ال. ای. دکتروف
چهجور ماشینی بود؟
نمیدانم. یک ماشین کهنه. چه فرق میکند؟
سه روز پشت سر هم میآید جلو خانهی ما، توی
ماشینش مینشیند و تو حتا نمیتوانی بگویی چهجور ماشینیست؟
یک ماشین آمریکایی.
فورد؟
شاید.
خب، حتما کادیلاک نیست.
نه. بهنظر کوچک است. یک ماشین کهنه. قرمزِ رنگورو
رفته. چند جای سپر و درش هم زنگ زده. توش هم پر از خرتوپرت است. مثل اینکه همهی
داراییاش همراهش باشد.
خب، حالا میخواهی من چهکار کنم؟ میخواهی نروم
سر کار و خانه بمانم؟
نه. مهم نیست.
اگر مهم نیست، چرا گفتی؟
نباید میگفتم.
نگاهت هم میکرد؟
بس کن دیگر.
میکرد؟
وقتی سرم را برگرداندم، ماشینش را روشن کرد و
رفت.
منظورت چیست؟ پیش از آنکه سرت را برگردانی…
نگاهش را روی خودم حس کردم. داشتم علفهای هرز
را درمیآوردم.
خم شده بودی؟
دوباره شروع کردی!
این عوضی هر روز صبح جلو خانهی ما لنگر میاندازد
و تو میروی توی باغچه و جلوش خم میشوی؟
بس کن. دیگر حرف نزن. من باید بروم و به کارهایم
برسم.
لابد من هم باید بروم جلو خانه توی ماشین بنشینم
و با او تو را دید بزنیم. دو نفری، تو هم با شلوارک بیایی و جلو ما خم شوی. چه
محشری میشود!
هیچوقت نمیشود با تو دربارهی چیزی حرف زد.
فورد فالکُن بوده. گفتی لبههایش چهارگوش و محکم
بود، کمی تخت. فالکن بوده. دههی شصت آمد بیرون. با دندهدستی. سه دندهایست.
موتورش فقط نود اسب بخارقدرت دارد.
میدانم همهی ماشینها را خوب میشناسی و همهی
زیروبمشان را بلدی. آفرین!
گوش کن، خانم باغبان! اگر ماشین یک مرد را
بشناسی یعنی خودش را شناختهای. این اطلاعات بیفایده نیست.
خیلی خوب.
این آقا حتما مهاجر تیواناییست.
معلوم است چه میگویی؟
آخر کی دیگر قراضهی چهل ساله میراند؟ حتما
دنبال کار میگردد. یا میخواهد چیز دندانگیری پیدا کند و بدزدد. یا دنبال خانمی
با پاهای سفید بلند است که میان باغچهاش خم شده.
مخات را از دست دادی. فکر میکنی علامهی دهری
و همهچیزدانی…
فردا صبح نمیروم سر کار.
مهاجر که موی سفید بلند ندارد و شیشهاش را
پایین نمیکشد تا من بتوانم صورت سفید و چشمهای روشناش را ببینم.
آهان… حالا داریم به نتیجهای میرسیم.
از اینجا تکان نمیخوری تا بتوانم شمارهی پلاکات را یادداشت کنم. پلیس
میتواند از روی همین شماره شناساییات کند و ببیند سابقهداری یا نه…
میخواهی به پلیس زنگ بزنی؟
بله.
چرا؟
اگر از اینجا نروی چرا که نه؟ بهات یک فرصت میدهم
تا زود از اینجا بروی.
مگر چهکار کردهام؟
ادای احمقها را در نیاور. اول اینکه دوست
ندارم یک آهنپارهی قراضه جلو خانهی من پارک باشد.
ببخشید. داروندارم همین یک ماشین است.
میدانم. هیچکس همچین قراضهای نمیراند، مگر
نداشته باشد. این آتوآشغالها چی؟ دورهگردی؟
نه. اینها اسباب زندگی مناند. نمیخواهم کسی
آنها را بدزدد.
یا شاید چون کسی تو این محل چیزی از یک دورهگرد
نمیخرد…
متاسفانه داریم راه را اشتباه میرویم.
