانستم تو را ببینم که در ردیف کناری سمت چپ نشسته بودی. یادم است که تو گفتی، یا شاید یکی دیگر گفت که تو ماشین‌ات را جلو کلیسا پارک کرده‌ای، چون از دوبلین دیر آمدی و نتوانستی جای پارک پیدا کنی. وپس از مراسم ماشین‌ات را برداشتی، درست پیش از آن‌که ماشین نعش‌کش بیاید و تابوت مادرم را از آن‌جا ببرد و ما هم پشت‌سر او، پیاده به‌سمت گورستان برویم. پس از این‌که خاکش کردیم، تو به هتل آمدی و برای ناهار پیش من و خواهرم، سوزی ماندی. باید شوهرش،جو هم آن‌طرف‌ها بوده باشد و برادرم کتال، اما یادم نیست وقتی ناهار خوردیم و جمعیت پراکنده شد، آن‌ها کجا رفتند. می‌دانم همین‌که ناهار تمام شد، یکی از دوستان مادرم که حواسش به همه چیز بود، آمد جلو و به تو نگاهی کرد و زیر گوش من گفت که چه خوب که دوستت هم آمد.کلمه‌ی «دوست» را با حالت کنایه‌آمیز دلچسبی گفت. من نگفتم آن چیزی که او فکر می‌کند تمام شده و دیگر متعلق به گذشته است.فقط به او گفتم، بله، خیلی خوب شد که تو آمدی.
می‌دانی، موقعی‌که سعی می‌کنم چیزها را به شوخی برگزار کنم یا زیاد توضیح ندهم یا موقعی‌که از زیر رُک‌گویی درمی‌روم، سرت را با عصبانیت تکان می‌دهی. این‌قدر که تو اهمیت می‌دهی برای هیچ‌کس دیگر مهم نیست. تو تنها کسی هستی که همیشه از من می‌خواهی واقعیت را بگویم. حالا که دارم به‌سمت خانه‌ای می‌روم که این‌جا اجاره کرده‌ام،به این نتیجه می‌رسم که اگر به تو زنگ می‌زدم و می‌گفتم که امشب و در این خیابان‌های ناآشنا آن گذشته‌ی تلخ مثل کابوس به سراغم آمده، می‌گفتی، تعجبیندارد. تعجبت از این بود که چه‌طور شش سال طول کشید.
آن روزها نیویورک بودم، شهری که به آخرین سال بی‌گناهی و پاکی‌اش وارد می‌شد. آن‌جا یک آپارتمان نو داشتم؛ مثل همه‌جا. سر نبش خیابان نوزده و کلمبوس بود. تو هیچ‌وقت آن آپارتمان را ندیدی. اشتباه کردم. به نظرم اشتباه کردم. خیلی آن‌جا نماندم – شش یا هفت ماه- با این‌همه در آن سال‌ها بیش‌تر از هر جای دیگری در آن آپارتمان ماندم. باید مبله‌اش می‌کردم.دو سه روزی را با لذت به خرید وسایل گذراندم: دو تا صندلی راحتی خریدم که بعد فرستادم ایرلند؛ یک مبل چرم از بلومینگ‌دیل که آخرسر به یکی از شاگردهایم دادم، تخت بزرگم را همتلفنی خریدم؛ یک میز و چند تا صندلی از جایی در مرکز شهر و یک میز تحریز ارزان از دست‌دوم فروشی.
و همه‌ی آن سه روز، جمعه، شنبه و یکشنبه‌ی آغاز سپتامبر که سرگرم خرید و حمل وسایل، استفاده از کارت‌های اعتباری و ویژ ویژ… رفتن با تاکسی از یک فروشگاه به فروشگاهی دیگر بودم، مادرم داشت می‌مرد و هیچ‌کس نمی‌توانست مرا پیدا کند. تلفن همراه نداشتم و تلفن خانه‌ام هنوز وصل نشده بود. هروقت لازم می‌شد از باجه تلفن گوشه‌ی خیابان زنگ می‌زدم. به شرکت‌های حمل‌ونقل هم شماره‌ی دوستی را داده بودم تا موقع آوردن مبلمانم از این راهخبرم کنند. روزی چندبار به دوستم زنگ می‌زدم. این دوست چندبار برای خریدوسایل همراهم آمده بود. دختر باحالی بود و آن چند روز به من خیلی خوش گذشت. همان روزهایی که هیچ‌کس در ایرلند نمی‌توانست مرا پیدا کند و خبرم بدهد که مادرم دارد می‌میرد.
سرانجام، آخرشب یکشنبه به کافی‌نتی سر زدم و دیدم سوزی برایم پیام پشت پیام فرستاده، از سه روز پیش شروع کرده بود و نوشته بود، «فوری» یا نوشته بود «هستی؟» یا «خواهش می‌کنم جواب بده» یا «لطفا بگو پیام‌هایم را گرفته‌ای یا نه» و بعد از آن فقط «لطفا!!!». یکی از آن‌ها را خواندم و جواب دادم: همین‌که تلفن پیدا کردم فوری زنگ می‌زنم، و بعد از آن بقیه‌ی پیام‌ها را یکی پس از دیگری خواندم. مادرم در بیمارستان بود. مثل این‌که باید عمل می‌شد. سوزی می‌خواست با من حرف بزند. خانه‌ی مادرم بود. در هیچ‌کدام از پیام‌ها حرف دیگری نبود. در لحن حرف‌ها آن‌قدر فوریت نبود که در تکرار ایمیل‌ها و عنوان‌های گوناگونی که به هر ایمیل داده شده بود.
