صفحات

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

قصه ی کپی رایت


وقتی کار ترجمه‌ی کتابی را تمام می‌کنم، برای نویسنده‌اش چند خطی می‌نویسم و او را از ترجمه‌ی کتابش به زبان فارسی آگاه می‌کنم (که به نظرم کار لازم و درستی ست). نویسنده هم در پاسخ نوشته‌ی من نامه‌ای پر از مهر می‌فرستد و پس از اظهار خشنودی می‌خواهد که با ناشر یا کارگزارش (ایجنت) تماس بگیرم. این‌جاست که ترجمه‌ی نامه را برای ناشر ایرانی می‌فرستم.

پس از ترجمه‌ی رمان گیلگمش، اثر جون لندن هم همین اتفاق افتاد و خوشبختانه ناشر ایرانی (نشر افق) هم مایل بود که کتاب با اجازه‌ی ناشر خارجی در ایران چاپ و منتشر شود. البته خواستند که از ناشر اصلی بخواهم تا به دلیل تیراژ پایین کتاب در ایران، قیمت ارزان آن نسبت به قیمت اصل کتاب و ارزش بسیار پایین ریال با آنها جور دیگری حساب کنند. اینها را مفصل برای ایجنت شرح دادم و در ضمن نوشتم که ایران عضو «برن» نیست، یعنی در آنجا کپی رایت رعایت نمی شود. همین سبب شد که کار چاپ کتاب چند سالی به درازا بکشد و ناشر اصلی به آسانی اجازه‌ی انتشار کتاب را ندهد.



حال، چندی پیش داستان زیر را که در سال 1958 اتفاق افتاده خواندم و شگفت‌زده و اندوهگین شدم.

در آغاز ترجمه‌ی فارسی کتاب سیذارتا یا سدهرتها (هرمان هسه) آقای امیرفریدون گرگانی، مترجم آن، نوشته‌اند: «پس از ترجمه‌ی این اثر با هرمان هسه تماس گرفتم و خواستم که برای خواننده‌های ایرانی مقدمه‌ی کوتاهی بنویسند. ایشان ضمن اظهار رضایت گفتند که با ناشر کتاب در آلمان تماس بگیرید. با بنگاه مذکور تماس گرفته شد اما آن‌ها اجازه‌ی انتشار را به آسانی نمی‌دادند، تا آن که یادآور شدم که در ایران حق کپی رایت و نویسندگی و ترجمه وجود ندارد و در ثانی تعداد خوانندگان بسیار قلیل می‌باشند و حق نشر و حق تالیف و غیره مثل آمریکا و اروپا نمی‌باشد. آن‌وقت بنگاه مذکور با فشار آقای هسه موافقت خود را اعلام کرد.»

هنوز پس از پنجاه و چند سال ما در خم همان یک پیچ مانده‌ایم.

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

متروی نیویورک


هیلدا مورلی
برگردان، اکرم پدرام‌نیا

شکوه مردم مترو
در آن غروب شنبه،
وقتی به‌رغم شتاب زمان
در را برای جامانده‌ها نگه می‌دارند،
و پسرمدرسه‌ای‌های محله‌ی کویینز،
نرغول‌های نیرومند و سرخوش
لاف‌زنان و لطیفه‌گویان
شاد از ساعت‌های در پیش،
و آن سه دختر کارمند با زیبایی‌های غریب؛‌
آن دختر هندی‌تبار تیره‌رنگ
و آن یکی با موی کوتاه چتری
کوتاه کوتاه، چون ژاندارک بر صلیب
و گوشه‌ی لب‌های نشسته در لبخند
و آن دختر سیه‌چرده‌ی ظریف، به ظرافت ماده‌آهو
با موهای قهوه‌ای و پیراهن امرودی
و روزی دیگر،
آن زن بلندقامت با جامه‌ای بلند
آرام و جدی و آن یکی پورتوریکویی
که در را سه دقیقه نگه داشت
برای مرد خمیده‌ی نزار و لنگ
و گردنی خم و سری افتاده
او که من به یاری‌اش آمدم
دستش را گرفتم
و به قطار آوردم
همه‌ی ما کمکش کردیم
و آن دیگری که با دیدن ما از جایش برخاست
آموخت از ما، آن‌چه ما آموختیم از دیگران.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

برگ‌های پاییزی


قرار بود همین‌که کت‌وشلوار را آماده کنند به ما زنگ بزنند. اما چند دقیقه از ساعت پنج می‌گذشت و هنوز از خیاط‌ خبری نبود. ساعت هفت بعدازظهر هم همه‌جا بسته می‌شد. نمی‌توانستم بیش از این منتظر بمانم. تلفن را برداشتم و به‌جای پدرم به خیاط‌خانه‌ زنگ زدم. دیگر آن‌قدر صدایم کلفت شده بود که بشود خودم را جای پدر جا بزنم. اسم پدرم را گفتم و منتظر ماندم تا آقایی که گوشی را برداشت برود و از خیاط بپرسد. تا او بیاید، پیش خودم فکر می‌کردم که اگر آماده نباشد، فردا صبح لباس مناسبی برای پوشیدن ندارم. رهبر ارکستر از دستم عصبانی می‌شود یا شاید هم نگذارد با هر لباسی روی صحنه بروم.
از میان مدرسه‌های چند منطقه بهترین پیانونواز‌، ترومپت‌زن‌ها و ساکسیفون‌نوازها را انتخاب کرده بودند تا در کلیسایی برای پی‌یر ترودو، نخست‌وزیر کشور و همراهانش بنوازند. ارکستر بزرگی بود و از آن میان سه نفر ترومپت می‌زدیم. درواقع، قرار بود من ملودی اصلی را بزنم، و اگر نمی‌رفتم، کار خراب می‌شد. آن روز صبح، پس از آخرین تمرین، آقای فریدمن، رهبر ارکستر پیش من آمد و گفت، "امشب خوب بخواب و فردا نیم ساعت زودتر بیا. باشد؟ تاکسیدو هم یادت نرود."
همه باید تاکسیدوی سیاه‌رنگ با پیراهن سفید و پاپیون قرمز می‌پوشیدیم. اما پدرم نمی‌توانست برایم تاکسیدو بخرد و روز اول وقتی این ماجرا را شنید، گفت، "تاکسیدو؟!" سپس قاه‌قاه خندید. "پسر، من شب عروسی‌ام هم تاکسیدو نپوشیدم."
وقتی دید خیلی دلم می‌خواهد بروم و از آن گذشته، ماه‌ها برایش تمرین کرده‌ام، روی شکم برآمده‌اش را خاراند و گفت، "حالا تمرین کن، شاید بتوانیم از جایی اجاره‌ کنیم."
به‌گمانم خودش هم دوست داشت که من در این ارکستر شرکت کنم. می‌گفت، "ممکن است نخست‌وزیر از کارتان خوشش بیاید و جایزه‌ای چیزی به شما بدهد." شاید پس از آن هم می‌توانست پیش دوستان و افراد خانواده و قوم‌وخویش‌ باافتخار سرش را بالا بگیرد و بگوید، «از پیتر خواسته‌اند برای نخست‌وزیر ترومپت بزند.» سپس کمی هم پیازداغش را زیاد کند و بگوید، «تو همه‌ی شهر ترومپت‌زن به خوبی پیتر نداشتند...» مدال یا قابی را که از دست نخست‌وزیر گرفته‌ام، به همه نشان دهد و با لبخند و از سر خشنودی بگوید، «نخست‌وزیر ترودو خودش این را به پیتر داده.»

وارد خیاط‌خانه که شدیم، زن میان‌سالی که پشت چرخ خیاطی‌اش نشسته و موهای نقره‌ای‌اش را از پشت سر بسته بود، از بالای عینک سراپای مرا برانداز کرد و کمی نگاهش را روی شکم گنده‌ام نگه داشت و گفت، "گمان نمی‌کنم چیزی اندازه‌ی تو داشته باشیم." و سپس غژ، پارچه‌ی خاکستری‌رنگی را زیر سوزن چرخش دواند. "یکی داشتیم که همین امروز صبح قراردادش را با یک داماد بستیم." این را گفت و درز دیگری را دوخت، "برای جشنی در مدرسه می‌خواهی؟"
پدرم گفت، "نه، برای ارکستر می‌خواهد. قرار است نخست‌وزیر بیاید."
وقتی قیافه‌ی اندوه‌زده‌ی مرا دید، کمی این‌پا و آن‌پا کرد و گفت، "یکی داریم که نو نیست. شاید بشود اندازه‌ی تو کرد." از جایش بلند شد و به اتاق پشتی رفت. پدرم دستی به پشتم زد و خندید. پس از انتظاری دراز با کت‌وشلواری که توی روکش پلاستیکی خاک‌گرفته‌ای بود، برگشت، "اسمت چیست؟"
گفتم، "پیتر."
"برو توی اتاق پرو و بپوش ببینم پیتر."
روکش‌ آن را برداشت و کت‌وشلوار را با رخت‌آویز به دستم داد. سیاه بود، اما معلوم بود بارها شسته شده. درِ اتاقک پرو را باز کرد و من وارد شدم. شانه‌ها و دور شکمش اندازه بود ولی قد آستین و قدپایش برایم بلند بود. زن با سنجاق لبه‌های آستین و دم‌پای شلوار را اندازه کرد و گفت، "تا شنبه زنگ می‌زنیم بیایید ببرید." اما پول اجاره را همان موقع گرفت.
پدرم پول را روی میز گذاشت و دوباره پافشاری کرد که برای صبح یک‌شنبه می‌خواهیم.
حالا شنبه غروب بود و هنوز کسی زنگ نزده بود، و وقتی من زنگ زدم کس دیگری گوشی برداشت. صدای کلفت مردی بود که به‌نظر از این تاکسیدو چیزی نمی‌دانست. پس از چندی پرس‌وجو از این‌وآن برگشت و گفت، "هنوز آماده نیست."
گوشی را که گذاشتم، روی صندلی حصیری آشپزخانه ولو شدم. هوا رفته‌رفته تاریک می‌شد و داشت همان اتفاقی که می‌ترسیدم می‌افتاد. پدرم از راه رسید. گفتم، "کت‌وشلوارم آماده نیست."
"نیست؟ چرند می‌گویی، پسر! تو از کجا می‌دانی؟"
گفتم، "به خیاط‌خانه زنگ زدم."
کمی دور آشپزخانه گشت و چندبار سرش را تکان داد و ناگهان گفت، "بلندشو برویم. وادارشان می‌کنم آماده‌اش کنند."
هوا سرد شده بود و سوز برف می‌وزید و شیشه‌های ایستگاه اتوبوس از هوای نفس ما و چند مسافری که پیش از ما آمده بودند مه‌آلود بود. زمان مثل باد می‌گذشت و بی‌قرارم می‌کرد. وقتی اتوبوس رسید، با حواس‌پرتی از صف بیرون زده و زودتر از همه سوار شدم. اتوبوس خالی بود و خیابان‌ها خلوت. شب عید شکرگزاری بود و مردم در خانه‌ها دور هم جمع شده بودند و بوقلمون یا غاز بریان می‌خوردند.
میان راه خط‌مان را عوض کردیم و سرانجام به خیاط‌خانه رسیدیم. همان زن میان‌سال مونقره‌ای پشت چرخ خیاطی نشسته بود و به‌گمانم روی تاکسیدوی من کار می‌کرد. از دیدن او و تاکسیدو آن‌قدر خوشحال شدم که شاید بوم چشم‌هایم خیس شد. چند دقیقه‌ای ماندیم تا کارش را تمام کرد و کت‌وشلوار را به رخت‌آویزی آویخت و با روکشی پلاستیکی به‌دست من داد، "مواظب باش، کنار آتش نسوزانی‌اش وگرنه باید همه‌ی ‌پولش را بپردازی و اگر لک قهوه یا سوپی روی آن بریزی پول خشک‌شویی‌اش را خودت می‌دهی." از خوشحالی سرم را تکان دادم و زود از آن‌جا بیرون آمدم.
همان‌طور که رهبر ارکستر گفته بود، آن‌شب زود خوابیدم و صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. از خوشحالی کمی دستپاچه بودم. چندبار تا پای پنجره رفتم و آسمان را نگاه کردم. خوشحال بودم که هنوز برفی نباریده. باید دو مسیر اتوبوس سوار می‌شدم و سپس با قطار خودم را به کلیسای یونایتد در خیابان بوگارت می‌رساندم. روی سکوی مترو مردم زیادی منتظر قطار بودند. بعضی از آن‌ها لباس‌های نو پوشیده و زن‌ها موهای‌شان را آراسته بودند. به‌گمانم برای عبادت به کلیسا می‌رفتند. کنار من مرد پنجاه شصت ساله‌ای با بسته‌ای سیاه در دست تلوتلو می‌خورد. صورتی استخوانی و رنگ‌پریده داشت. موهای جوگندمی و ژولیده‌اش تا روی شانه‌ها پخش بود. بوی غریبی می‌داد. گاهی به من، تاکسیدو، پاپیون و کیف ترومپتم چپ‌چپ نگاه می‌کرد و یکی دو قدم دور و نزدیک می‌شد. قطار که رسید، دوشادوش من وارد شد. همه‌ی صندلی‌ها پر بودند و حتا میان قطار جمعی ایستاده بودند. همان جلو دستم را به میله‌ای گرفتم و ایستادم و مرد ژولیده هم کنار من قرار گرفت. گاه زیر لب چیزی می‌گفت و چشم‌هایش را به دوروبر می‌چرخاند. به‌نظر دنبال صندلی خالی می‌گشت. هربار که قطار می‌ایستاد، با فشار به شکم گنده‌ی من یا کیف ترومپتم تکیه می‌داد و بسته‌ی سیاه در دستش به جایی از بدنم فرومی‌رفت. احساس می‌کردم که درون آن شیشه‌ای چیزی باشد. یک ایستگاه مانده به خیابان شپرد با توقفِ پرشتابِ قطار دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و با تمام نیرو روی من پرت شد و از درون بسته‌ی در دستش یکی دو لیتری مایع گازدار به سرورویم پاشید. بی‌درنگ بوی آبجو در فضا پیچید. مرد ژولیده سرش را پس کشید و با دیدن تاکسیدو و صورت خیس من قاه‌قاه خندید. خشمگین او را پس زدم و از جیب شلوارم دستمالی را که پدرم در واپسین لحظه به‌دستم داده بود تا اگر خواستم چیزی بخورم جلو پیراهنم آویزان کنم، درآوردم و قطره‌های روان آبجوی روی صورت و گردنم را پاک کردم. به‌همراه قطره‌های آبجو شاید قطره اشکی هم از روی گونه‌هایم پایین آمد.
ایستگاه بعدی پیاده شدم و پیش از هر چیز به‌سمت دستشویی مترو رفتم و کوشیدم با آب و همان دستمال پدر تا جایی که می‌شد تاکسیدو را تمیز کنم. اما بوی آبجو را نمی‌شد از میان برد، به‌خصوص که دیگر داشت دیر می‌شد. اندوه دیگرم این بود که باید پول خشک‌شویی را هم می‌دادیم. با همان لباس خیس و بوی تند آبجو در مراسم شرکت کردم و در برابر چشم‌های نگران و تا اندازه‌ای خشمگین آقای فریدمن روی صندلی‌ام نشستم و ترومپتم را از کیفش بیرون آوردم.
هنوز نخست‌وزیر و همراهان نیامده بودند. آرام کمی صندلی‌ام را از بچه‌ها دور کردم تا بوی سرگیجه‌آور لباسم را نفهمند. وقتی نخست‌وزیر و دیگران نشستند، با اشاره‌ی رهبر ارکستر دست‌به‌کار شدیم و با تمام وجود و بی‌اشتباه برای‌شان آهنگ «برگ‌های پاییزی» را اجرا کردیم. از لبخند نخست‌وزیر و دیگر تماشاگران معلوم بود که از کار ما خوش‌شان آمد.
وقتی وارد خانه شدم، پدرم به‌سمت راهرو آمد تا برایش از ارکستر و نخست‌وزیر حرف بزنم. لبخند می‌زد و هیجان‌زده از جشن و نوازنده‌ها و کارمان می‌پرسید. اما پیش از آن‌که دهانم را باز کنم و بخواهم چیزی بگویم، گفت، "این چه بویی است...؟ کجا بودی؟"
گفتم، "کلیسا، صبر کن تا برایت تعریف کنم."
"بعد از کلیسا کجا رفتی؟"
گفتم، "یک‌راست به خانه آمدم، اجازه بده برایت تعریف کنم، پاپا!"
همه‌ی هیجانش خوابید و با قیافه‌ای گرفته روی صندلی حصیری گوشه‌ی آشپزخانه فرونشست و نفسی کشید که بیش‌تر به آه می‌مانست. وقتی ماجرا را برایش گفتم، هنوز دلخور می‌نمود و معلوم بود که داستانم را داستانی بیش نمی‌داند و نمی‌تواند باور کند.
پس از آن تا سال‌ها هر دوست یا آشنایی را می‌دید ماجرا را برایش تعریف می‌کرد و آبروی مرا می‌برد. گاهی حتا عصبانی‌ام می‌کرد؛ وادار می‌شدم که جلو آن‌ها ماجرای واقعی را تعریف کنم. اما اثر نداشت. هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم که چرا حرف او را باور می‌کنند ولی مال مرا نه. وقتی مرد شدم، هنوز گه‌گاهی این قصه را می‌گفت و قاه‌قاه می‌خندید، حتا در سخنرانی جشن عروسی‌ام هم این ماجرا را با آب‌وتاب برای همه تعریف کرد و آن‌ها را خنداند.
زمستان پیش، وقتی پدر در خانه‌ی سالمندان در بستر بیماری بود و دیگر واپسین نفس‌هایش را می‌کشید، خواست در اتاق را ببندم و در کنارش بنشینم. دستم را گرفت، کمی از روز مرگ مادرم برایم تعریف کرد و سختی‌هایی که برای بزرگ کردن من کشیده بود. سپس همان‌طور که انگشت‌هایم را با ناتوانی می‌فشرد گفت، "پسر، می‌خواهم از تو چیزی بپرسم."
دلم در سینه فروریخت. نمی‌توانستم حدس بزنم. سرم را تکان دادم و منتظر ماندم. بریده‌بریده گفت، "راستش را بگو، آن روز که در کلیسا ترومپت می‌زدی، روزی که نخست‌وزیر می‌آمد، آبجو نخورده بودی...؟ من راست نمی‌گفتم؟"
خنده‌ام گرفت. کمی فکر کردم و دستش را فشار دادم و گفتم، "چرا پاپا! تو راست می‌گفتی."
چشم‌هایش از خشنودی برق زد و با قهقهه‌ای گفت، "یادت باشد پسر، هیچ پسری نمی‌تواند سر پدرش شیره بمالد!"