درست است. من با آدم منحرفی که بخواهد یواشکی
زنم را دید بزند، نمیتوانم از در دوستی وارد شوم.
شما دچار کجخیالی هستید.
من؟
بله. قصد ندارم مزاحم کسی بشوم. اما باید میدانستم
که جلو خانهی یکی پارک کردن میتواند مایهی فکر و خیال اینوآن باشد.
حالا فهمیدی؟
اگر چیزی را دید میزنم، این خانه است.
چی؟
زمانی اینجا زندگی میکردم. سه روز پیدرپی سعی
کردم دلم را سفت کنم و بیایم در خانه را بزنم و خودم را به شما معرفی کنم.
آه، آشپزخانه حسابی عوض
شده. کابینت شده، همهچیز رفته تو کابینتها. ظرفشویی ما آزاد بود با کاشیهای
سفید و پایههای پیانویی. اینسمت هم یک کابینت بود که مادرم اسبابهایش را توی آن
میگذاشت. قفسهای هم اینجا آویخته بود با یک قوطی برای الک کردن آرد. خیلی دوستش
داشتم.
اگر من بودم نگهاش میداشتم. ما به خانه دست
نزدیم. آنهایی که پیش از ما اینجا زندگی میکردند، تعمیرش کردند. سلیقهی من فرق
میکند.
شما باید خانه را از آنهایی خریده باشید که من
بهشان فروختم. چند وقت است اینجایید؟
بگذار ببینم. از روی سن بچهها میتوانم حساب
کنم. درست بعد از تولد بچهی اولمان به این خانه آمدیم. میشود دوازده سال.
چند تا بچه دارید؟
سه تا. سه تا پسر. خیلی آرزوی یک دختر داشتم.
همه مدرسهاند؟
بله.
من یک دختر دارم. دخترم بزرگ است.
چای میخوری؟
بله، مرسی. دست شما درد نکند. زنها قاعدتاً
نرمشپذیرترند. امیدوارم شوهرت خیلی نرنجد.
به هیچ وجه.
راستش را بخواهید آمدن به اینجا مرا آشفته میکند.
مثل اینکه دچار دوبینی شدهام. محل همانطور است که بود. اما درختها بلندتر و
کهنسالتر شدهاند. خانهها، خب… بیشترشان همانطوری سر جایشان هستند، گرچه
دیگر آن ابهت و زیبایی گذشته را ندارند.
دیگر محلهی جاافتادهای است.
درست است، اما میدانی؟ ناراحت کننده است.
بله.
وقتی پسر بچه بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند.
من با مادرم ماندم. او هم توی اتاق خواب بزرگهی این خانه مرد.
عجب!
ببخشید. من گاهی بیتدبیر حرف میزنم. وقتی مادر
مرد، ازدواج کردم و زنم را به این خانه آوردم. هرگز هیچ جای دیگری زندگی نکردم. و
معلوم است که دیگر هیچوقت صاحب هیچ خانهای نشدم. حالا این همان خانه است-
امیدوارم سوءتفاهم نشو- این همان خانهایست که من همچنان در آن زندگی میکنم.
منظورم این است که در خیالم. از همان بچگی تا حالا در اتاقهای همین خانه پرسه زدهام،
تا آنکه منِ واقعیام را بازتاباندند، مثل آینه. منظورم این نیست که اسباب و
اثاثیهاش شخصیت و سلیقهی خانوادهی مرا به نمایش میگذارند. منظورم این نبود.
منظورم این است که انگار دیوارها، پلهها، اتاقها، ابعاد و نقشهی خانه بیانگر مناند.
به نظرتان غیرمنطقی میآید؟ به هرجا که نگاه میکنم، خودم را میبینم. بهنوعی
خودم را در قالب این خانه میبینم. متوجهی منظورم میشوید؟
چی بگویم؟ خانمتان…
آه، این بخش خیلی به درازا نکشید. او از حومهی
شهر نفرت داشت. احساس میکرد از دنیا جدا شده. من میرفتم سر کار و او احساس
تنهایی میکرد. ما تو این محل دوستان زیادی نداشتیم.