به وقت ایرلند نصف شب بود که زنگ زدم و سوزی را بیدار کردم. می‌توانستم تجسم کنم که توی راهرو زیر راه‌پله‌ها ایستاده. خیلی دلم می‌خواست بگوید که مادرم مرا می‌خواهد، اما چنینچیزی نگفت. به‌جای آن درباره‌ی جزئیات بیماری او و درمان و این‌که به خودش خبر داده‌اند که مادرمان در بیمارستان است و چه‌قدر از پیدا کردن من به‌ستوه آمده و این حرف‌ها گفت. گفتم، دوباره صبح زنگ می‌زنم و او گفت، آن موقع از وضع مادر بیش‌تر خبر خواهد داشت. گفت، حالا مادر دردی ندارد، گرچه داشت. نگفتم که سه روز دیگر کلاس‌هایم شروع می‌شوند.نیازی به گفتن نبود. آن شب، مثل این بود که او فقط می‌خواست با من حرف بزند، همین.
ولی صبح وقتی زنگ زدم فهمیدم همین‌که صدایم را شنیده فهمیده که نمی‌توانم برنامه‌ای بچینم و آخر شب یکشنبه به‌سمت دوبلین حرکت کنم.فهمیده که تا صبح هیچ پروازی وجود نخواهد داشت، بهتر دیده که تا صبح چیزی به من نگوید. می‌خواسته شب را راحت بخوابم. و من هم خوابیدم و صبح که زنگ زدم خیلی راحت گفت،حالا وقت آن رسیده که خانواده دور هم جمع شوند و تصمیم بگیرند. طوری گفت خانواده که گویی از شورای شهر یا دولت یا سازمان ملل حرف می‌زد، گرچه او می‌دانست و من هم می‌دانستم که فقط سه نفریم. ما خانواده بودیم و فقط یک چیز هست که بیمارستان از خانواده می‌خواهد درباره‌ی آن تصمیم بگیرد. گفتم می‌آیم؛ بلیط پرواز بعدی را می‌گیرم و می‌آیم. موقع آوردن بعضی از وسایل آپارتمان نو، خانه نخواهم بود و هم‌چنین برای اولین کلاس‌هایم در دانشگاه. به‌جای آن دنبال پروازی به دوبلین خواهم رفت و زود او را خواهم دید. دوستم به هواپیماییِایر لینگوس زنگ زد و باخبر شد که چند تا صندلی برای چنین مواقعی خالی نگه داشته‌اند و همان شب می‌توانم حرکت کنم.
تو که می‌دانی من به خدا اعتقادی ندارم. به راز-و-رمز جهان اهمیتی نمی‌دهم، مگر آن‌که در قالب کلمه بشنوم یا شاید در قالب موسیقی و یا رنگ، و فقط به‌خاطر زیبایی‌شان از آن‌ها لذت ببرم، آن هم برای مدت کوتاهی. من حتا به ایرلند هم اعتقادی ندارم. اما خب، این را هم می‌دانی که در این همه سال‌های دوری، زمان‌هایی هست که ایرلند ناگهان با ظاهر فریبنده‌ای به‌سراغم می‌آید، مثلاًوقتی که نشانه‌ای از یک چیز آشنا ببینم، چیزی که به آن نیاز دارم.مثلاًببینم که یکی به سمت من می‌آیدوملایم لبخند می‌زند، و یا صورت عبوس و ناراحتی دارد، و یا در مکانی عمومی محتاطانه راه می‌رود، و یا نگاه خشک و تقریباً رنجیده‌ای دارد که به نقطه‌ی نسبتاً دوری خیره شده است. خلاصه، آن شب رفتم فرودگاه جی. اف. کندی و همین‌که از تاکسی پیاده شدم، آن‌ها را دیدم: یک زوج میان‌سال که داشتند چرخ‌دستی پر از چمدان را هل می‌دادند، مرد به‌نظر ترسیده و آرام می‌آمد، مثل این‌که قرار است همین حالا کسی از او چیزهایی بپرسد و نمی‌داند چه‌طور از خودش دفاع کند، و زن خسته و به‌ستوه آمده، لباس‌هایش رنگارنگ بود و پاشنه‌ی کفش‌هایش خیلی بلند، دهانش آماده و مصمم، ولی نگاهش فروتنانه و نجیب می‌پایید.
