با همکارها بهسمت
اتاق ناهارخوری نمیروم. میخواهم در این نیم ساعت چند خطی بنویسم. گرچه ذهنم از
گفتگوهای طولانی دربارهی «نقش ذرههای تیتانیوم در التهابهای مفصلی به نقطهی
انفجار نزدیک است، میخواهم این را هم که از سپیدهدم زیر پوستم میلولد و رهایم
نمیکند بنویسم. وارد اتاق کارم میشوم، در را میبندم و پشت کامپیوتر مینشینم. رابطهام
را با دنیای مجازی قطع میکنم و به دنیای داستانم میخزم:
دوباره پرسیدی، «به نظر تو اگر ابرها نبودند،
آسمان یکنواخت و کسالتآور نمیشد؟» باز هم حرفی نزدم. پرسیدی، «اینجایی، با منی
ستاره خانم؟» بودم و نبودم. گوشم به تو بود و دلم پیش خالجان، که حالا دیگر
فهمیده که من نیستم و چارقدش را دور حلقاش پیچیده و میان کوچهها دنبال کوکوتیتیاش
میگردد. به پرویز فکر میکردم که پاشنهی کفشاش را میکشد و با داد و فریاد میگوید،
مگر گیرش نیاورم... سرش را میبُرّم، قلم پایاش را میشکنم و خالجان التماساش
میکند و به حضرت عباس حوالهاش میدهد که مبادا دستش را رو به من دراز کند...
یکی در میزند.
ماریاست. آمده اینجا را تمیز کند. همین دیروز از پرتغال برگشته. خوشحال است که
خانوادهاش را دیده ولی نگران آنهاست. فقر و گرانی بیداد میکند. هیچکدام از
برادرهایش کار ندارند. در این فکرند که بیایند کانادا. با مشربهی مسیاش کاکتوسهای
لب پنجره را آب میدهد و تند تند حرف میزند. به یاد ستاره میافتم. خیلی وقت است
که به گلدانهایش نرسیده. مگر میشود؟ او عاشق شمعدانیهاست، اقاقیها، گل قهرکن...
به سرشان چه آمده؟ شمعدانیهایش دیگر از سرما سوختهاند، ولی میشود از گلهای
دیگرش نوشت. اصلا چرا فرهاد از او نپرسد؟... ماریا دوباره رشتهی فکرم را پاره میکند.
میگوید، من که جا ندارم؟ یک آپارتمان فسقلی که جا برای این همه آدم ندارد. دو تا
از خواهرزادههایم هم با من زندگی میکنند. بعد از دو سال هنوز کار درست و حسابی
ندارند تا بروند برای خودشان. بهشان گفتهام اگر بچهدار شوید، دیگر نگهتان نمیدارم،
حتا یک روز. میروید برای خودتان جایی پیدا میکنید. بعد دست از کار میکشد. مچبندی
را که مدتیست به دستور دکترش میبندد، باز میکند و ورم مچ دستش را نشانم میدهد.
میگوید، معلوم نیست این مچ تا کی یاریام خواهد کرد. اگر از کار بیافتد، چه کسی میخواهد
خرج و برج مرا بدهد؟ پشت سرش میپرسد، داک، نظر شما چیست؟ عمل کنم یا نه؟ راستش
از عمل میترسم. یکی را هم میشناسم که عمل کرده ولی مشکلاش برگشته. به داروی
بیهوشی هم حساسیت دارم. به این ترتیب پیش از آنکه نظرم را بگویم همهی راهها را
بر من میبندد. لابد اگر« ستاره» اینجا بود میگفت، برو خدا پدرت را بیامرزد. خوشی
زیر دلات زده، گلفرهاد من چه بگوید؟ با این همه درد و ... مثل اینکه ماریا فکر
میکند دیگر حواسم پیش او نیست. او عالم نویسندهها را نمیشناسد، حواسشان پیش
همه هست ولی نه ششدانگ، همیشه دانگی، دو دانگی از آن در دنیای داستانشان سیر میکند.