درست است. مردم اینجا با خانوادههای خودشان
رفتوآمد دارند. پسرها هم دوستان مدرسهایشان را دارند، ولی ما هیچکس را نمیشناسیم.
این چای حالم را عوض کرد. راستش تجربهی گیجکنندهایست.
توگویی چهارگوشم کردهاند و به ابعاد این اتاقها شکلم دادهاند. مثل اینکه من
فضایی هستم که این دیوارها، راهروها، رفتوبرگشت در مسیر همیشگی، از یک اتاق به
اتاقی دیگر و هر چیزی را که در هر ساعتی از روز بسته به فصل و درازا و روشنایی روز
دیده میشود، در خود گنجاندهام. همهی این چیزها خودشانندو بیتمایز مناند.
فکر میکنم اگر در یک جا به اندازهای بمانی که…
وقتی آدمها از خانهای روحزده حرف میزنند،
منظورشان این است که ارواح در آن در آمدورفتاند، اما منظور من اصلاً این نیست.
منظورم این است که وقتی خانهای روحزده است، این احساسیست که در تو ایجاد میشود
که خانه شبیه توست، که روح تو شده آن بنا و ساختمان و خود خانه در میان همهی
مصالحش با نیرویی شبیه به روحزدگی بر تو چیره شده. گویی خود تو بهواقع آن روحی.
و همینطور که من به تو نگاه میکنم، زن جوان مهربان و دوستداشتنی! بخشی از وجودم
میگوید که من به اینجا تعلقی ندارم، که عین واقعیت است، اما این را نیز میگوید
که تو هم به اینجا تعلقی نداری. متاسفم، این چیز بسیار وحشتناکیست که میگویم.
صرفاً یعنی…
یعنی زندگی درد و اندوه است.
دوباره برگشت؟ دوباره آمد؟
آره. خیلی ناراحتکننده است، نشستناش آنجا جلو
خانه. برای همین ازش خواستم بیاید تو.
ازش چی خواستی؟!
خب، آن چیزی که تو فکر میکردی که نبود، بود؟
پس چرا دعوتش نکنم.
درست است. وقتی من به او گفتم اگر یکبار دیگر
پیدایت شود، به پلیس زنگ میزنم، باید هم دعوتش کنی.
وقتی به تو گفت که یک زمانی اینجا زندگی کرده
خودت باید میگفتی بیا تو.
بهخاطر اینکه یک روزی تو این خانه زندگی کرده،
مجاز است هروقت دلش خواست بیاید؟ همهی آدمها یک روزی یک جاهایی زندگی کردهاند.
تو خودت دوست داری دوباره در خانهی پرافتخار گذشتهات زندگی کنی؟ فکر نمیکنم.
تازه یک بار که آمده بود.
لطفا شروع نکن.
من میگویم، سفید، تو بگو، سیاه. این رسم روزگار
است. چونکه همه میدانند زن نسبت به شوهرش چهطور فکر میکند.
چرا همیشه حرف حرف تو باشد؟ ما دو نفر آدم
متفاوتیم و من عقاید خودم را دارم.
واقعاً؟
آهای، شما دو تا را میگویم، دارد بحثتان بالا
میگیرد.
در را ببند، پسرم، این موضوع به تو مربوط نیست.
هروقت مردی پا تو این خانه گذاشته، تو دیوانه
شدی. لولهکش، کرکرهساز، مامور گاز.
اصلا این مردِ تو مرد است؟ با آن قیافهی همجنسگرا،
موهای سفید دماسبی و آن دستهای کوچک؟حالا این اواخواهرِ معروف تو چی برای گفتن
داشت؟
ایشان دکترا دارد، شاعر است.
یا عیسی مسیح! باید حدس میزدم.
استاد بوده. استعفا داده تا دور کشور سفر کند.
کتابش روی میز ناهارخوریست. برای ما امضایش کرده.
خنیاگر دورهگردی توی فورد فالکن!
تو چرا اینقدر بدجنسی؟
ببین، بهجای عشقبازی داریم با هم بحث میکنیم.