راحت می‌توانستم با آن‌ها حرف بزنم و برای‌شان تعریف کنم که چرا دارم برمی‌گردم به ایرلند، و آن‌ها می‌ایستادند و می‌پرسیدند اهل کدام شهرم و وقتی حرف می‌زدم سرشان را تکان می‌دادند تا نشان بدهند که وضعیتم را درک می‌کنند. حتا مردان جوان توی صف تحویلِ بار هم همین‌طور؛ که حالاپس از کار طاقت‌فرسا برای استراحت کوتاهی به وطن برمی‌گشتند. به قیافه‌ی دودل آن‌ها هم که نگاه می‌کردم،درحالی کهساکت در کنارشان ایستاده بودم، به همین آسانی وادار به گفت‌و‌گو با آن‌ها می‌شدم. می‌توانستم برای مدتی نفس راحتی بکشم،بی‌هیچ غصه‌ای، بی‌آن‌که مجبور باشم فکر کنم. خود من هم می‌توانستم مثل آن‌ها باشم، گویی هیچ‌چیز نداشتم یا چیز بیش‌تری نداشتم، و آماده بودم لب‌خند ملایمی بزنم و یا اگر کسی بگوید، ببخشید، یا افسری بیاید، بی‌هیچ غرور و خودبینی‌ای بروم کنار.
وقتی بلیطم را گرفتم و رفتم که بارم را تحویل بدهم، از من خواستند بروم به پیشخان دیگری که مربوط به درجه‌ی یک می‌شد. فکر کردم شاید به دلیل سیاست هواپیمایی باشد که به آن‌هایی مثل من که به دلایلی این‌گونه به وطن برمی‌گردند، امکانات بهتری می‌دهند؛ با دلسوزی تمام و یک پتوی اضافه،که از شب تا صبح راحت باشند. ولی وقتی به پیشخان رسیدم، فهمیدم چرا به آن‌جا فرستاده شده بودم و به خدا و ایرلند شک کردم. زن پشت پیشخان دیده بود که اسم‌ام به فهرست اسامی مسافرها اضافه شده است و به همکارهایش گفته بود که مرا می‌شناسد و حالا که من به کمک احتیاج داشتممی‌خواست کمکم کند.
اسمش فرانسیس کری بود، همسایه‌ی دیوار-به-دیوار عمه‌ام، همان خانه‌ای که موقع مریضی پدرم من و کتال را برده بودند آن‌جا. آن موقع هشت ساله بودم و فرانسیس احتمالاً ده ساله، اما خیلی خوب قیافه‌اش در ذهنم مانده بود، همان‌طور قیافه‌ی خواهر و برادرهایش که یکی‌شان هم‌سن خودم بود. خانواده‌اش صاحب‌خانه‌ی عمه‌ام بودند و عمه ما را برده بود تو همان خانه. آن‌ها پولدارتر و اعیان‌تر از عمه‌ی من بودند، اما او با آن‌ها دوست شده بود و از آن‌جا که پشت خانه باغ بزرگ مشترکی داشتند و چند تا بنای فرعی، میان دو خانه خیلی رفت‌وآمد بود.
آن موقع کتال چهار ساله بود، اما از نظر عقلی بزرگ‌تر. با این سن کم داشت خواندن و نوشتن یاد می‌گرفت. باهوش بود و چه حافظه‌ی عجیبی داشت. توی خانه مثل آدم بزرگ با او رفتار می‌شد و نه بچه؛ هر روز صبح خودش تصمیم می‌گرفت چه لباسی بپوشد و کدام برنامه‌ی تلویزیونی را تماشا کند، تو کدام اتاق بنشیند و چه بخورد. وقتی دوستانش درِ خانه را می‌زدند، راحت می‌توانست به خانه دعوت‌شان کند یا با آن‌ها برود بیرون. وقتی دوستان و خویشان پدرومادرم زنگ می‌زدند، سراغ او را هم می‌گرفتند و با او هم حرف می‌زدند، و خوب به حرف‌هایش گوش می‌دادند.
بعد که مدتیاز زندگی در آن خانه با آدم‌های تازه‌اش گذشت، من و کتال هرگز با هم از آن روزها حرف نزدیم. و حافظه‌ی من که بد هم نیست، همه‌چیز را درباره‌ی آن‌روزها در خودش نگه نداشته. مثلاً یادم نیست چه‌طور رفتیم آن‌جا، کی ما را برد، یا او که ما را برد چه چیزیگفت. سن‌وسالم هم فقط به این دلیل به‌خاطرم مانده که یادم می‌آید وقتی از خانه رفتم، کلاس چندم بودم و معلمم کی بود. احتمال دارد که این دوره فقط دو یا سه ماه به‌درازا کشیده باشد. شاید هم بیش‌تر. تابستان نبود، یقین دارم، چون سوزی که از همه‌ی این داستان‌ها جان سالم به‌در برد، (خودش این‌جور می‌گفت، وقتی سال‌ها پیش از او پرسیدم که آیا یادش هست، و یادش نبود،) آن موقع مدرسه‌ی شبانه‌روزی بود. یادم نمی‌آید که هوای آن خانه سرد بودهباشد، ولیبه‌خاطر دارم که روزها زود شب می‌شدند. شاید از سپتامبر تا دسامبر بود یا اولین ماه بعد از کریسمس، مطمئن نیستم.