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

کف و دیگر هیچ


هرناندو تلِز

وارد که شد، هیچ نگفت. داشتم بهترین ریش‌تراشم را به تسمه‌ی تیغ تیزکن می‌مالیدم و براقش می‌کردم. همین‌که شناختمش شروع کردم به لرزیدن، اما او متوجه نشد و برای پنهان کردن احساساتم، به برق انداختن تیغ ریش‌تراش ادامه دادم. با نوک شستم تیزی‌اش را آزمایش کردم و رو به نور به آن نگاهی انداختم. او کمربند و جلد هفت‌تیرش را از کمرش باز کرد. سپس به یکی از گل‌میخ‌های دیوار آویخت و روی آن کلاه نظامی‌اش را گذاشت. دور کاملی زد و رو به من برگشت. در حالی‌که گره کراواتش را باز می‌کرد، گفت، "چه هوای داغی، مثل جهنم است. ریش‌ام را بتراش!" و روی صندلی نشست. به‌ تخمین من چهار روزی می‌شد که ریش‌اش را نتراشیده بود. چهار روزی که در آخرین گشت‌وگذارش بوده تا بچه‌های ما را پیدا کند. صورتش به‌نظر سرخ و آفتاب‌سوخته می‌آمد. بادقت شروع کردم صابون را آماده کردن. چند برش از آن را بریدم، در ظرفی گذاشتم، با کمی آب گرم مخلوط کردم و با برسی به‌هم زدم. خیلی زود کف صابون بالا آمد.
"بچه‌های جوخه هم باید ریش‌شان به اندازه‌ی من بلند شده باشد."
من هم‌چنان کف صابون را به‌هم می‌زدم.
"اما می‌دانی؟ خوب پیش رفت. سران‌شان را هم دستگیر کردیم. بعضی از آن‌ها را مرده آوردیم و بعضی از آن‌ها هنوز زنده‌اند. اما زود همه‌شان کشته می‌شوند."
پرسیدم، "چند نفر را دستگیر کردید؟"
"چهارده نفر. مجبور بودیم تا دل جنگل پیش برویم تا به قلب‌شان حمله کنیم. اما نتیجه‌ی خوبی داشت. یکی‌شان هم زنده نخواهد ماند، حتا یکی."
به پشت صندلی‌اش تکیه داد و مرا دید که برس میان دستم با کف پوشیده شده. هنوز ملافه را روی او نگذاشته بودم. بی‌گمان دستپاچه بودم. از کمد ملافه‌ای درآوردم و دور گردن «مشتری‌ام» بستم. هم‌چنان حرف می‌زد. تصور می‌کرد که من هم از خودی‌ها هستم. گفت، "شهر باید از این کاری که ما کردیم درس گرفته باشد."
درحالی‌که گره دور گردن تیره‌اش را می‌بستم و بوی عرقش را احساس می‌کردم، گفتم، "آره".
"نمایش خوبی بود، نبود؟"
پاسخ دادم، "خیلی،" و برگشتم تا برس را بردارم. مرد با قیافه‌ای خسته چشم‌هایش را بست و منتظر ماند تا خنکی کف صابون صورتش را نوازش دهد. هرگز او تا این اندازه به من نزدیک نشده بود. روزی که دستور داد همه‌ی مردم شهر در حیاط خلوت مدرسه به صف شوند تا اعدام چهار شورشی را تماشا کنند، یک لحظه با او رو در رو شدم. اما منظره‌ی اندام‌های بریده نگذاشت تا به چهره‌ی این مردی که همه‌ی این‌ها را فرماندهی کرده بود، به چهره‌ای که حالا می‌خواستم در دست‌هایم بگیرم نگاه کنم. بی‌گمان چهره‌ی زننده‌ای نبود، و ریشی که او را کمی مسن‌تر می‌کرد، برازنده‌اش بود. اسمش تورِس بود. فرمانده تورس. مردی با قدرت ابتکار خوب. چه کسی حتا فکرش را می‌کرد که پس از اعدام روی بدن‌های برهنه‌ی شورشی‌ها مشقِ تیراندازی کند؟ نخستین لایه‌ی کف را روی صورتش مالیدم. هنوز چشم‌هایش بسته بودند.
گفت، "راستش دلم یک چرت خواب می‌خواهد، ولی امروز عصر خیلی کار دارم."
برس را گذاشتم و درحالی‌که وانمود می‌کردم علاقه‌ای ندارم، پرسیدم، "اعدام؟"
"یک هم‌چنین چیزی، اما با گامی آهسته‌تر."
"همه را؟"
"نه، فقط چند نفر."
برگشتم به کارم و کف صابون را به ریش‌اش مالیدم. دوباره دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند. خوب بود که مرد نمی‌توانست ببیند. اما ای‌کاش نمی‌آمد. شاید خیلی از افراد ما او را دیده‌اند که وارد این‌جا شده. راستش بودن دشمن در قلمروت وادارت می‌کند که واکنش نادرستی نشان دهی. باید ریش او را هم مثل بقیه اصلاح می‌کردم، بااحتیاط و دقیق، و مثل هر آدم عادی نمی‌گذاشتم یک قطره خون از جوش‌های پوستش بیرون بزند. نمی‌گذاشتم هیچ انحنایی از پوستش از زیر تیغ ریش‌تراش منحرف شود. وقتی پشت دستم را روی صورتش می‌کشیدم، باید مطمئن می‌شدم که پوستش تمیز، گرم و نرم است. نباید یک موی کوچک روی آن جا می‌گذاشتم. آره، من خودم هم یکی از انقلابی‌های مخفی بودم، اما حالا آرایشگری باوجدان، و از تمیزی کارم سربلند. اصلاح این ریش چهار روزه هم اصلاح خوبی می‌شد.
ریش‌تراش را برداشتم، هر دو دسته‌اش را با زاویه‌ای مورب گرفتم، و کار را شروع کردم. از لبه‌ی خط ریش‌ به سمت پایین آمدم. تیغ خیلی خوب کار می‌کرد. ریش‌اش سفت و خشن بود، نه خیلی بلند ولی پر. پوستش ذره‌ذره پیدا می‌شد. صدای تیغ مثل همیشه بود و روی لبه‌اش ذره‌های کف با کمی ته‌ریش جا می‌ماند. کمی ایستادم تا لبه‌ی تیغ را پاک کنم. دوباره تسمه‌ی تیغ ‌تیزکن را برداشتم تا لبه‌اش را تیزتر کنم، چون من از آن آرایشگرهایی هستم که کارش را درست انجام می‌دهد. در آن لحظه چشم‌هایش را باز کرد، یکی از دست‌هایش را روی ملافه گذاشت، آن بخشی از صورتش را که کف صابون روی آن خشک می‌شد، لمس کرد و گفت، "امروز عصر، ساعت شش بیا به حیاط مدرسه."
با وحشت پرسیدم، "قرار است مثل بار پیش باشد؟"
جواب داد، "شاید حتا بهتر."
"می‌خواهید چه‌کار کنید؟"
"هنوز نمی‌دانم، ولی خوش می‌گذرد." دوباره به پشت صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
کار را با تیغ رو به بالا شروع کردم، "می‌خواهید همه را تنبیه کنید؟" با کم‌رویی جرئت کردم و این را پرسیدم.
گفت، "همه‌شان را."
صابون روی صورتش خشک می‌شد. مجبور بودم بجنبم. از آینه به خیابان نگاه کردم. مثل همیشه بود: در دکان بقالی دو سه تا مشتری خرید می‌کردند. سپس به ساعت نگاه کردم: دو و بیست دقیقه‌ی بعد از ظهر بود. تیغ روی صورتش می‌لغزید و حالا از لبه‌ی خط ریش دیگرش به سمت پایین می‌آمدم. ریش پر آبی‌رنگ. آن‌قدر ریش‌اش را نزده بود که مثل شاعرها یا کشیش‌ها شده بود و برازنده‌اش بود. ممکن بود خیلی‌ها او را نشناسند. موهای گردنش را می‌تراشیدم و فکر می‌کردم که البته به نفع اوست که کسی نشناسدش. در آن ناحیه از گردن باید ریش‌تراش را هنرمندانه می‌چرخاندم، چون موها گرچه خیلی خشن نبودند، روی پستی و بلندی‌های کوچک پیچ می‌خورند. موهای فر. در این زمان‌ها جوش‌های کوچک بریده می‌شوند و مروارید‌های خون‌شان بیرون می‌زنند. وقتی آرایشگر خوبی مثل من نمی‌گذارد چنین اتفاقی برای مشتری‌اش بیافتد، به خودش می‌بالد و باید هم ببالد. این یکی که مشتری درجه یک بود. به‌راستی تا‌به‌حال چند نفر از ما به دستور او کشته شده‌اند؟ چند نفر به فرمان او قطع عضو شده‌اند؟ نه، نه. بهتر بود که در این باره فکر نمی‌کردم. تورس نمی‌دانست که من دشمن او هستم. نه تنها او، بلکه هیچ‌کس دیگر هم نمی‌دانست. این یک راز بود و فقط چند نفر خاص می‌دانستند، راستش می‌توانستم انقلابی‌ها را از کارهای او در شهر آگاه کنم و هر وقت برای شکار انقلابی‌ها از شهر بیرون می‌رفت، به آن‌ها خبر دهم. حالا برایم خیلی سخت بود که به آن‌ها بگویم او را در میان دست‌هایم داشتم و با ریش تراشیده و تمیز گذاشتم زنده و سالم برود.
یک دانه مو به صورتش نمانده بود. به‌نظر چند سالی جوان‌تر از لحظه‌ای می‌نمود که از در وارد شد. فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌هایی که از آرایشگاه بیرون می‌روند، همین‌قدر جوان‌تر می‌شوند. تورس زیر حرکات رفت‌وبرگشت ریش‌تراش من دوباره جوان شد، چون من آرایشگر خوبی هستم، اگر از من بپرسی، با فروتنی خواهم گفت، بهترین آرایشگر این شهر! یک کمی دیگر کف صابون این‌جا زیر چانه و روی سیبک گردنش، روی آن رگ خیلی بزرگ مانده بود. آه که چه‌قدر گرم است! تورس هم باید مثل من عرق بریزد. اما او نمی‌ترسد. آدم آرامی است و حتا به بلایی که قرار بود امروز بعدازظهر بر سر زندانی‌ها بیاورد، فکر نمی‌کند. اما من تیغ به‌دست در حالی‌که پوستش را بارها و بارها برق می‌انداختم، مواظب بودم قطره‌ای خون از روی جوش‌ها بیرون نریزد و هر رفت‌وبرگشت تیغ را به‌دقت می‌پاییدم، نمی‌توانستم درست فکر کنم. لعنت بر من و به ساعتی که او به آرایشگاه من آمد، چون من انقلابی بودم نه آدم‌کش. به‌خصوص که کشتنش خیلی آسان بود، و او شایسته‌ی کشته شدن بود. واقعا شایسته‌اش بود؟ نه، لعنتی، نه! هیچ‌کس شایسته‌ی این نیست که قربانی شود و از دیگری قاتل بسازد. چه سودی دارد؟ هیچ، البته که هیچ. پیاپی کسانی را می‌کشند و دیگران این‌ها را می‌کشند و این آن‌قدر ادامه می‌یابد که دنیا دریایی از خون می‌شود. می‌توانستم گلویش را از بیخ ببرم، در یک آن. از درد ناله‌ای می‌کرد و چون چشم‌هایش بسته بود، نمی‌توانست برق تیغ ریش‌تراش یا برق چشم‌های مرا ببیند. حتا با این فکر بدنم مثل قاتل واقعی می‌لرزید. رودی از خون از گردنش سرازیر می‌شد، روی ملافه، صندلی و به دست‌های من، روی زمین. مجبور می‌شدم در را ببندم. اما خون روی زمین به‌راه می‌افتاد، گرم، جوشان و بی‌وقفه؛ به خیابان می‌رسید، مثل جویبار کوچک قرمز. بی‌گمان با یک ضربه‌ی محکم، یک برشی که به دو نیمه کند، هیچ دردی نمی‌کشید. هیچ زجری نمی‌کشید. اما با جسدش چه‌کار می‌کردم؟ کجا پنهانش می‌کردم؟ مجبور می‌شدم فرار کنم و در قیافه‌ای مبدل به دور و دورتر بروم. اما آن‌قدر مرا تعقیب می‌کردند تا پیدایم کنند. "قاتل فرمانده تورس! موقع اصلاح صورتش، گردنش را زده، چه بزدلی!" اما طرف مقابل، "انتقام ما را گرفت. نامش ماندنی شد (نام من را خواهند گفت). او یک آرایشگر بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که او هم برای ما می‌جنگید..." خب، کدام‌یک؟ قاتل یا قهرمان؟ سرنوشت من به همین تیغ بسته است. می‌توانستم دستم را کمی بیش‌تر کج کنم و کمی ریش‌تراش را محکم‌تر فشار دهم و در گردنش فرو کنم. پوستش پس‌نشینی می‌کرد، مثل ابریشم، مثل کش، مثل تسمه‌ی تیغ تیزکن. هیچ چیز به‌اندازه‌ی پوست آدمیزاد نازک نیست و خون هم همیشه پشت آن هست و آماده‌ی بیرون زدن. ریش‌تراشی مثل این هیچ‌وقت ناکام نمی‌ماند. بهترین ریش‌تراش من است. ولی نمی‌خواهم قاتل باشم؛ نه، آقا! تو آمدی، چون من می‌توانستم اصلاحت کنم. و من این کار را شرافتمندانه انجام می‌دهم... دلم نمی‌خواهد دستم را به خون کسی آلوده کنم. فقط کف، و دیگر هیچ. تو دژخیمی؛ اما من فقط آرایشگرم. و هر کسی به کار خودش. تا بوده این بوده، هر کسی به کار خودش.
ریش تراشیده شد و تمیز شد. مرد از جایش برخاست و در آینه به خودش نگاه کرد. دستش را روی پوستش کشید و احساس کرد که تازه و نو شده است.
رو به من برگشت و گفت، "ممنون،" و به‌سوی گل‌میخ لباس‌هایش رفت تا کمربند و هفت‌تیر و کلاهش را بردارد. احتمالا رنگ من پریده بود. احساس کردم که پیراهنم خیس عرق شده. تورس سگک کمربندش را تنظیم کرد، هفت‌تیرش را در جلدش قرار داد و از روی عادت دستی به موهایش کشید و جلیقه‌اش را پوشید. از جیب شلوارش مقداری پول درآورد و مزد مرا پرداخت. لحظه‌ای میان در ایستاد و رو به من برگشت و گفت:
"دائم به من می‌گفتند که تو مرا خواهی کشت. آمدم ببینم این حرف راست است. اما کشتن آسان نیست. باور کن، من می‌دانم." و از در بیرون رفت و وارد خیابان شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