حالا دیگر خیلی وقت است.
اینطوری بهتر است.
بله.
نمیدانم چرا اینقدر ناراحت میشوم.
تو طبیعیای، مردی دیگر، و ناقص.
میخواهی بگویی ما همه اینطوریم؟ مرسی.
بله. این جنس ناقص است.
معذرت میخواهم که آن حرفها را گفتم.
دارم فکر میکنم حالا که هر سه تا پسرها میروند
مدرسه، باید برای خودم کاری پیدا کنم.
چه فکری میکنی؟!
یا بروم درسی بخوانم و مدرکی بگیرم. آدم مفیدی
بشوم.
چی شد که به این فکر افتادی؟
روزگار عوض شده، بچهها کم و کمتر به من
احتیاج دارند. دوستان خودشان را دارند، سرگرمیهای خودشان. من هم میتوانم با
ماشین یکی بروم و برگردم. آنها میآیند و میروند تو اتاقشان و مشغول بازی میشوند.
تو هم تا دیروقت کار میکنی. من ساعتهای زیادی توی این خانه تنهایم.
باید بیشتر برویم سینما. یک شب در هفته برویم
شهر. یا برویم اپرا، تو اپرا دوست داری. میتوانم تو را ببرم اپرا، البته بهشرطی
که از کارهای سبک ریچارد واگنر لعنتی نباشد.
من چیز دیگری میگویم.
تو خودت خواستی بیایی تو حومهی شهر. من کار میکنم
که وام خانه را بپردازم، خرج تحصیل سه نفر و دو جور وام ماشین.
سرزنشات نمیکنم. میشود یک لحظه لامپ را روشن
کنی؟
چرا؟
ماه تو آسمان نیست و اینقدر تاریک است که این
اتاق مثل گور شده.
خیلی شرمآور است.
ساعت سه صبح آنجا چهکار میکردی؟
خوابیده بودم. همین. کاری هم به کار کسی نداشتم.
آره، اما خب، پلیسها اینروزها خیلی حساساند.
مردم توی ماشینهاشان میخوابند.
پیشترها آنجا زمین بیسبال بود. بچه که بودم،
آنجا بیسبال بازی میکردم.
ولی حالا بازار شده.
اشکالی ندارد که من اسم شما را دادم؟
به هیچ وجه. دوست دارم به عنوان همدست یک جانی
معرفی شوم. چرا نرفتی هتل مرییتِ آن محل؟
میخواستم صرفهجویی کنم. هوا معتدل است این
روزها. فکر کردم بهتر است پولم را خرج نکنم.
معتدل است. واقعاً معتدل است.
آیا پلیسها همیشه تو ماشینهای توقیف شده را میگردند؟
چون اگر فکر میکنند من تو کار قاچاق مواد مخدر یا اینجور چیزیام، سخت دراشتباهاند.
فقط کتاب و کامپیوتر، چمدان، رخت، ساز و برگ کمپ و چند تا یادگاری شخصی که فقط
برای خودم ارزش دارند، پیدا خواهند کرد. اما راستش وقتی میبینی غریبهای وسایل
شخصیات را زیرورو میکند، خیلی اذیت میشوی. اگر میرفتم هتل، حالا دیگر توی راه
بودم. خیلی ببخشید که سربار شما شدم.
خب، همسایه به چه درد میخورد؟
خنده دار است. تو این وضعیت ممنونم که به شوخی
میگذرانید.
خواهش میکنم.
اما اگر زمان به هم میریخت، ما همسایه بودیم.
اگر زمان به هم میریخت ما از همسایه هم به هم نزدیکتر بودیم. با هم زندگی میکردیم،
گذشته و حال با هم در حرکت بودند.
مثل زندگی در پانسیون.
اگر تو دوست داری، بله. مثل یک جور پانسیون.
اگر بخواهد با زنت لاس بزند چی؟
نه، همچین چیزی نیست. او دنبال این چیزها نیست.
مطمئنم.