چیزی که خیلی خوب یادم می‌آید، اتاق‌های آن خانه بود، اتاق مهمانی و اتاق ناهارخوری که هیچ‌وقت استفاده نمی‌شد و آشپزخانه، که بزرگ‌تر از آشپزخانه‌ی خودمان بود و بو و مزه‌ی نان سرخ شده می‌داد. من از آن برش‌های داغ و کلفت متنفر بودم، که تازه از توی ماهی‌تابه بیرون آمده و توی پیه خوک خیس خورده بود. به‌خاطر دارم که بچه‌های عمه‌ام از ما کوچک‌تر بودند و باید میانه‌ی روز می‌خوابیدند یا دست‌کم یکی‌شان باید می‌خوابید و ما مجبور بودیم ساعت‌های درازی ساکت باشیم، گرچه هیچ کاری نداشتیم انجام بدهیم؛ هیچ‌کدام از اسباب‌بازی‌ها یا کتاب‌های‌مان را هم نبرده بودیم. یادم می‌آید که هیچ‌کس ما را دوست نداشت، حتا کتال را که پیش از این اتفاق و پس از آن همه عاشقش بودند.
توی خانه‌ی عمه‌مان خوابیدیم و تا جایی که می‌توانستیم از دست‌پخت و غذای او خوردیم، شاید بازی‌ای چیزی هم کردیم، ولی مدرسه نرفتیم. هیچ‌کس توی آن خانه با ما کاری نداشت؛ شب‌ها هم کسی سراغ ما نمی‌آمد و هیچ‌کس به ما آسیبی نمی‌رساند یا تهدیدی نمی‌کرد یا نمی‌ترساندمان. درواقع این دورهخاطره‌ی هیجان‌انگیزو یا ناراحت کننده‌ای ندارد، فقط همه‌اش عجیب و خاکستری‌ست. عمه‌ام به شیوه‌ی سرد خودش با ما رفتار می‌کرد. شوهرش آدم ملایمی بود، ساکت و تا اندازه‌ای خوش‌اخلاق.
چیزی که من می‌دانم این است که در همه‌ی این مدت مادرم حتا یک‌بار هم با ما تماس نگرفت. نه نامه‌ای فرستاد و نه تلفن کرد و نه به دیدن‌مان آمد. حتا نمی‌دانستیم که چه مدت قرار است آن‌جا بمانیم. سال‌های بعد، مادرمان هیچ‌وقت در این‌باره حرف نزد و ما هم از او نپرسیدیم که آیا نمی‌خواست بداند ما چه‌کار می‌کنیم و چه حالی داریم.
این حادثه نبایدچیز مهمی بوده باشد، چراکه مثل هیچ است، درست مثل یک از یک که می‌شود صفر. و الان که در خیابان‌های خالی این شهر کویری قدم می‌زنم در حالی که بسیار دور از جایی‌ست که به آن تعلق دارم، فکر می‌کنم اصلاً ارزش‌اش را ندارد که به تو بگویم. مثل این است که من و کتال در آن زمان در دنیای تاریکی زندگی می‌کردیم، مثل این‌که ما را بی‌صدا توی تاریکی فرو کرده بودند، همه‌ی چیزهای آشنا گم شده بودند و هیچ حرکتی یا حرفی از ما نمی‌توانست وضع را عوض کند. از آن‌جا که هیچ نشانه‌ای دال بر نفرت از ما دیده نمی‌شد، به ذهن ما خطور نمی‌کرد که کسی در این دنیا ما را دوست ندارد و یا این‌که اصلاً چنین چیزی مهم است. ما شکایتی نمی‌کردیم. خالی از همه‌چیز شده بودیم و این خلا مثل سکوت بود، بی‌صدای بی‌صدا، فقط چند پژواک غم‌انگیز و احساساتی تیره و تار.
قول می‌دهم که دیگر به تو زنگ نزنم. به‌اندازه‌ی کافی زنگ زده‌ام و به‌اندازه‌ی کافی بیدارت کرده‌ام؛ در سال‌هایی که با هم بودیم و سال‌های پس از آن. اما الان در این جای متروک، ملال‌آور و غریب، شب‌هایی هست که پژواک‌های غم‌انگیز و حس تیره و تار کمی نیرومندتر از پیش به‌سراغم می‌آیند. مثل پچ‌پچ یا صدای ناله‌‌ای خفه. و آرزو می‌کنم که ای‌کاش تو این‌جا بودی و ای‌کاش آن زمان‌هایی که به اندازه‌ی الان احتیاج نداشتم، آن‌قدر به تو زنگ نزده بودم.
من و برادرم از بچگی یاد گرفتیم که به هیچ‌کس اعتماد نکنیم. یاد گرفتیم که درباره‌ی چیزهایی که برای‌مان مهم است، به کسی حرفی نزنیم و تا امروز هر جا که شده به آن عمل کرده‌ایم؛ با نوعی غرور تسلیم‌ناپذیر، جوری‌که گویی این یک هنر است. اما تو این را می‌دانی، نه؟ و لازم نیست زنگ بزنم و به تو بگویم.
