صفحات

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

آیا آمریکا مشتاق رسیدن به فاشیسم نیست؟


کریس هجز
استفاده از واژه‌های خشونت‌بار همیشه خبر از رخداد حادثه‌ای خشن می‌دهد. این درس را از دیدن جنگ‌های پی‌درپی‌ آموختم، از جنگ‌های آمریکای لاتین تا جنگ‌های بالکان. فقیر کردن طبقه‌ی کارگر و کشتن امید و فرصت‌های آن‌ها بی‌گمان توده‌ها را چنان خشمگین می‌کند که حاضرند بکشند و کشته شوند. هنگام فروپاشی اقتصادی، نخبگان ورشکسته‌ی لیبرال که دیگر در برابر ثروتمندان و جنایت‌کاران کارایی ندارند، از دور بیرون رانده می‌شوند و اوباش عوام‌فریب (راست افراطی) روی کار می‌آیند و از خشم توده‌های مردم سوء‌استفاده می‌کنند. من این نمایش را بار‌ها دیده‌ام و هر پرده‌اش را می‌شناسم، و هم‌چنین می‌دانم که پایانش به‌کجا می‌کشد. از زبان‌های دیگر و در سرزمین‌های دیگر هم شنیده‌ام. این شخصیت‌های ابله، لوده، شارلاتان و تهی‌مغز را هرجا که باشند تشخیص‌شان می‌دهم. این جامعه‌ی لیبرال گیج، ناتوان و منفور شایسته‌‌ی آن‌اند که مورد نفرت باشند زیرا خود این نفرت را در دل‌ها آفریده‌‌اند.
سینتیا مک‌کینی، نامزد رییس جمهوری آمریکا از حزب سبزها می‌گوید: "در این کشور یک حزب حاکم است نه دو حزب. حزب پول و جنگ. کشور ما ربوده شده و اکنون وظیفه‌ی ماست که کشور را از چنگ ربایندگان بیرون بکشیم. فقط تنها پرسش این است که کدام دسته برای ایجاد دگرگونی سرمایه‌گذاری خواهد کرد."
دموکرات‌ها و هواداران لیبرال‌شان نسبت به ژرفای بدبختی‌های اقتصادی و فردی که این کشور را با خود می‌روبد و می‌برد، آن‌قدر ناآگاهند که به‌گمان‌شان اگر مردم بیکار را تشویق کنند تا برای بچه‌های‌شان بیمه‌های بهداشتی‌ای بگیرند که در اساس وجود ندارد، یک گام به جلو برداشته‌اند. به‌نظر آن‌ها تصویب قانون کاری که شرکت‌های چندملیتی را از معافیت مالیاتی بهره‌مند می‌کند، واکنشی عاقلانه در برابر نرخ بیست درصدی بیکاری است. به‌باور آن‌ها اگر مردم عادی را که یک هشتم از آن‌ها به بانک‌های غذایی و کمک‌های دولتی وابسته‌اند، وادار کنند که به تریلیون تریلیون دلار مالیاتی که برای جنایات وال استریت و جنگ پرداخته می‌شود، بیافزایند، قابل قبول است. به‌گمان آن‌ها اگر ٤/٢ میلیون نفر از مردمی را که به‌دلیل نپرداختن وام از خانه‌های‌شان به‌زودی بیرون انداخته می‌شوند، نجات ندهند، با صرف گفتن واژه‌های بی‌خاصیت «کمبود بودجه» از هر گناهی به‌دورند. موضوع آشکارست. قانون‌ها برای قدرتمندها وضع و اجرا نمی‌شوند. دولت برای مردم کاری نمی‌کند و ما هم هر چه بیش‌تر دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم، بیش‌تر از شناخت و درکِ خشم به‌جای طبقه‌ی کارگر بازخواهیم ماند و زودتر شاهد مرگ دموکراسی کم‌خون و بیمارمان خواهیم بود.