پس مشکل چیست؟
مثل یک شاعر بهانهگیر وسواسی میآید و میرود،
کمی هم قاطی دارد، ماشین قراضهای میراند، میگوید استاد بوده و استعفا داده، ولی
احتمالاً بیرونش کردهاند. میدانی، به نظرم نقش بازی میکند.
آره، آدمهای اینجوری دیدهام.
از مشکلاتش سوءاستفاده میکند و هر چیزی بخواهد
بهدست میآورد.
خب، حالا از شما چی میخواهد؟
درست نمیدانم. عجیب است. خانه؟ مثل این است که
نتوانسته باشم وام خانه را بپردازم و او مثل مامور بانک آمده ملک را از من پس
بگیرد.
پس چرا به خانه راهش دادید؟ میتوانست تا ماشینش
را میگردند تو قهوهخانهی استارباکس بنشیند.
راستش به ما زنگ زد ولی من تلفن را قطع کردم.
زنم داشت نگاهم میکرد. من هم ناگهان در موقعیتی قرار گرفتم که انگار میخواستم به
زنم چیزی را ثابت کنم. میفهمی چه میگویم؟ دیگر نمیتوانم خودم باشم و رک به این
مرد بگویم، من تو را نمیشناسم. به من چه مربوط است که تو روزی اینجا زندگی میکردی
یا نمیکردی؟ ماشین لعنتیت را بهات پس میدهند و از اینجا میروی. دیگر نمیتوانستمم،
آخرش مجبور شوم به زنم ثابت کنم که من هم میتوانم آدم خیرخواهی باشم.
میفهمم چه میگویی.
حالا مثل این است که او قوموخویش جدید ماست.
همین مشکل اصلی زندگی زناشویی ما شده. زنم در اصول اخلاقی خام است؛ هرکس هر کاری
بکند، میبخشدش. همیشه مردم را میبخشد و هر گندی که بزنند، برایش استدلالی پیدا
میکند. کارمند بانک کلاه سرش میگذارد، میگوید، حواسش پرت شد و اشتباه کرد.
خیلی باحال است!
آره، آره. فلسفهاش این است که اگر تو به آدمها
اعتماد کنی، قابل اعتماد میشوند. دیوانهام میکند.
خب، دیگر ماشینش را بهاش برمیگردانند و میرود.
نه. اینطور که من زنم را میشناسم اینطوری نخواهد
شد. حتما سوارش میکند و تا ادارهی پلیس میبردش تا ماشینش را بردارد. غروب میشود
و اصرار میکند که برای شام بماند. بعد هم میگوید، درست نیست بگذاریم شب رانندگی
کند و برود. و من هم همانطور که آنجا نشستهام نگاهی به زنم میاندازم و قبول میکنم.
و زنم هم مرد را به اتاق مهمان راهنمایی میکند. حاضرم شرط ببندم.
کمی عصبیای. یکی دیگر بنوش.
مردهشور، چرا که نه؟
با گذر زمان میفهمی که
چهقدرش مندرآوردیست. نه فقط آنچه ناپیداست، بلکه آنچه همهجا آشکار است.
من که نمیفهمم چه میگویید.
خب، تو هنوز خیلی جوانی.
مرسی. کاش احساس جوانی هم میکردم.
دارم از تصویری که یکی از هویت و ارزش و استعداد
خودش در ذهن دارد، حرف میزنم. یا از زندگیای که میتواند هر روزش مثل هم باشد.
منظورم بدبختی صرف نیست.
من صرفاً بدبختم؟
من در جایگاهی نیستم که قضاوت کنم. اما میشود
گفت، بهترین وصفی که مناسب یک خانم باشد، افسردگیست.
وای! تا این اندازه آشکار است.
اما در هر حال، در هر وضع روحیای که باشیم،
زندگی بیشتر ما بهنظر پر از مشغله است و وقت سرخاراندن نداریم، در رقابتی معنوی،
فیزیکی، ملی، عدالتجویی، عشقورزی، سنتهای متداول جامعه را کامل میکنیم. همهی
راههای بقا. هر کاری که برایماندنی شدن میکنیم. بایگانی کردن خلاقیتمان. گویی
هیچ متنی وجود نداشته.