هويت جنسى


در این روز جهانی رویارویی با هراس از هم‌جنس‌گرایان فرصت را مناسب شمردم تا بخش هویت جنسی کتاب روانشناسی نوجوان را در این‌جا بازنشر کنم. این اثر را چندی پیش نشر قطره چاپ کرد و شاید نخستین اثری است که در ایران به بررسی علمی هم‌جنس‌گرایی می‌پردازد.

هویت جنسی
زمانى كه نوجوانان به مرحله‌ی كشف هويت جنسى می‌رسند، ابراز عشق و علاقه به آنها و راهنمايى كردن‏شان اهميت ويژه‏اى به خود مى‏گيرد. به قول روان‌شناس رشد «دكتر اريك اريكسون» يكى از مهم‏ترين وظايف نوجوانان شکل دادن به هويت است. نوجوانان در دوره‏هاى مختلف، نقش‏هاى متفاوت را امتحان مى‏كنند تا ببينند كدام نقش مناسب آن‌هاست و با كدام نقش احساس راحتى بيش‌ترى دارند. رهبرى گروه، ياغى‏گرى، روشنفكرى، سخت‏كوشى، ورزشكاری، و صدها نقش ديگر. این‌كه نوجوان با پذيرش برخى نقش‏ها احساس راحتى بيش‌ترى دارد به خلق و خو، نوع تربيت، انتظارها و ارزش‏هاى جامعه، تأييد هموندان و البته سيم‏كشى مغز او بازمى‏گردد.
با توجه به اين اصل كه دوره‌ی نوجوانى زمان بيدارى جنسى است، در ذهن نوجوان پرسش‌های بى‏شمارى درباره‌ی هويت جنسى‏اش مطرح مى‏شود. يكى از اين پرسش‌ها چگونگى برقرارى ارتباط با جنس مخالف است. در بخش بعدى اين موضوع را به وضوح شرح خواهيم داد. اما مشكل اين دوره از زندگى نوجوان صرفاً چگونگى برقرارى ارتباط نيست، بلكه با چه كسى ارتباط برقرار كردن نيز مسئله مهم ديگرى است و هر فردى از نظر جنسى خود را در موقعيتى مى‏يابد. به‏عنوان مثال اكثر دخترها از نظر جنسى به طرف پسرها جذب مى‏شوند و برعكس. ولى برخى نوجوانان درمى‏يابند كه به جنس موافق يا هردو جنس گرايش دارند و حتى گروهى نيز احساس مى‏كنند كه از نظر بدنى اشتباه آفريده شده‏اند. ترديدى نيست كه نوجوانان با كشف اين يافته‏ها، به دليل مسائل فرهنگى - اجتماعى دچار ترس و وحشت مى‏شوند.
موضوع هم‏جنس‏گرايى يا دو جنس‏گرايى و تغيير جنسيت دادن از نظر احساسى، سياسى و فرهنگى موضوع حساسى است. برخى از مردم قضاوت‏هاى بسيار تند و خشنى عليه اين گروه از جامعه دارند و بيش‌تر نوجوانان طى سال‏ها از طريق اين و يا آن لطيفه، عبارات خفت‏بار و نفرت‏آميز بسيارى درباره هم‏جنس‏گرايان شنيده‏اند. حتى در برخى از فرهنگ‏هاى لغت اين واژه را معادل واژه هرزه قرار داده‏اند. حال نوجوانى كه در كشف هويت جنسى‏اش، خود را هم‏جنس‏گرا مى‏يابد، به يقين احساس وحشت مى‏كند.
درست در زمانى كه نوجوان نيازمند يافتن جايگاهى در جامعه است، اين كشف جديد و هولناك پيامدهايى هم‏چون شكنجه‏هاى روحى و روانى بزرگى به همراه دارد. مطالعه‌های زيادى نشان داده كه يك سوم نوجوانانى كه اقدام به خودكشى مى‏كنند، از هم‏جنس‏گرايان هستند. «دكتر كرل واتكينز» پس از پژوهشى در سال ١٩٩٧ اعلام كرد كه در هر دو ساعت يك نوجوان خودكشى مى‏كند و آمار مرگ و مير ناشى از خودكشى در نوجوانان بالاتر از ايدز، سرطان، بيمارى‏هاى قلبى، نقايص مادرزادى و سرطان ريه است و به ازاى هر ١ مورد خودكشى به‌فرجام، ٢٣ مورد خودكشى نافرجام گزارش مى‏شود. درواقع براى نوجوان، مرگ آسان‏تر از دردِ پذيرش هويت جنسى‏اى است كه دوستان، خانواده و فرهنگ و جامعه از آن به‏عنوان گمراهى، گناه و يا عامل شرمندگى ياد مى‏كنند. گرايش به جنس موافق موضوع تازه‏اى نيست. انسان‏شناسان نشان داده‏اند كه در فرهنگ‏هاى ثبت شده در طول تاريخ به اين نوع گرايش اشاره‌های آشکارى شده است. در حقيقت گرايش به جنس موافق صرفاً خاص انسان نيست و دانشمندان آن را درميان شصت‏ گونه‌ی متفاوت حيوانات نيز مشاهده كرده‏اند. هم‏جنس‏گرايى، دو جنس‏گرايى يا به‏طور عام نوع گرايش فرد ريشه در مغز او دارد و بسيار پيچيده است. تاکنون پژوهش‌های ژنتيكى گوناگونی به دخالت يك عنصر ژنتيكى در ايجاد هويت جنسى اشاره كرده‏اند. بيشتر دانشمندان علم ژنتيك، امروزه تصور مى‏كنند كه در طول برخى از دوره‏هاى بحرانى كه مغز درحال مداربندى براى تعيين جنسيت فرد است، تركيبى از ژن‏ها باعث تجمع هورمون‏هاى جنسى مختلف شده و نوع اين هورمون‏ها در گرايش فرد به جنس موافق يا مخالف تعيين كننده است. برخى اين دوره‌ی بحرانى را دوره‌ی جنينى انسان شناسايى كرده‏اند، درحالى‏كه عده ديگر معتقدند كه اين دوره، سال اول زندگى فرد است. شايد يافته‌ی هر دو گروه درست باشد، چون مشخص شدن هويت جنسى حاصل يك سرى از رخدادهای سه - چهار مرحله‏اى در مغز است.
مجموعه یافته‌های ژنتيكى، هورمونى و آناتوميكى مغز، بيش‌تر دانشمندان را به اين نقطه رساند كه مشخص شدن هويت جنسى ريشه در مغز دارد: هويت جنسى انسان، انتخابى نيست، آموزشى و تقليدى هم نيست و حتى از عوارض ناشى از اختلافات كودك و والدين يا مورد سوءاستفاده جنسى قرار گرفتن در دوره‌ی كودكى و يا براى فرار از فشارهاى وارده از طرف جنس مخالف نيز نيست. هيچ‏كدام از جوامع پزشكى، روانپزشكى و روان‌شناسى دنيا هم‏جنس‏گرايى را اختلال و بيمارى نمى‏خوانند. هم‏چون ساير افراد جامعه كه به جنس مخالف گرايش دارند، هم‏جنس‏گرايان هم به تبع از نوع سيم‏كشى مغزشان، در زمان بلوغ به سوى جنس موافق گرايش پيدا مى‏كنند.
براى ميليون‏ها نوجوانى كه هويت جنسى خود را شناسايى مى‏كنند، مهم نيست كه اين هويت كه تحت فرماندهى مغز تعيين شده و فرد خود در جهت دادن به آن هيچ‏گونه نقشى نداشته، در چه زير گروهى قرار مى‏گيرد. بلكه مهم آن است كه ما بزرگترها به‏عنوان يك وظيفه به آنها بياموزيم كه امانت‏دار، راستگو و راست كردار باشند و محترم و مردم‏دوست زندگى كنند. فراموش نكنيد كه آنها براى رسيدن به اين ويژگى‏ها به كمك والدين نياز دارند و پشتیبانی ما را مى‏طلبند.

مغز نوجوان و تمايلات و روابط جنسى
اين موضوع پيچيده‏ترين و مشكل‏ترين موضوعى است كه پدر و مادرها با آن روبروی‌اند، اما ارائه‌ی اطلاعات مفيد و آموزش رفتار جنسى سالم به نوجوان باعث كاهش مشكلات شما خواهد شد. اگر موارد زير را به كار بنديد، به نوجوان خود كمك بزرگى خواهيد كرد:
١. با او درباره روابط و تمايلات جنسى حرف بزنيد.
٢. از خطر بيمارى‏هاى مقاربتى آگاهش كنيد.
٣. آگاه باشيد كه آمارها گوياى شروع فعاليت جنسى زودرس در نوجوانان هستند. بنابراين با نوجوان خود درباره خطرات شروع فعاليت جنسى قبل از زمان مناسب حرف بزنيد.
«دكتر ليتن برگ» استاد روان‌شناسى دانشگاه ورمانتِ آمريكا در سال ٢٠٠١ طى مطالعه‏اى كه در آن ۴٢٠١ نوجوان شركت داشتند، به نتايج زير دست يافت:
هرچه دخترى اولين رابطه جنسى خود را زودتر برقرار كند، خطر خودكشى، اعتياد به مواد مخدر و الكل، مدرسه گريزى و حاملگى‏هاى ناخواسته در او بالاتر است.
۴. شما و همسرتان با پافشاری ارزش‏ها و باورهاى خود را در ارتباط با روابط و تمايلات جنسى تكرار كنيد. اين ارزش‏ها و اعتقادات را از همان آغاز نوجوانى براى نوجوان خود روشن سازيد. اگر معتقديد كه زود است و بيان اين موضوعات باعث باز شدن چشم و گوش نوجوان يا بچه‏ها مى‏شود، سخت در اشتباهيد. چون آن‌ها به‏زودى اين مسائل را از دوستان خود خواهند آموخت، اما نه ضرورتاً مطابق با باورها و ارزش‌های شما.
۵. از جايى كه اطلاع‏رسانى درباره‌ی اين موضوعِ حساس از جانب شما به فرزندان‏تان بسيار اهميت دارد و راه را بر بدآموزى يا غلط آموزى از جانب ساير منابع مثل دوستان و مجلات مى‏بندد، تمام کوشش‌تان را به كار بنديد و بر خجالت خود چیره شويد و با آنها حرف بزنيد. اگر در اين كار ناموفق باشيد، بدانيد كه نوجوان‏تان به منابع ديگر مراجعه خواهد كرد....