نابودی آمریکا آینه‌ی تمام‌نمای نابودی یوگسلاوی است. جنگ بالکان ناشی از نفرت کهنه‌ی قومی نبود، بلکه از پی فروپاشی اقتصادی یوگسلاوی بود. جانی‌های کوته‌فکر و گردنکش‌هایی که به قدرت رسیدند، خشم و سرخوردگی بیکارها و بدبخت‌ها را مهار کردند. کروات‌ها، مسلمان‌ها، آلبانیایی‌ها و کولی‌هایی را که می‌شد سپر بلا کنند، مورد هدف قرار دادند. هر گونه جنبشی را سرکوب کردند و همین عوامل مردم را به جنون کشاند و به جنگ و خودسوزی انجامید. بین رادوان کارادزیچِ به‌اصطلاح شاعر، کمدی‌گوی سارایوویایی پیش از جنگ و گلن بک و سارا پاولینِ کودن تفاوت چندانی نیست. بین سازمان اوث کیپرها که اعضایش ارتشی‌های دیروز و امروزند و به نادیده گرفتن قانون اساسی آمریکا معتقدند با شبه‌نظامیان صرب تفاوتی نیست. ما شاید به این آدم‌ها بخندیم، اما آن‌ها احمق نیستند. این ماییم که احمقیم.
هرچه بیش‌تر به دموکرات‌ها که هوا‌دار منافع شرکت‌های بزرگ‌اند، تکیه بزنیم، احمق‌تر و بی‌خاصیت‌تر خواهیم شد. بنابه نظرسنجی ان‌بی‌سی و مجله‌ی وال استریت فقط بیست‌وپنج درصد از مردم معتقدند دولت به منافع مردم آمریکا فکر می‌کند و شصت و یک درصد از مردم آمریکا بر این باورند که کشور به سمت نابودی می‌رود، و درست می‌گویند. اگر به این خشم و بی‌اعتمادی مردم توجه نکنیم، با واکنش شدید و هولناکی روبرو خواهیم شد که عامل آن دست‌راستی‌ها خواهند بود.
به گفته‌ی مک‌کینی "حالا وقتش رسیده که دیگر راست و چپ نکنیم. آن الگوی سیاسی قدیمی که فقط به فکر منافع مردمی است که ما را به این چاه انداخته‌اند، الگویی نیست که ما را از آن بیرون کشد. من بچه‌ی جنوبم. جنت ناپولیتانو به من می‌گوید که از سفیدپوست‌هایی که خود را برتر می‌پندارد، بترس، اما من با این سفید‌های خودبرترپندار بزرگ شده‌ام. من از آن‌ها نمی‌ترسم. من از دولت‌مان می‌ترسم. قانون وطن‌پرستی افراطی را سفیدهای خودبرترپندار وضع نکرده‌اند، بلکه این قانون از کاخ سفید و کنگره‌ی آمریکا بیرون آمد. سازمان اتحاد شهروندان (هوادار و تبلیغ کننده‌ی مبارزه با تروریسم بوش) از میان سفیدپوست‌های خودبرتربین برنخاست، بلکه بانی‌اش دادگاه عالی آمریکا بود. مشکل ما مشکل اداره‌ی ممکلت است. دلم می‌خواهد این سدهای سنتی را که با مهارت و به‌دست گروهی ساخته شده که این نظام سیاسی از آن بهره می‌برد، بشکنم. ما به حزبی دل بسته‌ایم که همه‌ی اصول مربوط به خانواده را زیر پا گذاشته، بیمه‌ی بهداشتی عمومی را از بین برده، اقتصاد جنگ را دایمی کرده، حق آموزش ارزان و مناسب را از مردم گرفته و برای بیکاری طبقه‌ی کارگر خم به ابرو نمی‌آورد. نفرتی که در عملکرد دست‌راستی‌ها نسبت به نخبگان دانشگاهی می‌بینیم، بی‌جا نیست، نخبگانی که خود عامل رسوایی مالی بودند یا برای جلوگیری از آن هیچ‌کاری نکردند. نخبگان درس‌خوانده‌ی ما که در باور خود در درست‌بینی غوطه‌ورند، وقت‌شان را بر سر اصلاحات سیاسی هدر دادند، در حالی‌که ده‌ها هزار کارگر بیکار شدند. فریادهای نژادپرستانه و عبارت‌های تعصب‌آمیز علیه اعضای سیاه‌پوست و دگرباش کنگره، آب دهان انداختن به نماینده‌ی سیاه‌پوست کاخ سفید، پرتاب پاره‌آجر از پنجره‌ها به اداره‌های قانون‌گذاری نمونه‌هایی از گردنکشی آن‌هاست، و این طغیان همان‌قدر که علیه نخبگان درس‌خوانده است، اعتراضی به دولت نیز هست. برای همه‌ی این‌ها ماییم که باید سرزنش شویم. این هیولا را ما آفریدیم.