آن شب، توی فرودگاه فرانسیس کری لب‌خند گرمی زد و پرسید اوضاع خیلی بد است؟ وقتی گفتم مادرم دارد می‌میرد، گفت، باور نمی‌کند. گفت، مادرم را خیلی خوب به‌یاد می‌آورد و خیلی متاسف است. بعد گفت که می‌توانم درجه یک سوار شوم و برایم توضیح داد که می‌توانم روی صندلیِ راحتی، اقیانوس اطلس را پشت سر بگذارم، همانی که برایش پول داده بودم، البته لحن‌اش خوش‌آیند بود. اگر هم با او کاری داشتم، می‌تواند بیاید بالا، توی هواپیما و با خدمه‌ها حرف بزند ولی به آن‌ها گفته که من از آشناهای او هستم و حواس‌شان به من خواهد بود.
همین‌طور که با هم حرف می‌زدیم و او به چمدانم برچسب می‌زد و برگه‌ی گذر را به‌دستم می‌داد، فکر کردم که بیش از سی سال بود که او را ندیده بودم. اما می‌توانستم صورتشرا که سال‌ها پیش دیده بودم، به‌آسانی بشناسم، هم‌چنین نشانه‌هایی از مادرش و یکی از برادرهایش را هم در آن چهره می‌دیدم. در حضور او با یادآوری آن خانه‌ای که من و کتال را سال‌ها پیش در آن گذاشته بودند، می‌توانستم احساس کنم که رفتن به خانه و بودن در کنار بستر مادر آسان نخواهد بود، که آن دل‌بستگی‌ها و عشق‌ها ریشه‌دارندو از دایره‌ی انتخاب ما بیرون، و به همین یک دلیلِ به‌خصوص پررنگ‌تر می‌شوند، آن‌هم با درد و پشیمانی و نیاز و احساس خالی بودن و حسی که چنان به خشم نزدیک است که من هرگز نخواهم توانست مهارش کنم.
گاهی در طول شب در آن هواپیما که بخشی از نیم‌کره‌ی غربی را آرام پشت سر می‌گذاشت، گریه‌ام می‌گرفت. امیدوارم کسی متوجه نشده باشد. در دنیای ساده‌ی کودکی فرو رفته بودم، زمانی‌که حتا هنوز فرانسیس کری را ندیده بودم؛ دنیایی که در آن یک نفر ضربان قلبش زمانی مال من بود و خونش خون من بود و زمانی می‌توانستم درون بدنش پیچ و تاب بخورم، اما حالا خودش فلک‌زده و ناتوان روی تخت بیمارستان افتاده بود. صندلی‌ام را به عقب هل دادم و چشم‌هایم را از فیلمی که روی مانیتور به نمایش درمی‌آمد، حالا هرچه بود، گرداندم و همین‌طور که شب می‌گذشت، گذاشتم آن حادثه‌ی وحشتناکی که به‌سویش در پرواز بودم، مرا بیازارد.
توی فرودگاه، ماشینی اجاره کردم و زیر روشنایی رنگ‌-و-رو رفته‌ی صبح سپتامبر از این سمت دوبلین به آن سویش راندم. از میان دروکوندرا، خیابان دورست، میدان مانت‌جوی، خیابان گاردینر و خیابان‌های آن‌سوی رودخانه که به‌سمت جنوب کشیده می‌شدند، گذشتم؛با هرکدام انگار یک‌بار پوست می‌انداختم. بیش از دو ساعت بی‌وقفه راندم تا به خانه رسیدم. یک‌راست رفتم، می‌ترسیدم اگر جایی برای صبحانه بایستم، بی‌حسی ناشی از رانندگی و بی‌خوابی از سرم بپرد.
سوزی تازه بیدار شده بود و جو هنوز خواب بود. سوزی گفت، کتال دیشب برگشت دوبلین، ولی دوباره می‌آید.آهی کشید و به من نگاه کرد. بعد گفت، از بیمارستان زنگ زدند و گفته‌اند که وضع بدتر شده. مادرت دیشب سکته‌ی مغزی هم کرده، علاوه‌بر همه‌ی آن مشکلات. از قدیم بین من و اواین‌طور شوخی‌ها وجود داشت.به جای «مادرمان» یا «مادرم» یا «مامی» یا «مامان»، می‌گفتیم، «مادرت».
بعد گفت، دکترها نمی‌دانستند که شدت سکته چه‌قدر بوده و هنوز هم می‌خواهند عملش کنند. اما اول می‌خواهند با ما حرف بزنند. خیلی حیف شد که متخصص قلب مادرمان که او دوستش داشت و همیشه پیش‌اش می‌رفت، در سفر بود. حالا فهمیدم که چرا کتال برگشته دوبلین، نمی‌خواسته توی گفت‌و‌گو با دکترها شرکت کند. دو نفر بس بود. از سوزی خواسته بود به من بگوید که او با هر تصمیمی که ما بگیریم موافق است.
هردوی ما فکر کردیم تقصیری ندارد. مادر عاشق او بود. یا شاید هم او تنها بچه‌ای بود که مادر عاشقش بود، دست‌کم آن سال‌ها. شاید هم این بی‌انصافی‌ست و واقعاً عاشق همه‌ی ما بود، همان‌طور که ما عاشق او بودیم.