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

آیا آمریکا مشتاق رسیدن به فاشیسم نیست؟


کریس هجز
استفاده از واژه‌های خشونت‌بار همیشه خبر از رخداد حادثه‌ای خشن می‌دهد. این درس را از دیدن جنگ‌های پی‌درپی‌ آموختم، از جنگ‌های آمریکای لاتین تا جنگ‌های بالکان. فقیر کردن طبقه‌ی کارگر و کشتن امید و فرصت‌های آن‌ها بی‌گمان توده‌ها را چنان خشمگین می‌کند که حاضرند بکشند و کشته شوند. هنگام فروپاشی اقتصادی، نخبگان ورشکسته‌ی لیبرال که دیگر در برابر ثروتمندان و جنایت‌کاران کارایی ندارند، از دور بیرون رانده می‌شوند و اوباش عوام‌فریب (راست افراطی) روی کار می‌آیند و از خشم توده‌های مردم سوء‌استفاده می‌کنند. من این نمایش را بار‌ها دیده‌ام و هر پرده‌اش را می‌شناسم، و هم‌چنین می‌دانم که پایانش به‌کجا می‌کشد. از زبان‌های دیگر و در سرزمین‌های دیگر هم شنیده‌ام. این شخصیت‌های ابله، لوده، شارلاتان و تهی‌مغز را هرجا که باشند تشخیص‌شان می‌دهم. این جامعه‌ی لیبرال گیج، ناتوان و منفور شایسته‌‌ی آن‌اند که مورد نفرت باشند زیرا خود این نفرت را در دل‌ها آفریده‌‌اند.
سینتیا مک‌کینی، نامزد رییس جمهوری آمریکا از حزب سبزها می‌گوید: "در این کشور یک حزب حاکم است نه دو حزب. حزب پول و جنگ. کشور ما ربوده شده و اکنون وظیفه‌ی ماست که کشور را از چنگ ربایندگان بیرون بکشیم. فقط تنها پرسش این است که کدام دسته برای ایجاد دگرگونی سرمایه‌گذاری خواهد کرد."
دموکرات‌ها و هواداران لیبرال‌شان نسبت به ژرفای بدبختی‌های اقتصادی و فردی که این کشور را با خود می‌روبد و می‌برد، آن‌قدر ناآگاهند که به‌گمان‌شان اگر مردم بیکار را تشویق کنند تا برای بچه‌های‌شان بیمه‌های بهداشتی‌ای بگیرند که در اساس وجود ندارد، یک گام به جلو برداشته‌اند. به‌نظر آن‌ها تصویب قانون کاری که شرکت‌های چندملیتی را از معافیت مالیاتی بهره‌مند می‌کند، واکنشی عاقلانه در برابر نرخ بیست درصدی بیکاری است. به‌باور آن‌ها اگر مردم عادی را که یک هشتم از آن‌ها به بانک‌های غذایی و کمک‌های دولتی وابسته‌اند، وادار کنند که به تریلیون تریلیون دلار مالیاتی که برای جنایات وال استریت و جنگ پرداخته می‌شود، بیافزایند، قابل قبول است. به‌گمان آن‌ها اگر ٤/٢ میلیون نفر از مردمی را که به‌دلیل نپرداختن وام از خانه‌های‌شان به‌زودی بیرون انداخته می‌شوند، نجات ندهند، با صرف گفتن واژه‌های بی‌خاصیت «کمبود بودجه» از هر گناهی به‌دورند. موضوع آشکارست. قانون‌ها برای قدرتمندها وضع و اجرا نمی‌شوند. دولت برای مردم کاری نمی‌کند و ما هم هر چه بیش‌تر دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم، بیش‌تر از شناخت و درکِ خشم به‌جای طبقه‌ی کارگر بازخواهیم ماند و زودتر شاهد مرگ دموکراسی کم‌خون و بیمارمان خواهیم بود.
نابودی آمریکا آینه‌ی تمام‌نمای نابودی یوگسلاوی است. جنگ بالکان ناشی از نفرت کهنه‌ی قومی نبود، بلکه از پی فروپاشی اقتصادی یوگسلاوی بود. جانی‌های کوته‌فکر و گردنکش‌هایی که به قدرت رسیدند، خشم و سرخوردگی بیکارها و بدبخت‌ها را مهار کردند. کروات‌ها، مسلمان‌ها، آلبانیایی‌ها و کولی‌هایی را که می‌شد سپر بلا کنند، مورد هدف قرار دادند. هر گونه جنبشی را سرکوب کردند و همین عوامل مردم را به جنون کشاند و به جنگ و خودسوزی انجامید. بین رادوان کارادزیچِ به‌اصطلاح شاعر، کمدی‌گوی سارایوویایی پیش از جنگ و گلن بک و سارا پاولینِ کودن تفاوت چندانی نیست. بین سازمان اوث کیپرها که اعضایش ارتشی‌های دیروز و امروزند و به نادیده گرفتن قانون اساسی آمریکا معتقدند با شبه‌نظامیان صرب تفاوتی نیست. ما شاید به این آدم‌ها بخندیم، اما آن‌ها احمق نیستند. این ماییم که احمقیم.
هرچه بیش‌تر به دموکرات‌ها که هوا‌دار منافع شرکت‌های بزرگ‌اند، تکیه بزنیم، احمق‌تر و بی‌خاصیت‌تر خواهیم شد. بنابه نظرسنجی ان‌بی‌سی و مجله‌ی وال استریت فقط بیست‌وپنج درصد از مردم معتقدند دولت به منافع مردم آمریکا فکر می‌کند و شصت و یک درصد از مردم آمریکا بر این باورند که کشور به سمت نابودی می‌رود، و درست می‌گویند. اگر به این خشم و بی‌اعتمادی مردم توجه نکنیم، با واکنش شدید و هولناکی روبرو خواهیم شد که عامل آن دست‌راستی‌ها خواهند بود.
به گفته‌ی مک‌کینی "حالا وقتش رسیده که دیگر راست و چپ نکنیم. آن الگوی سیاسی قدیمی که فقط به فکر منافع مردمی است که ما را به این چاه انداخته‌اند، الگویی نیست که ما را از آن بیرون کشد. من بچه‌ی جنوبم. جنت ناپولیتانو به من می‌گوید که از سفیدپوست‌هایی که خود را برتر می‌پندارد، بترس، اما من با این سفید‌های خودبرترپندار بزرگ شده‌ام. من از آن‌ها نمی‌ترسم. من از دولت‌مان می‌ترسم. قانون وطن‌پرستی افراطی را سفیدهای خودبرترپندار وضع نکرده‌اند، بلکه این قانون از کاخ سفید و کنگره‌ی آمریکا بیرون آمد. سازمان اتحاد شهروندان (هوادار و تبلیغ کننده‌ی مبارزه با تروریسم بوش) از میان سفیدپوست‌های خودبرتربین برنخاست، بلکه بانی‌اش دادگاه عالی آمریکا بود. مشکل ما مشکل اداره‌ی ممکلت است. دلم می‌خواهد این سدهای سنتی را که با مهارت و به‌دست گروهی ساخته شده که این نظام سیاسی از آن بهره می‌برد، بشکنم. ما به حزبی دل بسته‌ایم که همه‌ی اصول مربوط به خانواده را زیر پا گذاشته، بیمه‌ی بهداشتی عمومی را از بین برده، اقتصاد جنگ را دایمی کرده، حق آموزش ارزان و مناسب را از مردم گرفته و برای بیکاری طبقه‌ی کارگر خم به ابرو نمی‌آورد. نفرتی که در عملکرد دست‌راستی‌ها نسبت به نخبگان دانشگاهی می‌بینیم، بی‌جا نیست، نخبگانی که خود عامل رسوایی مالی بودند یا برای جلوگیری از آن هیچ‌کاری نکردند. نخبگان درس‌خوانده‌ی ما که در باور خود در درست‌بینی غوطه‌ورند، وقت‌شان را بر سر اصلاحات سیاسی هدر دادند، در حالی‌که ده‌ها هزار کارگر بیکار شدند. فریادهای نژادپرستانه و عبارت‌های تعصب‌آمیز علیه اعضای سیاه‌پوست و دگرباش کنگره، آب دهان انداختن به نماینده‌ی سیاه‌پوست کاخ سفید، پرتاب پاره‌آجر از پنجره‌ها به اداره‌های قانون‌گذاری نمونه‌هایی از گردنکشی آن‌هاست، و این طغیان همان‌قدر که علیه نخبگان درس‌خوانده است، اعتراضی به دولت نیز هست. برای همه‌ی این‌ها ماییم که باید سرزنش شویم. این هیولا را ما آفریدیم.


وقتی سارا پیلین عکسی از خود با سلاح مجهز به دوربین دقیق در صفحه‌ی فیس بوکش می‌گذارد و نوک این سلاح دمکرات‌هایی را نشانه می‌رود که به بیمه‌ی بهداشتی رای داده‌اند، و در کنارش می‌نویسد، "عقب‌نشینی نکنید، بلکه خشاب‌های‌تان را دوباره پر کنید!" آدم‌های بدبختی هستند که در همین لحظه سلاح‌شان را تمیز می‌کنند و حرف او را گوش می‌کنند. وقتی فاشیست‌های مسیحی بر منبر کلیساهای بزرگ می‌ایستند و باراک اوباما را ضد مسیح می‌خوانند، مسیحی‌های دوآتشه صدای‌شان را می‌شنوند. وقتی یکی از جمهوری‌خواههای قانون‌گذار بر سر بارت استاپک، نماینده‌ی دموکرات میشیگان فریاد می‌زند، "بچه‌کش! افراط‌گراهای خشمگین برانگیخته می‌شوند تا ماموریت مقدس‌شان را علیه سقط جنین و نجات نوزادان به‌دنیا نیامده آغاز کنند. شکی نداریم که آن‌ها چیزی از دست نمی‌دهند و خشونتی را که تحمیل می‌کنند نمایه‌ای از خشونتی است که آن‌ها یارای تحملش را دارند.
این حرکت‌ها هنوز حرکت‌های صددرصد فاشیستی نیستند. چون آشکارا حرف نابودی یک گروه مذهبی یا یک نژاد را نمی‌زنند. آشکارا از خشونت جانبداری نمی‌کنند. اما همان‌طور که فریتز استرن، متخصص فاشیسم و نویسنده‌ی کتاب "ریشه‌های فاشیسم" می‌گوید، "در آلمان پیش از آن‌که فاشیسم گسترش یابد، عشقی به رسیدن به آن ایجاد شده بود." این همان عشقی است که ما اکنون در آمریکا می‌بینیم، و بی‌گمان خطرناک است. اگر بی‌درنگ از کار بیکار شده‌ها و تهیدست‌ها را به سیستم اقتصادی بازنگردانیم، به آن‌ها کار ندهیم و از زیر بار وام‌های فلج‌کننده نجات‌شان ندهیم، نژادپرستی زودآیند و خشونتی که در حاشیه‌های جامعه‌ی آمریکا بالا می‌آید بی‌اندازه خانمان‌سوز خواهد شد.
ناگفته نماند که نفرت علیه اسلام به نفرت علیه مسلمان تبدیل می‌شود. نفرت از کارگران بی‌ویزا به نفرت از مکزیکی‌ها و آمریکای لاتینی‌ها تبدیل می‌شود. کینه‌توزی نسبت به آن‌هایی که در این حرکتِ سفید‌پوستان آمریکایی میهن‌پرست افراطی نمی‌گنجند، به کینه‌توزی نسبت به آمریکایی‌های افریقایی‌تبار خواهد انجامید. بیزاری از لیبرال‌ها به بیزاری از همه‌ی دموکرات‌ها بدل خواهد شد، از دانشگاه تا دولت و رسانه‌ها. این ناتوانی و بزدلی ما، روشن بیان نکردن این خشم و آشکارا نافرمانی نکردن از دموکرات‌ها و جمهوری‌خواه‌ها ما را به عصر وحشت و خونریزی خواهد کشاند.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

عراق، هفت سال پس از اشغال


این روزها هفت سال از آغاز حمله‌ی آمریکا و متحدانش به کشور عراق می‌گذرد. در نیمه‌ی شب ۱۹ مارس ۲۰۰۳ ارتش آمریکا ده‌ها تُن بمب بر سر مردم بغداد ریخت و از پی آن نیروهای زمینی‌اش را از مرزهای این کشور وارد کرد. پس از هفت سال حضور نیروهای اشغالگر در این کشور بیش از ۴۳۰۰ سرباز آمریکایی کشته و هزاران نفر زخمی شده‌اند و بیش از ۶۵۰۰۰۰ عراقی جان‌شان را از دست داده‌اند.
پیامد دیگر این جنگ بحران ناشی از آوارگیِ دو میلیون و چهارصد هزار نفر عراقی (براساس آمار سازمان ملل) است. چندی پیش ژنرال ری ادیرنو، فرمانده‌ی نظامی آمریکا گفت، "اگر پس از این انتخابات امنیت در عراق برقرار نشود، به‌رغم وعده‌ی اوباما نیروهای آمریکا تا پایان سال ۲۰۱۱ از عراق بیرون نخواهند آمد."