اما فکر میکنی وجود دارد.
آره. با گذشت زمان… چهطور بگویم؟ با گذشت زمان
رفتهرفته، بیتفاوتی بزرگی به درونت میخزد و این بیتفاوتی با گذر عمر پایدارتر
میشود. این چیزیست که میخواهم بگویم. فکر کنم خوب از پساش برنیامدم.
نه، اتفاقاً خیلی جالب است.
من حتا با یک گیلاس شری وراج میشوم.
یک گیلاس دیگر؟
ممنون. میخواهم بیگانگیای را که پس از چند سال
بر ما سایه میاندازد، توضیح بدهم. برای بعضیها زودتر پیش میآید و برای بعضیها
دیرتر، ولی گزیری نیست.
و بر شما الان سایه انداخته؟
آره. به نوعی داغون کننده است. انگار که زندگی
نخنما شده و نور از آن میگذرد. بیگانگی در لحظهای آغاز میشود، در قضاوت تند
کوچکی که یکباره از ذهنات بیرون میپرد. تو عقبنشینی میکنی، گرچه افسون شدهای.
چون واقعیترین احساسیست که میشود داشت، و دوباره و سهباره به سراغت میآید، به
درون دیوار دفاعیات پیش میرود و سرانجام در وجودت مینشیند، مثل سرما، خیلی سرد،
سبک. شاید بهتر است دیگر در این باره حرفی نزنم. گفتن از این موضوع مثل انکار کردناش
است.
نه، از این رکگوییات خوشم میآید. آیا به
برگشتات به اینجا و دیدن جایی که در آن زندگی میکردی، ربطی دارد؟
تو ژرفانمایی.
این بیگانگی لابد واژهای از توست برای افسردگی.
خوب میفهمم چرا این حرف را میزنی. تو مرا دیوی
از شکست تصور میکنی، که در جادهها توی ماشین قراضهای زندگی میکند، شاعری
گمنام، استادیاری درجه سه. شاید همهی اینها باشم، اما افسرده نیستم. این یک
وضعیت بالینی-پزشکی نیست که من از آن حرف میزنم. بازشناسی روشنی از واقعیت است.
بگذار برایت اینطوری بگویم: بهنظرم بیشتر مثل چیزیست که یک آدم بیچیز احساس
میکند، یا آدمی در شرف مرگ، نقطهای که بیگانگی محافظ توست، راهی برای کاستن دردِ
از دسترفتهها، پشیمانی، و میل به زندگی دیگر مهم نیست. اما صرف نظر از این
شرایط، من سالم هستم و روی پای خودم زندگی میکنم، شاید مرد خیلی جذابی نباشم، اما
خوب از خودم نگهداری کردهام و آزاد زیستهام و هرچه دلم خواسته انجام دادهام،
بیهیچ تاسف خاصی. اما هنوز بیگانگی هست، واقعیتیست که بر من نشسته، از سوی دیگر،
چون در دنیای بیرونم، در متن، جایی که تو دیگر نمیتوانی در زندگی باورش کنی،
احساس آزادی میکنم.
چرا همه برای مردن میآیند نیوجرسی؟
چی گفتید آقا؟
و این خانه چیز استثناییای نیست. شما این را
قبول دارید. یکی از آن خانههای سبک دورهی استعماری با روکش وینیل سفید روی
دیوارهایش، یک گاراژ، ناودانی پر از، خدا میداند، خسوخاشاک چند پاییز. راستش،
همین روزها میخواستم بروم تمیزش کنم.
آقا، لطفاً! ما میپرسیم و شما جواب میدهید و
میرویم. چیز دیگری برای این مرحوم دارید بگویید؟
من فقط او را جنازهای میدانم توی راهرو. آه،
شما چهقدر بدبیناید. و باید هم باشید وقتی زنم طوری گریه میکند که انگار قوموخویش
نزدیکمان بوده.
پس میگویی…
باورکردنی نیست، درست است؟ حتا دوستپسر قدیمیاش
هم نیست، حتا آن هم نیست.