در آن چند روز، از سه‌شنبه‌صبح تا جمعه‌شب که او مرد، میان دوحس در نوسان بودم؛ یکی حس فاصله‌ی خیلی زیاد از او و دیگری این‌که چه‌قدر دلم می‌خواهد مادرم به جایی برگردد که همیشه در آن‌جا زیسته، به دنیایی که تحت فرمان زیرکانه‌اش بوده، پر از رویاها و دورنماهای عجیب، سخت و آماده برای زندگی. او عاشق کتاب و موسیقی و هوای گرم بود، درست مثل من. و هرچه از عمرش می‌گذشت، گیرایی بیش‌تری پیدا می‌کرد برای دوستانش و برای ما، با لحن و دست‌سودن‌های سهل‌انگارانه‌اش. ولی من می‌دانستم که نباید به چنین چیزهایی اعتماد کنم و نزدیک شوم، و هرگز نشدم. درعوض، من هم توانستم همان را در خود بیافرینم و نشانبدهم، و تو هم این را می‌دانی. این را هم لازم نیست به تو بگویم، درست است؟
با این‌همه، وقتی کنار تختش نشستم یا رفتم تا دیگران بتوانند او را ببینند، چقدر پشیمان بودم. پشیمان از این‌که تا چه اندازه از او دور شدم و چه طولانی دور ماندم. از آن ماه‌هایی که در آن برزخِ خانه‌ی عمه از او دور بودم و سال‌ها بعد که پدرم آهسته آهسته مرد. همه‌ی این‌هاخوره‌ی روحم شد. چه‌قدر متاسف بودم که او هیچ از من نمی‌دانست، خود او هم از این بابت متاسف بود، گرچه هیچ‌وقت گله‌ای نکرد یا حتا به زبان نیاورد، به‌جز شاید پیش کتال، و او هم به هیچ‌کس نگفت. شاید هم از هیچ‌چیز متاسف نبود. اما شب‌های زمستان بلندند، هوا از ساعت چهار عصر تاریک می‌شود و آدم وقت زیادی برای فکر کردن دارد.
شاید هم به همین دلیل است که این‌جایم، دور از تاریکی ایرلند و زمستان طولانی و عمیق‌اش که چنین تهدیدآمیز بر زادگاه من جاخوش کرده. دور از باد شرق. در جایی‌ام که خالیِ خالی‌ست و هیچ‌گاه پر نبوده، جایی که همه‌چیز فراموش شده و جارو شده و رفته، البته اگر زمانی چیزی بوده باشد. جایی هستم که هیچ‌چیز نیست. آسمانی پهن، آبی، شب‌های ملایم و بی‌روح. جایی که هیچ‌کس قدم نمی‌زند. شاید هم این‌جا از هر جای دیگری خشنودترم و فقط این بی‌گناهی زهرآگین ماه است که امشب وادارم کرده بخواهم شماره‌ی تو را بگیرم و ببینم بیداری یا نه.
آن روز صبح که به قصد دیدن مادرم می‌رفتیم، نمی‌توانستم سوالی را که به ذهنم آمده بود، از سوزی بپرسم. حالا چهار روز می‌شد که مادرم مریض، شاید هم وحشت‌زده روی تخت بیمارستان بود و من می‌خواستم بدانم که آیا دستش را دراز کرده و دست کتال را گرفته، آیا این‌قدر به هم نزدیک شده‌اند که دست‌های هم‌دیگر را بگیرند. آیا او با هیچ ایما و اشاره‌ای به سوزی ابراز احساسات کرده و آیا همین کار را با من هم خواهد کرد. چه فکر احمقانه‌ای و چه‌قدر خودخواهانه و مثل همه‌ی چیزهای دیگری که آن روزها به ذهنم می‌آمد، مرا وادار کردتااز این واقعیت که دیگر فرصتی برای توضیح دادن و یا گفتن نخواهد بود،چشم بپوشم. به این ترتیب، همه‌ی وقت‌مان را هدر دادیم. نمی‌دانم آیا برای مادرم که آن چند شب آخر عمرش رابیدار روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، هیچ اهمیتی داشت که ما همه‌ی وقت‌مان را هدر دادیم یا نه.
مادرم توی آی‌سی‌یو بود. باید زنگ می‌زدیم و منتظر می‌ماندیم تا راه‌مان بدهند. همه‌جا ساکت بود. با هم تصمیم گرفتیم که به او چه بگویم و علت آمدنم را چه‌گونهبگویم تا نترسد. به سوزی گفتم، می‌گویم وقتی شنیدم بیمارستان است، فکر کردم در این چند روز تعطیلیِ پیش از شروع کلاس‌ها بهتر است بیایم و ببینم حالش چه‌طور است.
«بهتری؟»
نمی‌توانست حرف بزند. آهسته و به‌زحمت حالی‌مان کرد که تشنه است و آن‌ها اجازه نمی‌دهند که چیزی بنوشد. سِرُمی به دستش وصل بود. به پرستارها گفتیم که دهانش خیلی خشک است و آن‌ها گفتند که نمی‌شود کاری کرد، مگربا آن گوش‌پاک‌کن‌ها که زن‌ها برای آرایش چشم‌های‌شان استفاده می‌کنند، یک قطره‌ی کوچک آب سرد روی لب‌هایش بچکانیم.