یانار محمد Yanar Mohammad رییس بنیاد آزادی زنان عراق از بغداد با برنامه‌ی رادیویی Democracy now ضمن بررسی "خصوصی‌سازی، نبود امنیت مالی و اجتماعی در میان طبقه‌ی کارگر و سرمایه‌گذاری گسترده‌ی کمپانی‌های چندملیتی در کشور عراق" می‌گوید، پس از هفت سال اشغال هنوز پرسش‌های زیادی مطرح است که هم‌چنان بی‌پاسخ مانده. این روزها مردم منتظر نتیجه‌ی نهایی انتخابات‌اند، گرچه در برنامه‌های دو گروهی که با هم رقابت دارند، چندان تفاوتی دیده نمی‌شود.
روی دیگر سکه که به آن توجه زیادی نمی‌شود، مشکل اقتصادی است. خصوصی‌سازی، به‌ویژه در دو سال گذشته به‌شدت گسترش یافته و از پی آن هزاران ‌هزار کارگر عراقی کارشان را از دست داده‌اند، بی‌آن‌که از هیچ‌گونه بیمه‌ی اجتماعی برخوردار باشند. برنامه‌های اقتصادی جدید سطح وابستگی به شرکت‌های چندملیتی را روز به روز بالاتر می‌برند و از سرمایه‌گذاران خارجی پشتیبانی می‌کنند. نداشتن قانون حمایت از کارگر و نبود بیمه‌ی بیکاری از پیامدهای دیگر این شتاب به‌سوی وابستگی هرچه بیش‌تر است. با آن‌که سود ناشی از صادرات نفت خام عراق سرشار است، وزیر اقتصاد کشور از گرفتن وام از بانک جهانی خبر می‌دهد. گذشته از خصوصی‌سازی گسترده و نبود امنیت کاری برای طبقه‌ی کارگر دموکراسی‌ای روی کار آمده که نظامی‌ها و شبه‌نظامی‌ها را به صحنه‌ی سیاست آورده، آن‌هایی که در منطقه‌ی سبز و امن بغداد حکومت می‌کنند.
یانار محمد می‌گوید: در حال حاضر فقر به‌ویژه در میان زنان جامعه به‌شدت رشد کرده و یکی از میراث جنگ پدید آمدن میلیون‌ها زن بیوه و یتیم آواره است که از کمک‌های اجتماعی هیچ‌گونه بهره‌ای نمی‌برند. در قانون اساسی جدید نابرابری جنسی آشکار است. بسیاری از قوانین سکولار شهروندی، فردی و زنان که در دوره‌ی صدام وجود داشت، حذف شده و قانون اسلامی شریعه و دیگر قوانین مذهبی جایگزین آن‌ها شده‌اند.
یانار محمد ضمن مقایسه‌ی جنگ در دوره‌ی بوش و اوباما می‌گوید: وضعیت کارگران و کارمندان و حتا مقام‌های بالاتر با دوره‌ی بوش هیچ فرقی ندارد. مردم از بار گرانی کمرشکن و آمار بیکاری ۸۰ درصد به ستوه آمده‌اند و بسیاری از زنان جامعه برای گذران زندگی به روسپی‌گری روی آورده‌اند، درحالی‌که ثروت افسانه‌ای حاصل از نفت به یغما می‌رود.
در پایان یانار از ارتش آمریکا و متحدانش می‌خواهد هرچه زودتر کشورش را ترک کنند تا مردم بتوانند در سرزمینی خالی از حضور اشغال‌گران، با پشتوانه‌ی یک‌دیگر و تلاش پیگیر، و با بهره‌وری از منابع بزرگ ثروت، کشوری آباد و آزاد بسازند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سال نو فرخنده باد

فریاد برکشید
عید آمده‌ست، عید
هنگام پای‌کوبی و شادی‌ست زین نوید
روشن کنید شمع
بر خوان نمک نهید
قرآن و نان دهید
با سفره سبزه و گل و گلدان بیاورید
گفتم: کفی ز خاک
تا بزم را خجسته کند یادی از شهید
"سیاوش کسرایی"

اکنون که زمستان با گامهای آشفته در سایه ها گم می شود و طبیعت دامنش را از چنگال سیاهی و سرما بیرون میکشد و بال در بال آفتاب رگ رگش را از زایش پر میکند، در کنار هم بر سر این سفره ی رنگارنگ یاد رفتگان راه آزادی و برابری و عزیزان دربند را گرامی میداریم و برای میهن مان آرزوی بهروزی و پایداری داریم. سال نو بر همه ی شما خجسته باد

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

زن، نژاد، طبقه


از میان چهره‌های آشنای عرصه‌ی تلاش و مقاومت جهانِ امروز بی‌گمان کسی به اندازه‌ی انجلا دیویس نمی‌تواند «انسانی همه‌گونه دردکشیده» باشد، زیرا او زن، سیاه، مارکسیست، فمنیست و دگرباش است.
انجلا دیویس (- Angela Davis١٩٤٤( از کوشنده‌های سیاسی و استاد بازنشسته‌ی دانشگاه کالیفرنیاست و در زمان استادی‌اش سرپرستی گروه پژوهش‌های فمینستی دانشگاه را به عهده داشته. او در دوره‌ی جنبش‌های حقوق مدنی از چهره‌های پرکار و برجسته‌ی گروه «بلک پنتر» بوده. انجلا در زمینه‌ی حقوق زن، مشکلات آمریکایی‌های افریقایی‌تبار، تئوری بحران، مارکسیسم، موسیقی پاپ، خودآگاهی اجتماعی، زندان و شکنجه پژوهش‌های بسیاری انجام داده که در این‌جا پس از مقدمه‌ای کوتاه به برخی از دیدگاه‌های او در مورد زن می‌پردازم.
انجلا در دوره‌ای از زندگی‌اش در دانشگاه والتم ماساچوست با اندیشه‌های آلبر کامو و ژان پل سارتر آشنا می‌شود. سپس موقع مبارزه و پشتیبانی از صلح در بحران موشکی کوبا با فیلسوف بزرگ، هربرت مارکوزه دیدار می‌کند و بی‌درنگ به دانشگاه فرانکفورت می‌رود تا شاگرد او شود. پس از بازگشت از گردهم‌آیی جوانان و دانشجویان در هلسینکی فنلاند، به دلیل «تلاش‌های کمونیستی» در این گردهم‌آیی‌ها مورد بازجویی اف‌بی‌آی قرار می‌گیرد.
در سال ١٩۶٩ استادیار دانشگاه UCLA می‌شود، اما پس از مدتی به‌دلیل عضویت در حزب کمونیست آمریکا به پیشنهاد استاندار وقت کالیفرنیا (رنالد ریگان) کرسی استادی از او گرفته می‌شود. البته به‌دنبال تلاش‌های قانونی پیگیر دوباره به دانشگاه برمی‌گردد. در سال ١٩٧١ کسی با سلاح گرمی که به نام دیویس به ثبت رسیده، دادستان کل کالیفرنیا، «هالی» را می‌کشد و نام انجلا دیویس به‌عنوان شریک جرم وارد لیست سیاه اف‌بی‌آی می‌شود. چندی نمی‌گذرد که انجلا را دستگیر و زندانی می‌کنند. پس از این رویداد جمع زیادی از روشنفکران و مردم عادی برای آزادی او دست به‌کار می‌شوند. جان لنون و یوکو اونو به‌خاطر پشتیبانی از او آهنگ «انجلا Angela» را می‌سرایند و میک جَگِر، رهبر گروه نامدار رولینگ استون برای رهایی انجلا آهنگ «فرشته‌ی سیاه دوست‌داشتنی Sweet Black Angel» را اجرا می‌کند. پس از مدتی بی‌گناهی انجلا دیویس ثابت می‌شود و از زندان بیرون می‌آید.
انجلا در دوره‌ی رییس جمهوری ریگان دو بار نامزد مقام نفر دوم حزب کمونیست آمریکا می‌شود. اما بعدها در دهه‌ی نود به‌دلیل داشتن اختلاف‌نظر با برخی سیاست‌های حزب از حزب بیرون می‌آید. البته او هنوز به مرام کمونیسم وفادار است.
دیری نمی‌پاید که انجلای سوسیال‌دموکرات «بنیاد پایداری سرنوشت‌ساز» را بنیان‌گذاری می‌کند و علیه بهره‌کشی از زندانی‌ها برای افزایش تولید کارخانه‌ها در برابر دستمزدی بسیار ناچیز مبارزه می‌کند. از سوی دیگر با قانون اعدام می‌جنگد و خواستار برابری حقوق دگرباشان با دیگر شهروندان جامعه می‌شود.


درضمن، انجلا دیویس چندین کتاب نیز نوشته است. او در یکی از آثارش به‌نام "زن، نژاد و طبقه" نقش مالکیت خصوصی و نظام سرمایه‌داری را بر وضعیت زندگی زن بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که زن پیش از مالکیت خصوصی از استقلال سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، و توان تولیدکنندگی بسیار بالایی برخوردار بوده است. به‌نظر او این نظام سرمایه‌داری نیست که زن را از خانه به میان جامعه آورده است، بلکه زن پیش از روی‌کارآمدن این نظام ستونی از جامعه را بر دوش داشته. برعکس، سرمایه‌داری با برداشتن مسولیت‌های کلیدی از دوش او و فروش کالاهایش به او، زن را به مصرف‌گرایی کشانده و از پی این رویداد شعارهای مردسالارانه‌ی «زن الگوی مصرف و ولخرجی است» در جامعه رواج یافته است.
او در بخش سیزده این کتاب می‌نویسد، "کارهای بی‌شماری که زیر چتر نام «خانه‌داری»، شستن، پختن، گردگیری، جاروکردن، خرید و بسیاری دیگر انجام می‌گیرد، بیش از سه هزار ساعت از وقت یک زن را در سال پر می‌کند. ناگفته نماند که این رقمِ تکان‌دهنده ساعت‌های بی‌پایان و حساب‌نشده‌ای را که مادران برای فرزندان‌شان صرف می‌کنند، دربرنمی‌گیرد. زیرا این کار از وظیفه‌های مادر است و کار به‌حساب نمی‌آید. ارزش جان‌کندن بی‌پایان او در خانه به‌ندرت از سوی افراد خانواده شناخته می‌شود و همه‌ی این زحمت‌هایی که می‌کشد، کمابیش ناپیداست؛ «هیچ‌کس متوجه هم نمی‌شود، مگر کار انجام‌نشده بماند. همه‌ی ما لباس‌های نشسته، رختخواب به‌هم ریخته را می‌بینیم، اما کف ساییده و براق خانه را نه.» ناپیدا، دمادم، بی‌پایان، فرسوده‌کننده، بی‌حاصل، بی‌هیچ‌گونه نوآوری از بهترین صفت‌هایی هستند که با سرشت کارهای خانه هماهنگی دارند.
البته روشن‌شدن و هوشیاری زن امروز از پی جنبش‌های گوناگون تعداد همسرانی را که بخشی از این بار خرکاری را از دوش زنان برمی‌دارند، افزایش داده و روز‌به‌روز به جمعیت این مردان افزوده می‌شود. برخی حتا به همان اندازه‌ی زن‌ها برای کار خانه وقت می‌گذارند. اما چه تعدادی از آن‌ها اندیشه‌شان را از این فرض که کار خانه وظیفه‌ی زن است، آزاد کرده‌اند؟ چه شماره‌ای از آن‌ها کارکردن در خانه را «کمک» به همسر یا شریک زندگی‌شان نمی‌دانند؟
اگر ممکن بود این تصور را که کار خانه مال زن است از بین ببریم و آن را بین زن و مرد یکسان تقسیم کنیم، آیا این راه حل خشنودکننده بود؟ شاید بیش‌تر زن‌ها پیدایش عصری با همسران همدل را گرامی می‌دارند و از این دگرگونی خوشحال‌اند، اما واقعیت این است که برداشتن تعلق جنسیت از کارهای خانه طبیعت سرکوبگر آن را تغییر نمی‌دهد. به‌نظر من هیچ زن و مردی نباید این همه از وقت عزیزشان را برای کاری صرف کنند که نه هیجان‌انگیز است و نه بارآور....
شاید روزی کار خانه به شکلی که امروز می‌شناسیم، به تاریخ بپیوندد، اما نگرش رایج جامعه نسبت به موقعیت همیشگی زن تصویری از او با جارو، تی زمین‌شوی و سطل، پیش‌بند و اجاق و دیگ و قابلمه باقی خواهد ماند. درست است که کار زن در هر دوره‌ای از تاریخ، روی‌هم‌رفته، به خانه مربوط می‌شود، بااین‌همه، در هیچ دوره‌ای کار زن در خانه مثل امروز نبوده است، زیرا مانند همه‌ی پدیده‌های اجتماعی، کار خانه نیز محصول دگرگون‌پذیر تاریخ بشر است. با پدید آمدن نظام‌های اقتصادی نو و از میان رفتن آن‌ها، گستره و چندوچون کار خانه نیز دستخوش دگردیسی‌های اساسی شده است."
به گفته‌ی فردریک انگلس در کتاب «منشا خانواده» نابرابری جنسی به شکلی که ما امروزه می‌شناسیم پیش از پدیدار شدن مالکیت خصوصی وجود نداشته است. در دوره‌ی آغازین تاریخ بشر تقسیم کار و تولید اقتصادی بر پایه‌ی جنس زن و مرد انجام نمی‌گرفت. در جامعه‌های نخستین مرد در ‌کار شکار حیوانات وحشی بود و زن سبزی و میوه‌های جنگلی را گردآوری می‌کرد. هر دو جنس از نظر اقتصادی وظیفه‌هایی را بر دوش داشتند که برای بقای جامعه از اهمیت برابر برخوردار بود. زیرا در آن زمان جامعه دراصل خانواده‌ای گسترده بود و نقش محوری زن در کارهای خانه به این معنا بود که زن عضو باارزش و محترم جامعه است.
انجلا دیویس در همان کتاب می‌نویسد: در سفری که در سال ١٩٧٣ به کشور تانزانیا داشتم، نقش محوری زن در خانه در جامعه‌های پیش‌سرمایه‌داری بر من روشن شد. در جاده‌ای خاکی و دورافتاده در این کشور، شش زن را دیدم که روی سرهای‌شان سقف خانه‌های‌شان را برای ساختن دهکده‌ای نو حمل می‌کردند. آن‌طور که فهمیدم در این جامعه زن همه‌ی کارهای خانه را به عهده دارد و حتا ساختن سقف خانه نیز وظیفه‌ی اوست. او در تولید و اقتصاد جامعه نقشی پایاپای با مردها بازی می‌کند... ولی در جامعه‌های سرمایه‌داری پیشرفته، خدماتی که زن خانه ارائه می‌دهد، کم‌تر نشانه‌ی بارزی از تولید دارد و روی‌هم‌رفته مرتبه‌ی اجتماعی زن را تا مرز خدمتکار همیشگی شوهرش پایین می‌کشد.
در تاریخ کوتاه آمریکا زن به‌عنوان خانه‌دار نه تولیدکننده، فقط کمی بیش از صدسال عمر دارد. حتا صد سال پیش زن در دوره‌ی اقتصاد کشاورزیِ پیش‌صنعتی پارچه تولید می‌کرد، جوراب و کلاه می‌بافت، نان می‌پخت، کره می‌زد، شمع می‌ساخت و صابون درست می‌کرد. گیاهان بیابانی را گرد می‌آورد و از آن‌ها دارو می‌ساخت. زنان نقش پزشک، پرستار و مامای خانواده و جامعه را ایفا می‌کردند...
با پیشرفت سرمایه‌داری صنعتی، شکاف بین نظام اقتصادی نو و اقتصاد خانگی بیش و بیش‌تر شد. جایگزینی محصولات کارخانه‌ای و همه‌گیر شدن انقلاب تولید که از پی نظام اقتصادی نو آمد دگرگونی بزرگی به همراه داشت. این انقلاب بین تولید خانگی و کارخانه‌ای جدایی ساختاری اساسی ایجاد کرد. زیرا تولید خانگی سود نداشت و کارگر خانگی در مقایسه با کارگر کارخانه که دستمزد می‌گرفت، ارزش پایین‌تری داشت.
محصول فرعی مهم دیگر این دگرگونی اقتصادی تولد «زن خانه‌دار» بود. زن از نظر ایدئولوژی نیز بازتعریف شد و سرپرستی کارهای بی‌ارزش خانه را به‌عهده گرفت...
ناگفته پیداست که «زن خانه‌دار» از شرایط اجتماعی بورژوازی و طبقه‌ی متوسط جامعه برخاست، اما درواقع ایدئولوژی سرمایه‌داری قرن نوزدهم بود که زن خانه و مادر را نمونه‌ی جهانی زنانگی معرفی کرد. از آن‌جا که تبلیغات همگانی پیشه‌ی زن‌ها را «خانه‌داری بی‌اجرومزد» وصف می‌کرد، زنان وادار شدند که برای دریافت دستمزد از خانه بیرون بیایند و کار کنند. آن‌جا بود که در میان دنیای اقتصادی مردانه «بیگانه» شمرده شدند. با بیرون آمدن از دنیای «طبیعی»‌شان بهای سنگینی پرداختند: ساعت‌های دراز کار، تحمل شرایط بد در محل کار و تن‌دادن به دستمزد بسیار پایین. (هنوز هم حتا در پیشرفته‌ترین کشورها، به زن، در برابر کار مساوی با مرد دستمزد کم‌تری داده می‌شود.) بهره‌کشی‌ای که از او می‌شد، حتا از میزان بهره‌کشی همکارهای مرد او شدیدتر بود و همین تبعیض جنسی منبع درآمد بی‌حساب نظام سرمایه‌داری شد...
زنان سیاه‌پوست نیز تا جایی که می‌توانستند کار می‌کردند. دلیری و استقلالی که زنان سیاه‌پوست به‌خاطرش گاه ستوده شده‌اند و اغلب نکوهیده بازتاب کار و تلاش سختی است که در بیرون خانه انجام داده‌اند. اما آن‌ها را نیز مانند خواهران سفیدپوست‌شان «زن خانه‌دار» نامیدند. آن‌ها هم پختند، شستند، تمیز کردند و از تعداد بی‌شماری بچه نگه‌داری کردند. اما به‌رغم زن‌های خانه‌دار سفیدپوست که آموختند برای امنیت مالی‌شان به همسران‌شان تکیه بزنند، هیچ‌کس از همسران و مادران سیاه‌پوست که بیش‌ترشان کارگر نیز بودند، پشتیبانی نکرد و کسی از آن‌ها نخواست که از وقت و انرژی‌شان فقط در کارهای خانه استفاده کنند. آن‌ها نیز چون زنان کارگر سفیدپوست که بار سنگین کار بیرون و خدمت به همسر و کودکان را بر دوش کشیدند، همیشه نیاز داشته و دارند که از این رنج طاقت‌فرسا رهایی یابند.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