به ساعتش نگاه میکند. گویی وقتی برایش نمانده. تند زمین اتاق مرا با چوب زمینشوییاش
میشوید و روز خوش میگوید و میرود. دوباره تنها میشوم:
گلفرهاد من، نمیفهمیدم چرا در این تنگی وقت
باید به ساحل بیاییم و برایم از آسمان و پارهابرهایش حرف بزنی. برگشتی و توی
صورتم نگاه کردی و گفتی، ستاره، مهرو، کجایی؟ بلند شدم و نشستم. پیراهنم از نم
ماسهها به تنم چسبیده بود و توی سرم از فکرهای بیراه آشوبی برپا بود. پرسیدم،
«نمیخواهی حرفهای دیگر بزنی؟» دندان روی جگر گذاشتم و نپرسیدم، «حالا چه وقت حرف
زدن از ابر و آسمان؟»
دوباره یکی در میزند.
پروفسور مکنیکل است. برایش کار مهمی پیش آمده و میخواهد بداند میتوانم در نبود
او جلسه را بگردانم و نتیجهی نهایی را برایش بفرستم. این پروژه اهمیت خاصی برایش
دارد ولی... دستش را میان موهای سفیدش فرو میکند و میگوید، داک، میدانی، برای
اولین بار دارم نوهدار میشوم. این یکی از دختر خودم است. از صدایش آشکار است که دلش
غنج میزند. زنم دو تا نوه دارد ولی این یکی مال من است. البته فرقی هم ندارد. آنها
را هم دوست دارم ولی خب... دلم میخواهد سر زایمان دخترم باشم. از سوی دیگر
دلواپس...
میدانستم بهزودی
نوهدار میشود. این را ماههاست میگوید و هر فرصتی که پیش میآید هیجانهایش را
بیرون میریزد. خیالش را آسوده میکنم و میگویم برو، من هستم و نتیجهی نهایی را
برایت میفرستم. با شوق میرود. برمیگردم به داستان:
یادت میآید فرهاد جان؟ تو هم بلند شدی و با پای
برهنه تا لب موج کوچکی که به این سمت میآمد رفتی و برگشتی. هوا آرام بود و دریا
نرم موجهایش را به ساحل میفرستاد. هیچکس آنجا نبود، حتا پرنده پر نمیزد. خیلی
دلم میخواست بگویم، دیگر اینجا نمانیم...
نگاهم به زمان گوشهی
کامپیوتر میافتد؛ برای من هم دیگر وقتی نمانده. صفحه را میبندم. کاغذها را جمع
میکنم و برای میتینگ آماده میشوم. پس از جلسه به اتاقم برمیگردم، سری به دنیای
مجازی میزنم. ایمیلهایی رسیده؛ دوستی از ایران میخواهد داستانش را بخوانم و
دوست دیگری که آخرین مقالهام را خوانده، گلهمند است که چرا چندیست دیگر چیزی
ننوشتهام. اخبار هم که هیچوقت خوب نیست و اینبار بدتر از همیشه؛ طبل حمله به
تاسیسات اتمی ایران بیصدا نیست. تمرکزم را از دست میدهم. فکر میکنم باید کاری
کرد. چه کاری؟ نمیدانم. فقط میدانم باید همگانی باشد. بساطم را جمع میکنم و بهسوی
خانه بهراه میافتم.
قطار بیش از همیشه
شلوغ است و جایی برای نشستن نمیبینم. میایستم و به تاریکی پشت پنجره خیره میشوم.
بیآنکه بخواهم به دنیای داستانم فرو میروم. اما ناگهان به خود میآیم و میبینم
جلو چشمهایم رختهای تکهوپاره و دستوپاهای جدا شده در هوا میچرخند، گوشتهای
سوختهی آویزان، و بچهها و مادرها زیر آوار ماندهاند. حتما صدای جیغ قطار کهنه
روی ریلهای صدساله مرا به آژیر قرمز رسانده، به چرنوبیل، به هیروشیما... حالم
دگرگون میشود. سرم را از سیاهی پشت پنجره برمیگردانم و میکوشم ذهنم را بهسوی
ستاره و فرهاد بکشانم و چیزهایی را که باید بنویسم جمعبندی کنم. قطار میایستد و
چند نفر میروند و جایی برای نشستن باز میشود. مینشینم. قلم و دفترم را درمیآورم
و از همانجا ادامه میدهم:
تو هم بلند شدی و با پای برهنه تا لب موج کوچکی
که به این سمت میآمد رفتی و برگشتی. خیلی دلم میخواست بگویم، دیگر اینجا
نمانیم، گلفرهاد. میترسم پرویز تابهحال شنیده باشد و دنبالمان بیاید. اما تو
آرامتر از همیشه راه میرفتی، روی دو زانو مینشستی و بر سر موجهای از راه رسیده
دست میکشیدی.