تو قلب نداری.
نه، تجربهی جالبیست. یک آدم کاملاً غریبه با
لباس زیرش تو راه دستشویی افتاده مرده. و ببینی که جنازهاش را پیچیدهاند و از در
بیرون میبرند! چهطور باید دلم برایش تنگ شود و بسوزد؟ برای بچهها هم خوب است،
تجربهای برای همهی عمرشان، پیش از رفتن به مدرسه. اولین خودکشی زندگیشان را
دیدند.
آقا، از یک سکتهی قلبی مرده.
کی گفته؟
تکنیسین اورژانس معاینهاش کرد.
آنها میتوانند هرجور دلشان میخواهد فکر
کنند.
این دلبخواهی نیست آقا. آنها هر روز از این
چیزها میبینند. حتا سعی نکردند او را احیا کنند.
نه، یقین دارم خودش را کشته، آن آدم مکاری که من
دیدم. برای همین آمد اینجا، از پیش نقشهی همهی اینها را کشیده بود.
چرا اینطوری شدی؟ او آمد اینجا، مثل این بود…
مثل چی بود؟
مثل اینکه برود زیارتگاه.
آره. درست است. آمد اینجا تا زندگی ما را خراب
کند. برای همین آمد اینجا. مثل سگ آمد که پایش را بلند کند و قلمرویش را بگیرد. و
چه زندگیای برای ما درست کرد؟ زندگی در خانهی یک مرد مرده. فکر میکردم خانهام
قصر من است.
فکر نمیکردم تو همچین دلبستگیای به این خانه
داری!
بسیار خوب، ما دیگر میرویم.
نداشتم؟ جایی که میتوانم زن و بچههایم را در
آن پناه بدهم، برای من همین معنی را میدهد. اما خدا میداند که من با دسترنجم وامهایش
را پرداختهام. هر کاری که میشد، کردهام. خانهای برایت فراهم کردهام، در محلهای
امن، حالا شاید کسالتآور باشد، با سه تا بچه، زندگیای نسبتاً راحت. همهی اینها
برای این بوده که تو را راضی کنم! و آیا تو هیچوقت راضی بودهای؟ و همین نارضایتی
تو نبود که این مردهی متحرک را به این خانه آورد؟
آهای. با شما هستم. گفتم، ما داریم میرویم.
شاید وقتی همه چیز را سروسامان دادیم چند تا سوال دیگر داشته باشیم.
و با این فورد فالکن لعنتیاش توی حیاط ما میخواهید
چهکار کنید؟
ماشین را بررسی کردیم. سیاههای از داراییاش در
آن ماشین را تهیه کردیم و این برگهی شناسایی را پیدا کردیم. نزدیکترین قوموخویشاش.
میگفت، یک دختر دارد.
بله خانم، میدانیم.
اما ماشین چه میشود؟
ما دیگر با ماشین کاری نداریم. بخشی از دارایی
مرده به حساب میآید. دخترش تصمیم میگیرد چهکارش کند. تا او تصمیم بگیرد، من از
شما میخواهم بگذارید همینجا بماند. اینجا امنتر از مرکز شهر است. سویچاش روی
آن است.
خدای من!
آقا، در این موقعیتها قوانینی هست و ما از این
قوانین پیروی میکنیم. علت مرگ را دکتری تایید میکند، جواز فوت را پزشکی قانونی
صادر میکند، جسد در سردخانه میماند تا نزدیکترین فرد خانوادهاش بگوید چه باید
کرد. منظورم همان دخترش است.
جناب سروان، من میخواهم برایش نامهای بنویسم.
همینکه ما با او تماس گرفتیم، خانم، شما هم میتوانید
برایش بنویسید. ما با شما در تماس خواهیم بود.
ممنونم.
صبر کن سروان.
بله آقا؟
خبر خوش را به دخترش بده، بگو بابا به خانه
آمده.
عاقبت باید بگویم که با تو موافقم.
آره؟
دیگر نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم. از راهرو
که میگذرم، از کنار دیوار کجکی میروم، انگار او روی زمین افتاده و به من بروبر
نگاه میکند. عجیب است. احساس میکنم خلع ید شدهام. آدم دیگری شدهام.