به دنیای جورج ارول خوش‌آمدید

ترجمه‌ی مقاله‌ای از جان پیلجر*
نشریه‌ی NewStatesman


دروغ‌های اوباما درباره‌ی جنگ افغانستان مرا به یاد درس‌هایی می‌اندازد که از رمان 1984، اثر جورج ارول آموختیم. در این اثر، ارول ابرکشوری به‌نام «اُشیانا» را وصف کرده که در آن از زبانی خاص درباره‌ی جنگ استفاده می‌نمایند و دروغ‌ها را وارونه جلوه می‌دهند، به‌گونه‌ای که "در تاریخ دهان به دهان می‌چرخد و راست درمی‌آید. «کسی که گذشته را زیر فرمان داشته، آینده را زیر فرمان دارد. کسی که حال را زیر فرمان دارد، گذشته را نیز زیر فرمان دارد،» و این عبارت بر زبان اعضای حزب هم جاری می‌شود."

اکنون باراک اوباما رئیس اُشیانای معاصر است. در دو سخنرانی او که در آستانه‌ی پایان دهه ایراد کرد، برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل ‌قاطعانه گفت که صلح دیگر صلح نیست، بلکه جنگی دایمی است که "تا ورای مرزهای افغانستان و پاکستان گسترش می‌یابد و مناطق پرآشوب، دولت‌های فرومانده و دشمنان پراکنده را دربرمی‌گیرد." و این را «امنیت جهانی» می‌خواند و از ما می‌خواهد که سپاسگزار باشیم. به‌شوخی به مردم افغانستان، سرزمینی که مورد تهاجم و اشغال کشورش قرار گرفته می‌گوید: "ما به اشغال کشور شما هیچ علاقه‌ای نداریم."

در اُشیانا راست و دروغ جدایی‌ناپذیرند. به گفته‌ی اوباما حمله‌ی آمریکا به افغانستان در سال ٢٠٠١ مورد تایید شورای امنیت سازمان ملل بود. اما واقعیت این است که تایید سازمان ملل در کار نبود. اوباما گفت، «دنیا» به‌خاطر حادثه‌ی ١١ سپتامبر ٢٠٠١ از حمله به افغانستان حمایت کرد. درواقع، بنابه نظرسنجی گالوپ از سی‌وهفت کشور جهان فقط سه کشور از حمله به افغانستان حمایت کردند و بقیه‌ی کشورها به‌شدت با این طرح مخالفت کردند. از سوی دیگر اوباما گفت که آمریکا "بعد از آن‌که طالبان از بازپس دادن اسامه بن‌لادن سرباز زد، افغانستان را مورد حمله قرار داد." در حالی‌که به گزارش رژیم نظامی پاکستان در سال ٢٠٠١ طالبان سه بار تلاش کرد تا بن‌لادن را برای دادگاهی شدن تحویل دهند، اما هربار تلاش آن‌ها را نادیده گرفتند.


Reuters

دل‌ها و فکرها
حتا این پیچاندن موضوع حمله‌ی یازده سپتامبر از سوی‌ اوباما برای عادلانه جلوه دادن جنگ‌ نیز دروغ است. بیش از دو ماه پیش از یازده سپتامبر، دولت بوش به نیاز نایک، کنسول پاکستان گفته بود که تا نیمه‌ی اکتبر حمله‌ی نظامی آمریکا شروع خواهد شد. رژیم طالبان در کابل که دولت کلینتون مخفیانه از او پشتیبانی می‌کرد، دیگر برای حفظ امنیت لوله‌های گاز و نفت آمریکا به دریای خزر از «ثبات» کافی برخوردار نبود، و باید می‌رفت.
بی‌شرمانه‌ترین دروغ اوباما این است که سرزمین افغانستانِ امروز برای حمله‌های القاعده به غرب «بهشت برین» است. درحالی‌که در ماه اکتبر، جیمز جان، مشاور امنیت ملی خود اوباما گفت، تعداد القاعده‌ای‌های کارا در افغانستان حتا به «١٠٠ نفر نمی‌رسد». بنابه گفته‌ی سازمان امنیت آمریکا نود درصد از طالبان‌ها واقعا طالبان نیستند، "بلکه قوم‌های شورش‌گر محلی‌اند که آمریکا را قدرتی اشغال‌گر می‌دانند و با آن مخالف‌اند." درواقع جنگ حقه‌ای بیش نیست و فقط احمق‌ترین انسان‌ها به نوع «صلح دنیای» اوباما وفادار می‌مانند.
به‌هرحال، در زیر این ظاهر آراسته، هدفی جدی نهفته است. در عهد ژنرال استنلی مک‌کریستال، که به‌خاطر جوخه‌های دارش در عراق درجه گرفت، افغانستان اشغال شده نمونه‌ای از آن «مناطق پرآشوب» دنیاست که حتا از اُشیانا هم فراتر می‌رود و بدتر از آن این‌که جنگ در این کشور به عملیات ضدشورش معروف است که ارتش، سازمان‌های یاری‌رسان، روان‌شناس‌ها، انسان‌شناس‌ها، رسانه‌های‌ خبری و مزدوران را به سوی خود جلب می‌کند. به عبارتی به زبان زرگری دل‌ها و ذهن‌ها را می‌خرند، اما هدف‌شان برانگیختن جنگ‌ داخلی و تحریک تاجیک‌ها و ازبک‌ها علیه پشتون‌هاست.
آمریکایی‌ها پیش‌تر این هدف را در عراق عملی کردند و جامعه‌ای چندملیتی را از بین بردند. بین ملیت‌های متفاوتی که قبلا با هم ازدواج می‌کردند، دیوار کشیدند، سنی‌ها را نسل‌کشی کردند و میلیون‌ها نفر را از کشور بیرون راندند. رسانه‌های خودی این را «صلح» می‌نامند.! واشنگتن زبده‌های دانشگاه‌های آمریکا را خرید و «کارشناس‌های امنیتی» که پنتاگون به گروه کوچکی تبدیل‌شان کرده، در رسانه‌های بی‌بی‌سی حضور یافتند تا خبرهای «خوب» به مردم بدهند، خبرهایی که درست مثل داستان 1984 ارول خلافش درست بود.
برای افغانستان هم چنین برنامه‌ای می‌ریزند. مردم را به‌زور به «نواحی مورد هدف» می‌فرستند، نواحی‌ای که زیر فرمان جنگ‌سالارهاست و از سازمان سیا و تجارت مواد مخدر تامین می‌شود. این عبارت که این جنگ‌سالارها وحشی‌اند، عبارت نامربوطی است. یکی از کنسول‌های دوره‌ی کلینتون زمانی درباره‌ی برگشت قانون بیدادگرانه‌ی شریعه که در دوره‌ی «باثبات» طالبان اجرا می‌شد، گفته بود: ما با این قانون مشکلی نداریم.
نیروهای کمکی مورد توجه غرب، مهندس‌ها و متخصصان کشاورزی به «بحران‌های انسانی» توجه خواهند کرد و به سرزمین‌های طایفه‌های شکست خورده «امنیت» خواهند برد.
البته این فقط تئوری است. اگرچه یک‌بار در یوگسلاوی، جایی‌که جدایی‌طلبان فرقه‌گرا جامعه‌ای را که زمانی در صلح و صفا می‌زیستند، نابود کردند، عملی شد، ولی در ویتنام شکست خورد. در ویتنام سازمان سیا "استراتژی دهکده‌‌ها" را طراحی کرد تا مردم جنوب را در تصرف گیرد و بین‌شان جدایی بیاندازد و سرانجام ویت‌کنگ را شکست دهد- آن روز‌ به‌جای عبارت مردم مقاوم از واژه‌ی ویت‌کنگ استفاده کردند، واژه‌ای کلی و نامفهوم، درست مثل امروز و استفاده از واژه‌ی طالبان به‌جای مردم مخالف.
گفتنی است که در پس بیش‌تر این‌ نقشه‌ها اسرائیلی‌هایی هستند و از مدت‌ها پیش آمریکایی‌ها را برای حمله به عراق و افغانستان تشویق ‌کرده‌اند؛ نسل‌کشی، دیوارکِشی، ایستگاه‌های بازرسی، تنبیه‌های دسته‌جمعی و زیرنظرگیری‌های دایمی، که گفته می‌شود این‌ها همه اختراعات اسراییلی‌هاست و با این ترفندهاست که موفق شده‌اند بیش‌تر سرزمین فلسطین را از ساکنان بومی‌اش بدزدند. با این‌همه، فلسطینی‌ها به‌رغم همه‌ی رنج‌هایی که کشیده‌اند، به شکل برگشت‌ناپذیر از هم نگسستند، و همواره در قالب ملتی واحد دربرابر همه‌ی نابرابری‌ها تاب آوردند.

گورستان امپراتوری
اساسی‌ترین برنامه‌ی برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل، که خود او، ژنرالش و سخنگویانش دوست دارند آن را فراموش کنیم، همان نقشه‌هایی هستند که در افغانستان شکست خوردند. بریتانیای قرن نوزدهم و شوروی قرن بیستم کوشیدند تا با نسل‌کشی بر این کشور سرکش چیره شوند، اما هر دو را دیدیم که حتا با خون‌ریزی‌های بسیار وحشتناک از آن‌جا بیرون رانده شدند. گورستان‌های به جامانده از امپراتوری‌ها یادگار آن روزهاست. قدرت مردم، که گاهی گیج‌کننده است و اغلب ناشی از قهرمانی‌های آن‌هاست، بذرها را زیر برف جامی‌گذارد، و تجاوزکننده‌ها از همین می‌ترسند.

ارول در این اثرش می‌نویسد، "تصور این‌که آسمان مال همه است، شگرف بود، در اروپا- آسیا یا آسیای شرق و این‌جا. و مردم زیر آسمان همه یکسان بودند، در همه‌جا، در سراسر دنیا... اما هرکدام از وجود دیگری ناآگاه بود، با دیوارهای نفرت و دروغ از هم جدا شده بودند و باز هم به یکسان. مردمی‌که... در دل‌ها و شکم‌ها و عضلات‌شان قدرتی داشتند که می‌توانست یک‌روز دنیا را زیرورو کند."

* جان پیلجر، روزنامه‌نگار پژوهشگر و کارگردان مستندساز، یکی از دو نفری است که برترین جایزه‌ی روزنامه‌نگاری بریتانیا را دوبار از آن خود کرده و جایزه‌هایی چون اسکار و نیز جایزه‌ی فستیوال فیلم بریتانیا در بخش فیلم‌های مستند را احراز کرده است. بنابه جدیدترین نظرسنجی NewStatesman پیلجر چهارمین قهرمان زمان ما پس از آنگ سن‌سوکی و نلسون ماندلا است.