وقتی سارا پیلین عکسی از خود با سلاح مجهز به دوربین دقیق در صفحه‌ی فیس بوکش می‌گذارد و نوک این سلاح دمکرات‌هایی را نشانه می‌رود که به بیمه‌ی بهداشتی رای داده‌اند، و در کنارش می‌نویسد، "عقب‌نشینی نکنید، بلکه خشاب‌های‌تان را دوباره پر کنید!" آدم‌های بدبختی هستند که در همین لحظه سلاح‌شان را تمیز می‌کنند و حرف او را گوش می‌کنند. وقتی فاشیست‌های مسیحی بر منبر کلیساهای بزرگ می‌ایستند و باراک اوباما را ضد مسیح می‌خوانند، مسیحی‌های دوآتشه صدای‌شان را می‌شنوند. وقتی یکی از جمهوری‌خواههای قانون‌گذار بر سر بارت استاپک، نماینده‌ی دموکرات میشیگان فریاد می‌زند، "بچه‌کش! افراط‌گراهای خشمگین برانگیخته می‌شوند تا ماموریت مقدس‌شان را علیه سقط جنین و نجات نوزادان به‌دنیا نیامده آغاز کنند. شکی نداریم که آن‌ها چیزی از دست نمی‌دهند و خشونتی را که تحمیل می‌کنند نمایه‌ای از خشونتی است که آن‌ها یارای تحملش را دارند.
این حرکت‌ها هنوز حرکت‌های صددرصد فاشیستی نیستند. چون آشکارا حرف نابودی یک گروه مذهبی یا یک نژاد را نمی‌زنند. آشکارا از خشونت جانبداری نمی‌کنند. اما همان‌طور که فریتز استرن، متخصص فاشیسم و نویسنده‌ی کتاب "ریشه‌های فاشیسم" می‌گوید، "در آلمان پیش از آن‌که فاشیسم گسترش یابد، عشقی به رسیدن به آن ایجاد شده بود." این همان عشقی است که ما اکنون در آمریکا می‌بینیم، و بی‌گمان خطرناک است. اگر بی‌درنگ از کار بیکار شده‌ها و تهیدست‌ها را به سیستم اقتصادی بازنگردانیم، به آن‌ها کار ندهیم و از زیر بار وام‌های فلج‌کننده نجات‌شان ندهیم، نژادپرستی زودآیند و خشونتی که در حاشیه‌های جامعه‌ی آمریکا بالا می‌آید بی‌اندازه خانمان‌سوز خواهد شد.
ناگفته نماند که نفرت علیه اسلام به نفرت علیه مسلمان تبدیل می‌شود. نفرت از کارگران بی‌ویزا به نفرت از مکزیکی‌ها و آمریکای لاتینی‌ها تبدیل می‌شود. کینه‌توزی نسبت به آن‌هایی که در این حرکتِ سفید‌پوستان آمریکایی میهن‌پرست افراطی نمی‌گنجند، به کینه‌توزی نسبت به آمریکایی‌های افریقایی‌تبار خواهد انجامید. بیزاری از لیبرال‌ها به بیزاری از همه‌ی دموکرات‌ها بدل خواهد شد، از دانشگاه تا دولت و رسانه‌ها. این ناتوانی و بزدلی ما، روشن بیان نکردن این خشم و آشکارا نافرمانی نکردن از دموکرات‌ها و جمهوری‌خواه‌ها ما را به عصر وحشت و خونریزی خواهد کشاند.