حالا وقت خوبی برای فروش نیست، عزیزم. مدرسهی
بچهها چه میشود؟ درست میان ترم؟
تو بودی که میگفتی دیگر نمیتوانیم این را از
ذهنمان بیرون کنیم.
میدانم. میدانم.
پسرها بالا نخواهند آمد. اتاق بازیشان پناهگاهشان
است. و آن پایین مرطوب است.
بسیار خب، باشد. میشود جایی را اجاره کنیم. یا
خانهای اجارهای از یکی که میخواهد واگذار کند، بگیریم تا بتوانیم همه چیز را
درست سروسامان دهیم. حالا ببینیم چه میشود. یکی دیگر مینوشی؟
نصفه.
ببخشید. نباید تو را سرزنش میکردم. آن موقع داغ
بودم و اینطوری حرف زدم.
نه، لابد من هم باید میدانستم. باید از حرفهایش
میفهمیدم. ولی برایم جالب بود. عقایدش، خیلی عجیب است که گفتگویی فلسفی بشنوی.
طوری که یک نفر خودش را تا این اندازه پیش تو برملا کند. گرچه فکر میکردم آدم
افسردهایست، شیفتهی آن شیوهی حرف زدنش شدم، طوری حرف میزد که انگار طبیعیترین
شیوه است.
میدانی، واقعا مسخره است…
چه چیزی؟
او هم درست مثل پدرش است، دخترش را میگویم.
بازیگری به تمام معنا.
آره، برای من هم عجیب بود.
من که او را یک دوست یا قوموخویش نزدیک نمیدانم،
تو چی؟
نه آنطور.
برای من هیچ اهمیتی ندارد. میدانی، وقتی بنیاد
نیکوکاری همهی چیزهایش را برد، دیدم توی ماشین تمیز است. تودوزیاش بد نیست.
کاپوتش را بالا زدم و نگاهی به موتور انداختم. روغنش باید عوض شود و تسمه پروانهاش
هم کمی دندانه دندانه شده. توی محل دور زدم، یک کمی میپرد. شاید کمکفنر تازهای
بخواهد.
تو این ماشین را دوست داری، نه؟
خب، اگر خوب رنگش کنی، کمی هم دست به سروکلهاش
بکشی… میدانی، مردم اینجور ماشینها را میخرند، فورد فالکن.
آن ماشین خانهاش بود.
نه، عزیزم، این خانهاش است، آن فقط ماشین است.
ماشین ما.
ظاهراً. باید نامهی دخترش را قاب کنیم. یا با
قوطی خاکستر خودش توی حیاط خاک کنیم.
آه، ولی دخترش منظورش این است که خاکسترش را پخش
کنیم.
پخش؟ گفتی پخش؟
پراکنده؟
چرا نپاشیم؟
بیافشانیم.
باشد، بیافشانیم. من با افشاندن موافقم.
ال. ای. دکتروف
منبع: عقربه
http://www.aghrabe.com/archives/1018
دکتروف متولد ۱۹۳۱ و از بزرگترین نویسندگان زندهی امریکاست. او همواره پُرتلاش، منتقد و تاثیرگذار بوده است. با «رگتایم» جایزهی ملی منتقدان امریکا را برد و با «بیلی باتگیت» برندهی پن/فاکنر شد. او از بکارگیری شخصیتهای تاریخی، تا قلم زدن در ژانر گانگستری، فضای داستانهای خود را به تنوع جذابی رسانده است. در داستان «خیابان اجمانت» نویسنده به سراغ دو مرد و یک زن رفته، که با همهی تفاوتهایشان اما به چیزهای مشترکی دل میسپارند. این داستان تماماً در فرم گفتوگو نوشته شده، و فضاپردازی با عنصر دیالوگ در آن نظرگاه مهمیست. «خیابان اجمانت» اولینبار در شمارهی ۲۶ آوریل ۲۰۱۰ مجلهی نیویورکر به چاپ رسیده است. (از سایت عقربه)