منبع: شهروند

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

از یمن تا دیترویت، و تحقیر دوباره شهروند ایرانی


در روز کریسمسی که گذشت، عمرفاروق عبدالمطلب، فرزند تحصیل‌کرده‌ی سرمایه‌داری نیجریه‌ای، مسافر پرواز ۲۵۳ نورث‌وست از آمستردام، در فرودگاه دیترویت به‌خاطر حمل بمب و هدفی تروریستی دستگیر ‌شد. مقامات امنیتی آمریکا مدعی‌اند که او با بخشی از گروه القاعده‌ی یمنی ارتباط داشته و این گروه نیز تایید می‌کنند که هدف او انفجار هواپیما و اجرای برنامه‌ای تروریستی بوده است. بنابه گزارش ای‌می گودمن، مجری برنامه‌ی Democracy Now، گویا پدر عمرفاروق در تاریخ ۱۹ نوامبر به سفارت آمریکا در"ابوجا" مراجعه کرده و مقامات آمریکایی را از تفکر افراطی- تروریستی پسرش آگاه نموده است. اما ماموران امنیتی آمریکا نسبت به این قضیه هیچ‌گونه واکنشی نشان نداده‌اند!
پس از دستگیری عبدالمطلب، باراک اوباما در سخنرانی تندوتیزی مسئولان امنیتی کشورش را مقصر دانست و مدعی شد که کاستی در خبررسانی و کوتاهی در ارزیابی امنیت کشور راه را برای عملیات بمب‌گذاری نافرجام هفته‌ی پیش هموار کرده است.
اکنون مردم آمریکا که تا دیروز نمی‌دانستند در نقشه‌ی جغرافیای جهان کشوری هم به‌نام یمن داریم، رفته‌رفته با این نام آشنا می‌شوند. یمن فقیرترین کشور عربی است و به‌قول پاتریک کُبرن، گزارشگر روزنامه ایندیپندنت، "یمن، افغانستان دنیای عرب است." این کشور بیش از دو دهه است که از بحران‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی رنج می‌برد. نیمی از مردم آن با درآمدی کمتر از ۲ دلار در روز زندگی می‌کنند و زمانی‌که این کشور در جنگ اول خلیج فارس از جبهه‌ی متحد آمریکا- عربستان علیه صدام حسین حمایت نکرد، عربستان در پاسخ به این سرپیچی یک‌میلیون کارگر یمنی را از کشورش بیرون راند. در شمال این سرزمین شیعیان حوتی و در جنوب آن گروه‌های مسلح همواره با دولت مرکزی سر جنگ داشته‌اند. وجود اعضای القاعده در این منطقه انکارناپذیر است، اما دولت مرکزی که اکنون با تجربه‌ی سال‌ها جنگ داخلی به دولتی فرومانده ((Failed State بدل شده، بر آن است که با بزرگ‌نمایی آن از کمک‌های آمریکا و انگلستان بهره گیرد و ناراضی‌های شمال و جنوب را سرکوب کند. از سوی دیگر دست به دامن قدرت‌های بزرگ می‌شود تا توان و موقعیتش را در کشور تثبیت نماید. آشکار است که دولت‌های امپریالیستی هم هدف‌های خود را دنبال می‌کنند و در پی گسترش جبهه‌ی «جنگ با ترور» در کشورهای دیگر خاورمیانه و شعله‌ور کردن هرچه بیش‌تر آتش جنگ‌اند.
کوشنده‌های سیاسی در یمن و منطقه بر این باورند که مردم یمن به کمک‌های اقتصادی و رفاه اجتماعی نیاز دارند، نه ارسال نیروهای نظامی و گشودن منطقه‌ی جدیدی برای بازپروری اسلام‌گرایی افراطی. آن‌ها می‌گویند جوان‌های یمنی از فقر و بیکاری جذب گروه‌های افراطی تروریستی می‌شوند. حتا پاره‌ای معتقدند که واقعه‌ی روز کریسمس در فرودگاه دیترویت بازتاب حمله‌ی ماه گذشته‌ی آمریکا به پایگاه‌های القاعده بود که در پی آن بیش از ۴۰ زن و کودک بی‌گناه کشته شدند. گویا دولت اوباما سیاست جنگ‌افروزانه‌اش در افغانستان و سومالی را اکنون در یمن تکرار می‌کند. سیاستی که ادامه‌ی دکترین دولت بوش است و جز به سمت افزایش اسلام‌گرایی افراطی ره به جایی ندارد.
به گفته‌ی مایکل هورتون، گزارشگر آزاد از صنعا، "تاریخچه‌ی طولانی جنگ یمن با نیروهای خارجی به دوران امپراتوری روم برمی‌گردد. این سرزمین بستر مناسبی برای جنگ‌های نامنظم است و اگر آمریکا آن‌قدر دیوانه است که به این جبهه وارد شده، آگاه باشد که جنگ افغانستان در برابر این جنگ به مجلس بزمی شبیه خواهد بود."
گفتنی است که از پی اتفاق روز کریسمس دولت اوباما شهروندان ۱۴ کشور افغانستان، الجزایر، کوبا، لبنان، لیبی، عراق، ایران، نیجریه، کره شمالی، پاکستان، عربستان سعودی، سومالی، سوریه و یمن را شایسته تنبیه دانست و اعلام کرد که این شهروندان هنگام ورود به خاک آمریکا مورد بازرسی شدید بدنی و بررسی کامل قرار خواهند گرفت. کشورهای کانادا، انگلستان و هلند نیز جداگانه اقدامی مشابه اقدام دولت آمریکا را برای اتباع این کشورها ناگزیر ‌دانستند. (ناگفته نماند که در پارلمان اروپا گروهی آن را تجاوز به زندگی خصوصی مسافران می‌دانند.) در پاسخ به این برنامه‌ی دولت آمریکا، جامعه‌ی عرب‌های مقیم آمریکا و بسیاری از کوشندگان حقوق بشر واکنش دولت حسین باراک اوباما را نمونه‌ی بارز تبعیض نژادی- ملی این جامعه‌ی مدعی دمکراسی و آزادی می‌دانند. نتیجه‌ای که از این بابت به‌دست می‌آید تحقیر و اذیت بیش‌تر شهروندان جهان هنگام ورود به فرودگاه‌های کشورهای غربی و فشار بیش‌تر بر مهاجرین و تفتیش آن‌هاست که به‌نوبه‌ی خود تهدید جدی دمکراسی است.
این‌همه زمانی اتفاق می‌افتد که مردم سرفراز ایران با مبارزه ضدخشونت و صلح‌آمیزشان برای رسیدن به خواسته‌های مردمی و دمکراتیک با دلیری هرچه تمام‌تر موجب شگفتی و تحسین افکار عمومی جهان شده‌اند. بنابراین بسیار ناعادلانه و نژادپرستانه ‌است که این‌چنین مورد تحقیر قوانین کشورهای غربی قرار گیرند. همه‌ی آن‌چه غرب از "تروریسم ایران" به‌عنوان سند دارد، نمونه‌های تروریسم دولتی‌ای است که در گذشته رخ داده و به مردم ایران ربطی ندارد. طنز قضیه آن است که همان نمایندگان دولت ایران بی‌هیچ مشکلی و با تشریفات رسمی وارد کشورهای غربی می‌شوند و فرزندان‌شان هم در این ساحل امن، بی‌دغدغه به تحصیل و البته تجارت مشغول‌اند و همه‌ی این فشارها و تحقیرها به کسانی وارد می‌شود که رییس‌جمهور آمریکا و مقام‌های کاخ سفید مدعی «حمایت از مبارزات‌شان برای رسیدن به دمکراسی»اند(!) در این‌جا لازم است کوشنده‌های ایرانی مقیم غرب اعتراض‌شدیدشان را نسبت به این عمل‌کرد دولت‌های غربی به گوش نمایندگان و مسئولان برسانند.
نکته‌ی دیگری که باید به آن اشاره کرد این است که این حادثه و پیامد آن درس بزرگی است برای آن‌دسته از مدعیان سیاسی که برای جنبش کنونی از طریق رسانه‌های غربی شعارهای نژادپرستانه‌ صادر می‌کنند. حقیقت آن است که سرنوشت مردم ایران، لبنان، فلسطین و همه‌ی کشورهای جهان سوم به‌هم گره خورده است و این گره را نه خمینی زده و نه احمدی‌نژاد، نه حسن نصرالله و نه خالد مشعل، نه انقلاب بهمن و نه حادثه‌ی یازده سپتامبر، بلکه از قرن‌ها پیش، از ابتدای پیدایش امپریالیسم، استعمار برای دست‌یابی به سود بالاتر و چپاول بیش‌تر ثروت‌های مردم جهان بر سرنوشت همه‌ی ما زده است. ما با جدا دانستن سرنوشت‌مان از سرنوشت مردم سرزمین‌های زیر ستم و احتمالا عمل‌کردهای شووینیستی و ضدعرب هیچ اعتباری نزد اربابان دنیا به‌دست نمی‌آوریم. اقدام اخیر دولت آمریکا و چند کشور دنباله‌رو آن در مورد شهروندان ۱۴ کشور جهان زنده‌ترین گواه این ادعاست.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

تغییرات آب‌وهوا، بازار نئولیبرال‌ها، عامل این تغییر، نه راه حل آن

درآمد:
با نگاهی گذرا به فهرست کشورهای تولیدکننده‌ی گازهای گلخانه‌ای در سال ٢٠٠۶ به این واقعیت تلخ پی می‌بریم که ایران در میان کشورهای جهان، در رده‌ی یازدهم قرار دارد، و طنز قضیه این‌جاست که در این فهرست همه‌ی کشورهای بالاتر از ایران و بسیاری از کشورهای پایین‌تر این رده جزو کشورهای پیشرفته‌ی صنعتی و توسعه‌یافته‌ی جهان سرمایه‌داری‌اند و تولید ناخالص ملی آن‌ها به مراتب از کشور ایران بالاتر است.١
گفتاره‌ی زیر بر آن است که عرصه‌ی این‌گونه بحث‌ها را برای بالابردن دانش اجتماعی- اقتصادی زیست‌محیطی به ویژه در ایران گسترش دهد.

گرمایش زمین (Global Warming) عبارتی است عامیانه و مرسوم برای تغییرات آب‌وهوای (Climate Change) زمین. به دنبال این تغییرات هوای بعضی مناطق گرم‌تر از معمول و برخی دیگر سردتر از معمول شده و میزان ریزش برف و باران در نقاط متفاوت روی زمین کم یا زیاد می‌شود.
دانشمندان زیست‌بوم‌گرا ( (Environmentalists ثابت کرده‌اند که درجه حرارت زمین از دو و نیم میلیون سال پیش به این سو در نوسان بوده و دوره‌های یخبندان همواره با دوره‌های گرم‌تر جایگزین شده است، اما واقعیت تلخ این است که در قرن گذشته این تغییرات از روال عادی و همیشگی‌اش خارج شده و در صد سال اخیر درجه حرارت زمین با سرعتی نامعمول افزایش یافته است. متاسفانه سرعت افزایش حرارت زمین مدیون فعالیت‌های انسان است و حتا در سال ٢٠٠٧ سازمان ملل پس از گردهم‌آیی سران دولت‌ها برای تغییرات محیط زیست تایید کرد که از زمان انقلاب صنعتی، فعالیت‌های انسان از قبیل راه‌اندازی کارخانه‌ها، نیروگاه‌ها و اتومبیل‌هایی که از سوخت‌های فسیلی چون بنزین و زغال‌سنگ استفاده می‌کنند، سبب رهاشدن گازهای گلخانه‌ای (دی‌اکسیدکربن، متان...) شده و در نتیجه باعث گرم شدن زمین و دیگر تغییرات جوی می‌شوند.
شرح مختصر و ساده‌ی شیوه‌ی عملکرد گازهای گلخانه‌ای به این ترتیب است: هنگامی‌که این گازها در فضای پیرامون زمین رها می‌شوند، هوای گرم نزدیک سطح زمین را به دام می‌اندازند، و از کنش و واکنش هوای گرم به دام افتاده با نور خورشید انرژی تولید می‌شود. زمین و اتمسفر پیرامون آن بخشی از این انرژی‌ها را جذب می‌کنند و بخشی دیگر بازتابانده می‌شود. مجموع این انرژی‌های جذب شده و بازتابانده شده باعث گرم‌شدن سطح زمین می‌شوند و آشکار است که با افزایش تولید گازهای گلخانه‌ای، یعنی کار بیش‌تر کارخانه‌ها، استفاده‌ی بیش‌تر از سوخت‌های فسیلی و راندن اتومبیل و موارد بسیاری از دیگر فعالیت‌های انسان به میزان این گرما افزوده می‌شود.
گرم شدن زمین تغییرات زیست‌محیطی نگران کننده‌ای به همراه دارد. احتمالا تا سال ٢٠١٣ تابستان قطب شمال عاری از یخ خواهد شد، یعنی درست یک قرن پیش از پیش‌بینی سازمان ملل، و با آب شدن همه‌ی یخ‌های قطب شمال به ناگزیر صفحه‌های یخی گرینلند از بین رفته و از پی آن، در همین قرن سطح آب دریاها تا پنج متر بالا خواهند رفت. با این حادثه نیمی از پنجاه شهر بزرگ دنیا در معرض خطر قرار گرفته و صدها میلیون نفر از مردم آواره خواهند شد.
پیامدهای دیگر این تغییرات زیست‌محیطی عبارتند از، توفان‌های سهمگین دریایی، سیل و خشک‌سالی‌های شدید، و دردناک‌تر از همه نابودی بسیاری از موجوداتی که از حلقه‌های مهم چرخه‌ی زیست‌بوم (Ecology) هستند. به عبارت دیگر آن دسته از موجودات زنده‌ای که قادر به سازش با این تغییرات سریع نباشند، از این چرخه خارج خواهند شد. آب شدن سریع یخ‌های قطب، صفحه‌های یخی گرینلند، توندراهای منجمد شمال و یخچال‌های مناطق کوهستانی نشانه‌ی تغییرات بزرگی در آب‌وهوای زمین است که به گفته‌ی جان بلامی فاستر، برد کلارک و ریچارد یورک، (در نشریه مانتلی ریویو- ژوییه اوت ٢٠٠٨) اگر امروز جلو این حادثه گرفته نشود، برای زندگی همه‌ی موجودات روی زمین از جمله انسان پیامدهای باورنکردنی به همراه خواهد داشت. به‌ویژه برای آینده‌ی ساکنان آسیای جنوبی که خطرهای جدی‌تری تهدیدشان می‌کند و از آن میان می‌توان به چند نمونه‌ی عمده اشاره کرد؛ آب شدن یخچال‌های هیمالیا؛ بالا رفتن سطح آب دریاها، تاثیر منفی گرمای زیاد بر محصولات کشاورزی؛ تغییرات احتمالی در مسیر بادهای موسمیِ موسوم به مونسون، سیل و خشکسالی؛ از بین رفتن جنگل‌ها؛ افزایش گرسنگی و بیماری‌ها؛ تغییرات جوی هولناک و گردباد‌های شدید در اقیانوس‌ها و توفان‌های دریایی. افزایش سه تا چهار درجه حرارت زمین می‌تواند ۵٧ تا ٧٠ درصد از برف‌ها و یخچال‌های نپال را نابود کند. (نپال از جمله کشورهایی است که در تولید گازهای گلخانه‌ای و آلوده کردن محیط زیست در پایین‌ترین رده قرار دارد.)
در گردهم‌آیی اخیر سران دولت‌ها در کپنهاگ برای تغییرات آب‌وهوا هشدار داده شد که اگر درجه حرارت به همین نسبت افزایش یابد تا سال ٢٠٣۵ یخچال‌های هیمالیا از بین خواهند رفت و آب شدن یخچال‌ها به پرشدن بی‌اندازه‌ی رودخانه‌های آسیای جنوبی خواهد ‌انجامید. اما پس از چند دهه به دلیل تمام شدن یخچال‌ها میزان آب رودخانه‌ها کاهش خواهد یافت. قابل ذکر است که رودخانه‌هایی که امروزه از یخچال‌های هیمالیا پر می‌شوند، ذخایر آب بیش از نیمی از ساکنان روی زمین را فراهم می‌کنند و با تمام شدن این یخچال‌ها جمعیت بزرگی از مردم روی زمین با بی‌آبی مواجه خواهند شد. از سوی دیگر و هم‌زمان مردم نواحی پرجمعیت پایین دلتای گنگ- برهماپوترا با خطر کاملا متفاوتی مواجه‌اند. نشانه‌هایی هست که سطح آب دریا در آن ناحیه به‌طور دایم بالا می‌آید و به سمت خانه‌های ده‌ها میلیون نفر از ساکنان نواحی ساحلی پیشروی می‌کند. در این ناحیه همه‌ی مردم بنگلادش و هندی‌های غرب بنگال به یک نسبت در خطرند.