کنار تختش نشستم و مدتی لب‌هایش را خیس کردم. حالا با او زیر یک سقف بودم. می‌دانستم چه‌قدر از این متنفر است که در وضعیت نامناسبی باشد و حالا اشتهایش برای آب سرد آن‌قدر زیاد و کشنده بود که هیچ‌چیز دیگری به آن اندازه اهمیت نداشت.
بعد شنیدیم که دکترها می‌خواهند ما را ببینند. وقتی بلند شدیم و گفتیم برمی‌گردیم، هیچ نگفت. پرستاری با لهجه‌ی انگلیسی ما را راهنمایی کرد.از چند راهرو گذشتیم تا به اتاقی رسیدیم. دو تا دکتر آن‌جا بودند؛ پرستار هم آن‌جا ماند. دکتری که به‌نظر جراح مادرم بود گفت، همین الان با دکتر بیهوشی حرف زده و او گفته که قلب مادرم تا آخر این عمل نخواهد کشید. سکته‌ی مغزی آن‌قدر مهم نیست، البته وضع را بدتر کرده.
بعد گفت: «می‌توانستم بروم» به سرعت از این طرز حرف زدن‌اش عذرخواهی کرد و گفت: «می‌توانم عملش کنم، ولی روی تخت عمل می‌میرد.»
گفت جایی گرفتگی‌ای هست و خون به کلیه‌هایش و احتمالاً جاهای دیگرش نمی‌رسد، با عمل می‌شود گرفتگی را پیدا کرد، ولی مشکلی حل نخواهد شد. مشکل گردش خون اوست. قلب آن‌طور که باید نمی‌زند تا خون را به همه‌جای بدنش برساند.
می‌دانست که دیگر نباید حرفی بزند و آن یکی دکتر هم همین‌طور. پرستار سرش را پایین انداخت.
گفتم: «پس شما هیچ‌کاری نمی‌توانید بکنید.»
«می‌توانیم کاری کنیم که اذیت نشود.»
«چه مدت این‌طوری زنده می‌ماند؟»
«خیلی طول نمی‌کشد.»
«منظورم این است که چند ساعت یا چند روز؟»
«روز، چند روز.»
پرستار گفت: «کاری می‌کنیم که اذیت نشود و راحت باشد.»
دیگر حرفی برای گفتن نبود. بعد فکر کردم شاید بهتر بود که خودمان با دکتر بیهوشی حرف می‌زدیم یا باید با مشاورپزشکی مادرم تماس می‌گرفتیم یا او را به بیمارستان بزرگ‌تری می‌بردیم و از دکترهای دیگری نظر می‌خواستیم. اما گمان نمی‌کنم که هیچ‌کدام از این‌ها وضع را تغییر می‌داد. سال‌ها بود که به ما هشدار می‌دادند که این لحظه خواهد رسید. از زمانی که در کوچه و خیابان غش می‌کرد و تعادلش را از دست می‌داد و روزبه‌روز حالش پس می‌رفت. معلوم بود که قلبش دارد وامی‌دهد، ولی انگار برای من آن‌قدرها معلوم نبود تا تابستان بیش‌تر از یکی دوبار بیایم و ببینم‌اش. و وقتی هم آمدم با سوزی،جو و کتال چیزی در این‌باره نگفتیم. لابد باید چندبار در هفته زنگ می‌زدم یا مثل یک پسر خوب، برایش نامه می‌نوشتم. اما به‌رغم همه‌ی نشانه‌های هشداردهنده یا شاید هم به‌خاطر آن‌ها دور ایستادم. و همین‌که این فکر به سرم زد، با همه‌ی تاسف و پشیمانی‌اش، فکر کردم چه تصمیم سرد و سهل‌انگارانه‌ای که تابستان را نزدیک او بگذرانم و بیش‌تر به او سر بزنم. ممکن است که او استقبال می‌کرد، ولی بعضی از این ملاقات‌ها یا تلفن‌ها برای او، و هم‌چنین برای من، چه سخت و ناراحت کننده می‌بود. و یا نامه‌هایش، ممکن بود که چه‌قدر کوتاه و مختصر به‌نظر بیایند.
وقتی به‌سمت او برمی‌گشتیم و پرستار هم با ما می‌آمد، این تاسف دوبرابر شد، یکی این‌که از او دوری کردم، و دیگر این‌که- خیلی سخت‌تر بود تا به کنه‌اش پی ببرم-به من چندان فرصتی داده نشده بود. او هیچ‌وقت مرا خیلی نمی‌خواست و تا چند روز دیگر از دنیا می‌رفت و نمی‌توانست نظرم را اصلاح کند. شاید هم درد و ناراحتی‌اش و آن تلاش سخت برای آرام و متین ماندن، فکرش را مشغول کرده بود. ماه بود. همیشه. چندبار دستش را لمس کردم تا شاید باز کند و دست مرا بگیرد، ولی این‌کار را نکرد. نشان نداد که لمس دستی را حس می‌کند.