این‌ها و بسیاری از حوادث خطرناک دیگر حاصل بحران‌هایی است که سرمایه‌داری عامل آن است. به گفته‌ی جان بلامی فاستر پنجاه سال پیش کسی حتا تصور نمی‌کرد که این مصیبت‌ها بتواند بقای بشر و بقیه‌ی موجودات زیست‌بوم را به خطر بیاندازد. اما امروز رخداد این حادثه به شکل خطرناکی نزدیک است.٢
دانشمندان نشان داده‌اند که سال ١٩٩٨ گرم‌ترین سال و سال ٢٠٠۵ دومین سال گرم در تاریخ محاسبه‌ شده‌ی زمین بوده است و گازهای دی‌اکسیدکربن و متان به بالاترین میزان در ٠٠٠׳۴٢٠ سال گذشته رسیده است. فیدل کاسترو حدود هیجده سال پیش در جلسه‌ی سازمان ملل درباره‌ی محیط زیست در ریو دوژانیرو گفت: «به‌خاطر از بین رفتن سریع محیط زیست طبیعی بقای یکی از گونه‌های مهم بیولوژی، انسان، در خطر است... و مسئول اصلی این نابودی بیرحمانه‌ی محیط زیست جوامع مصرفی‌اند. اگر بخواهیم این مشکل را به شکل بنیادی حل کنیم باید ثروت و فن‌آوری روی زمین به‌طور منصفانه‌تری توزیع شوند. اگر ولخرجی و زندگی‌های اشرافی در چند کشور جهان مهار شود، قحطی و فقر در میان ساکنان بخش بزرگی از زمین کاهش خواهد یافت.» ٣
با آن‌که ثابت شده است که خطر نابودی آن عده از ساکنان روی زمین که کم‌ترین نقش را در آلوده کردن محیط زیست دارند، روزبه‌روز افزایش می‌یابد، از آن روز هیچ گام موثری برداشته نشده و علت این است که دولت‌های کشورهای ثروتمند جهان همه‌ی این واقعیت‌ها را نادیده می‌گیرند. زیرا عوارض جدی تغییر آب‌وهوا عمدتا مردم تنگدست روی زمین، به‌ویژه آن‌هایی را که در کشورهای فقیر دنیا زندگی می‌کنند، تهدید می‌کند.
علت دیگر آن این است که در نظام سرمایه‌داری دولت‌ها به صاحبان ثروت و شرکت‌های نفتی و کارخانه‌های اتومبیل‌سازی، زغال سنگ... که تولیدکننده‌های عمده‌ی گازهای گلخانه‌ای هستند، وابسته‌اند و با سکوت‌شان در برابر این حادثه‌ی جدی به آن‌ها باج می‌دهند.
با تخمین بخش توسعه‌ی سازمان ملل، بودجه‌ی لازم برای جلوگیری از حادثه‌های تباه‌کننده‌ی سال ٢٠١۵ در نواحی جنوبی ٨۵ میلیارد دلار خواهد بود. به راستی چه کسی این بودجه را خواهد پرداخت؟
مثال دیگری از نامنصفانه بودن این داستان این است که میزان تولید گازهای گلخانه‌ای را به‌طور جهانی حساب می‌کنند و کشورهای ثروتمند از سهم کشورهای فقیر بهره می‌برند. در این زمان سقف تولید گازهای گلخانه‌ای در کشورهای اروپایی ٢٨٠ ام‌تی/یارد است که درواقع میزان تولید گازهای گلخانه‌ای در اروپا ١٣٠ ام‌تی/یارد است. بدین ترتیب این کشورها نیازی ندارند که میزان تولید این گازها را کم کنند. اما واقعیت این است که تعیین سقف خود حقه‌ای بیش نیست، چون با این محاسبه در کشورهای پیشرفته حتا اگر مردم میزان تولید گازهای گلخانه‌ای را کم نکنند، تعهدشان را انجام داده‌اند! حقیقت این است که چنین چیزی واقعیت ندارد و این سناریوی حفظ محیط زیست سناریوی نظام سرمایه‌داری است که در آن نواحی جنوبی در نابودی محیط زیست نقش چندانی ندارند، اما هنگام محاسبه سنگین‌ترین بها را می‌پردازند.
امروزه دولت‌های کشورهای پیشرفته مردم را مقصر می‌دانند و آن‌ها را وادار می‌کنند که برای حفظ محیط زیست بیش‌تر تلاش کنند و هزینه‌های سنگین‌تر بپردازند، اما خودشان بودجه‌ی نظامی‌شان را روزبه‌روز افزایش می‌دهند. در آخرین نشست سران دولت‌ها در کپنهاگ اوو مورالیس، رئیس جمهور بولیوی در گفتگویی با ای‌می گودمن، مجری رادیویی Democracy Now، راه حل خروج از این مشکل را توقف جنگ‌ها دانست و توصیه کرد که "بودجه‌ی همه‌ی جنگ‌ها، از جمله عراق، افغانستان یا بودجه‌ای که برای حفظ پایگاه‌های نظامی در آمریکای لاتین خرج می‌شود، به این کار اختصاص داده شود." بنابه گزارش سازمان پژوهش‌های صلح بین‌الملل استکهلم در سال ٢٠٠٨ بودجه‌ی نظامی پانزده کشوری که بالاترین رقم بودجه‌ را دارند، حدود ٢.١ تریلیون دلار بوده است که می‌تواند بخش بزرگی از این مشکل حیاتی را حل کند. ۴
درست است که هر فرد باید رفتارش را نسبت به محیط زیست تغییر دهد و میزان مصرفش حساب‌شده‌تر باشد، اما صِرف تغییر رفتار فردی با محیط زیست مشکل تغییرات آب‌وهوا را حل نخواهد کرد. آشکار است که نقش هر فرد در جلوگیری از تخریب بیش‌تر محیط زیست کم نیست، ولی برای ایجاد تغییر اساسی لازم است که در بخش‌های تولید سلاح، اتومبیل، ساختمان‌سازی، حمل‌ونقل و مصرف انرژی که بند ناف نظام سرمایه‌داری به آن‌ها بسته است، تغییر ساختاری جدی ایجاد شود. به گفته‌ی «مینکی لی» اقتصاددان و استادیار مارکسیست دانشگاه یوتا: از نظر تکنیکی، ساده‌ترین و آسان‌ترین راه حل بحران محیط زیست این است که همه‌ی تولیدات اقتصادی را متوقف کنیم و مصرف‌گرایی را در دنیا تا جایی کاهش دهیم که میزان تولید گازهای گلخانه‌ای به اندازه‌ی قابل قبول برسد. خوشبختانه این هدف با استفاده از فن‌آوری امروز میسرتر است.
لی معتقد است در یک نظام سرمایه‌داری تا مادامی که سرمایه‌دارها مالک ابزار تولید و ارزش اضافی هستند، هم انگیزه‌ی استفاده از ارزش اضافی برای گردآوری بیش‌تر سرمایه موجود است و هم فشار لازم برای انجام این کار. از این گذشته، با وجود نابرابری بی‌اندازه‌ی ثروت و درآمد در نظام سرمایه‌داری، چگونه اقتصاد سرمایه‌داری جهانی می‌تواند مصرف‌گرایی را به اندازه‌ی قابل قبول کاهش دهد و نیازهای اساسی میلیاردها نفر از ساکنان روی زمین را هم رفع کند؟ برای نظام سرمایه‌داری رشد اقتصادی لازم است تا تناقض‌های اساسی اجتماعی را فرونشاند. مینکی لی معتقد است که تنها راه حل برای جلوگیری از جمع‌آوری ثروت بیش‌تر و از پی آن رشد اقتصادی بیش‌تر‌ این است که ارزش اضافی به دست جامعه بیافتد.
گفتنی است که پیمان کیوتو کشورهای پیشرفته را ملزم نموده که از سال ١٩٩٠ تا ٢٠١٢ تولید دی‌اکسید کربن‌شان را تا پنج درصد کاهش دهند. اما آمریکا از امضای این پیمان خودداری کرده و میزان تولید دی‌اکسید کربن این کشور تا سال ٢٠٠۵ بیست و دو درصد افزایش یافته است. در میان امضا کننده‌های این پیمان، میزان تولید گاز گلخانه‌ای در ژاپن تا ١۶ درصد افزایش یافته و این نرخ در منطقه‌ی اروپا همواره رو به رشد بوده است. از این میان فقط گازهای گلخانه‌ای بریتانیا به‌خاطر چرخش بزرگ از زغال سنگ به گاز دریای شمال رشدی نشان نداده است، البته از میزان تولید آن چیزی کم نشده است.
طنزآمیز است که روسیه تنها کشور اقتصادی بزرگ است که از سال ١٩٩٠ میزان تولید گازهای گلخانه‌ای‌اش را به‌طور چشمگیر، تا حدود یک سوم یا به‌عبارتی سالانه تقریبا ۷/٢ درصد کاهش داده است. اگر اقتصاد جهانی سه برابر تجربه‌ی روسیه را تکرار کند، یعنی سه برابرِ سقوط اقتصادی روسیه‌ی سال ١٩٩٠ را تجربه کند، آن‌گاه تا سال ٢٠۵٠ دو سوم میزان گازهای گلخانه‌ای کاهش خواهد یافت، اما هنوز این میزان به اندازه‌ی لازم نخواهد رسید.
از سال ١٩٩٠ تولید گازهای گلخانه‌ای چین و هندوستان بیش از دوبرابر شده و اکنون چین حتا در این مصاف آمریکا را پشت سر گذاشته و بزرگ‌ترین تولید کننده‌ی گازهای گلخانه‌ای دنیا شده است. به این ترتیب میزان این گازها در چین تا ده سال دیگر و در هندوستان تا پانزده سال دیگر دوبرابر خواهد شد. اتحادیه‌ی اروپا متعهد شده است که تا سال ٢٠٢٠ بیست درصد از میزان تولید گازهای گلخانه‌ای‌اش بکاهد. اما همه‌ی این کاهش فقط با یک سال رشد اقتصادی چین جبران خواهد شد! همین‌طور که سرمایه‌داری عظیم چین شکوفا می‌شود، این کشور هر هفته دو کارخانه‌ی تولید نیروی زغال سنگ احداث می‌کند، این بدین معناست که چین هر چهار سال به تعداد کارخانه‌های زغال سنگ موجود آمریکا کارخانه‌ی زغال سنگ می‌سازد. به قول لی کدام معجزه‌ی فن‌آوری قادر است این نوع سرمایه‌داری را قابل تحمل کند؟
در این‌جا باید به این نکته نیز اشاره کنیم که کارگران و دهقان‌های چین از این تلاش برای افزایش سود سرمایه‌داری هیچ بهره‌ای نبرده‌ و نخواهند برد و این شرکت‌های بزرگ بین‌المللی و سرآمدان چین‌اند که با تبدیل این کشور به کارگاه‌ جهانی به سودهای هنگفت می‌رسند. تا اندازه‌ی بسیار کم هم طبقه‌ی متوسط بالای جامعه در کشورهای سرمایه‌داری از کالاهای ارزانی که کارگران چین، هندوستان و دیگر کارگران ارزان قیمت جهان تولید می‌کنند، سود می‌برند.۵
به‌طور خلاصه، شواهد علمی در تایید تغییرات جدی محیط زیست آشکارند. ده سال گذشته گرم‌ترین سال‌های تاریخ زمین بوده‌اند. ضخامت یخ‌های قطب تغییر کرده است. یخچال‌ها پس‌روی می‌کنند. سطح دریاها بالا می‌آیند. شدت و تعدد توفان‌ها افزایش یافته است. آینده از این هم بدتر می‌نماید: اگر درجه حرارت زمین ۵/١ تا ۵/٢ درجه‌ی سانتیگراد افزایش یابد که تا چند دهه‌ی دیگر این افزایش محتمل است، ٣٠ درصد از گونه‌های زیستی نابود خواهند شد. جزایر کوچک در معرض خطر فرورفتن در زیر آب هستند. با این همه، مشکل محیط زیست با ادامه‌ی سیاست‌های نئولیبرال‌ها که با فشار و باج‌دهی اعمال می‌شوند، حل نخواهد شد، مگر آن‌که در الگوی افسارگسیخته‌ی تولید و مصرف کنونی که امروز هر کدام از این محصول‌ها با تبلیغات تریلیون دلاری و گسترده‌ی جهانی به رویاهای مردم تبدیل شده‌اند، تغییری اساسی رخ دهد.

اگر امروز جلو این لجام‌گسیختگی را نگیریم، فردا دیر خواهد بود و نوادگان‌مان که از عوارض ناشی از مصرف‌گرایی بی‌پروای ما و نادیده گرفتن این مشکل بزرگ رنج ببرند، ما را گناه‌کار خواهند شمرد؛ چشم‌های‌شان را خواهند دراند و انگشت به دهان از هم خواهند پرسید: باور می‌کنید که نیاکان ما حتا برای خرید نان با ماشین سفر می‌کردند؟

http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_countries_by_carbon_dioxide_emissions (1
2) مانتلی ریویو شماره 61 دسامبر 2009
3)
http://www.truthdig.com/report/item/climate_discord_from_hopenhagen_to_nopengagen_20091222/
4)
http://21stcenturysocialism.com/article/climate_change_the_neo-liberal_market_is_the_problem_not_the_solution_01536.html
5) مانتلی ریویو ژوییه- اوت 2008

وب‌سایت نویسنده: www.pedramnia.com

منبع: سایت تحلیلی البرز