چندتا از دوستانش آمدند. کتال آمد و با او ماند. من و سوزی هم آن‌ دور-و-بر ماندیم. صبح جمعه که پرستار پرسید ناراحت است یا دردی دارد، گفتم، آره. می‌دانستم اگر پافشاری کنم، می‌توانم برایش مورفین بگیرم و یک اتاق خصوصی. در این مورد با آن دو مشورت نکردم؛ می‌دانستم آن‌ها هم موافق‌اند. البته اسم مورفین را نبردم، چون یقین داشتم خودش آن‌قدر عاقل هست. این را از نگاهی که به من کرد فهمیدم؛ فهمیدم که او می‌داند من مورفین را می‌شناسم. مادرم را خواب می‌کند و راحت از دنیا می‌برد. نفس‌هایش می‌آمد و می‌رفت، کوتاه و بلند، نبض‌اش ضعیف می‌شد، نفس‌هایش قطع می‌شد و دوباره می‌آمد و می‌رفت.
می‌آمد و می‌رفت تا این‌که دیروقت شب، در آن اتاق خصوصی به‌نظر رسید که دیگر برای همیشه قطع شد. ما نشستیم و وحشت‌زده و درمانده نگاهش کردیم. سیخ نشستیم تا دوباره شروع به نفس کشیدن کرد، اما نه برای مدت زیادی. یک‌بار دیگر برای آخرین‌بار ایستاد و همین‌طور ماند. دیگر برنگشت.
رفت. بی‌حرکت شد. ما هم نشستیم تا پرستاری آمد و نبضش را وارسی کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد و رفت.
مدتی کنارش ماندیم؛ و وقتی از ما خواستند برویم، یکی یکی دستمان را روی پیشانی‌اش گذاشتیم و از اتاق آمدیم بیرون و در را بستیم. طوری توی راهرو می‌رفتیم که انگار نفس‌های ما قرار است تا پایان عمر نشانه‌ای از آخرین نفس‌های او، از آخرین رنج‌هایش با خود داشته باشد، انگار با آن‌چه دیده بودیم، هستی ما روی زمین نصف یا یک‌چهارم می‌شد.
کنارقبر پدرم که سی‌وسه سال آن زیر منتظرش مانده بود، خاکش کردیم. و من صبح فردا به نیویورک برگشتم، به آپارتمان نیمه‌مبله شده‌ام، سر نبش کلمبوس و خیابان نوزدهم، و یک روز بعد تدریس را شروع کردم. فهمیدم که اگر تو تلفن را برداری و ببینی من پشت خطم، اول سکوت می‌کنم و بعد می‌گویم که احتیاج دارم با تو حرف بزنم، تو شاید به من بگویی که این همه سال زیادی عقب انداخته‌ام. وقتی روی تخت نو در این شهر تاریک دراز کشیدم، دیدم دیگر خیلی دیر است، دیگر برای همه‌چیز دیر است. فرصت دیگری به من داده نخواهد شد. ساعت‌ها بعد که بیدار شدم، باید به تو بگویم که این فکر با چه آرامشی به ذهنم زد.

منبع: مجله الکترونیکی عقربه، شماره ششم

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه




رمان «زیگورات» منتشر شد.


مانی زرشناس، باستان‌شناس دانشگاه کلمبیا (نیویورک) به‌همراه یکی از پژوهش‌هایش، ما را به چهارهزارسال پیش می‌برد و اندوه و رنج‌، شور و شادی، عشق و تپش نخستین مردم متمدن باستان، ساکنان تپه‌ی سیلک و هم‌زمان مردم جهان امروز را بر ما آشکار می‌کند. زیگورات قصه‌ی از خود بیگانگی و تنهایی انسان ا‌ست و در پایان، این پرسش تاریخی را پیش روی‌مان می‌گذارد که آیا نوع بشر با گذر هزاره‌ها و با همه‌ی پیشرفت‌ها شادمان‌تر از انسان دیرین است؟

...اینوسن منتظر ماند تا غبار فرو نشست. سپس آرام مزگان را صدا کرد، «بامداد بهین مزگان!»
مزگان گامی پیش آمد. از دیدن اینوسن شگفت‌زده شد، «روزگاران بهین، اینوسن.»
«مرا خشتی تر گرهی تازه بگشاید. اکنون برساخته‌ای داری یا گاهکی دگر بازآیم، مزگان؟»
«آشفتگی‌ات این‌چنین از چه رو بوَد اینوسن، که شب را به سپیده نرسانده به این‌سو آمده‌ای؟»
«خشتی تر جویم.» پس از این هیچ نگفت. اندوهی جانکاه در چهره‌اش پرسه می‌زد و او را به خاموشی می‌کشاند.
«لختی درنگ کن تا با جُسته‌اش بازآیم.» سپس لحظه‌ای ایستاد و به اینوسن نگاه کرد، «تو را بر کسی پیامی باید که دمی سستی را نشاید و در تاریکی گفتنش را بایسته آید؟»