صدای خسخس نفس یکی از نوشتن بازم میدارد.
دفترودستکم را جمع میکنم و جایم را به او میدهم. کتابی درمیآورم و تا ایستگاه
خانه میخوانمش. به خانه که میرسم همهجا تاریک شده و هنوز کسی نیامده. تند دست
بهکار تهیهی شام میشوم و شتابان ناهار فردای همه را آماده میکنم و دوباره پشت
کامپیوترم مینشینم:
یادت میآید، فرهاد جان تو آن روز چهقدر حرف
زدی و من بهرغم همیشه لام تا کام نگفتم؟
این جملهها را
زیادی میبینم. نمیشود با اینها داستان را پی گرفت. پس پاکشان میکنم و اینطور
ادامه میدهم:
یادت میآید فرهاد جان که گاهی هم به عادت
همیشگیات سنگریزهای پیدا میکردی و روی سطح آب میانداختی که بارها برمیخاست و
دوباره مینشست و از من میخواستی موجهایی را که بر بسترش میسازد، بشمارم؟ میشمردم
ولی دلم روی آب بود و قرار نداشت...
تلفن زنگ میزند. میبینم روزالین است. باید کار واجبی داشته باشد؛ او هیچوقت
به من زنگ نمیزند. گوشی را برمیدارم. بهرغم همیشه ماتمزده است. چرا؟ چند ماهیست
که شوهر و دخترش را از فیلیپین آورده. میپرسم، دیگر چه شده؟ مثل بمب میترکد: پس
از پنج سال دوندگی و چشمبهراهی از راه نرسیده سر ناسازگاری گذاشته و نمیخواهد
با ما زندگی کند... خوب به حرفهایش گوش میدهم و یکی دو راهی که در این موقعیتها
اصولی به نظر میرسد، پیش پایش میگذارم. خوشحال میشود و گوشی را میگذارد. به
آشپزخانه سر میزنم. یکی دو کار کوچک اینجا و آنجای خانه انجام میدهم و به کارم
بازمیگردم:
صدای ماشینی از دور تو را به خود آورد. قارقارکی
بود که تند به سمت ما میآمد. گفتی، «بدو ستاره!»
یکی در خانه را میزند.
فکر میکنم آمده چیزی به من بفروشد. مثل زن دیشبی که آمده بود مذهبش را به من
بفروشد. بلند نمیشوم. دوباره دگمهی زنگ را فشار میدهد. یادم میآید که قرار بود
لولهکش بیاید. میدوم و در را باز میکنم. دستشویی را به او نشان میدهم و به
کارم برمیگردم. صدایم میکند و میخواهد آب خانه را قطع کنم. تا ته زیرزمین میدوم
و آب را میبندم. همینکه پشت میز مینشینم دوباره چیزی میگوید. اما دمی دیگر عذرخواهی
میکند و میگوید، مشکلش حل شد. نمیتوانم روی کارم تمرکز کنم. یعنی نمیگذارند. پس
برآن میشوم که روی اثری که مدتیست ترجمه میکنم، کار کنم. جملهای بسیار قدیمی
از بریدههای روزنامه در آن است که برگردانش آسان نیست. کتاب را برمیدارم و به
سراغ لولهکش میروم. به موهای سفیدش نگاه میکنم و با خود میگویم او باید بتواند
معنی این جملهی روزگار کهن را بداند. کافیست فقط روزنامهخوان بوده باشد. میپرسم،
هیچ این را شنیدهای؟ به کتابم نگاه میکند و به خودم، طوریکه گویی به زبان
سانسکریت سخن میگویم. با دستهای روغنی و دودهگرفتهاش کتاب را از من میگیرد و
یک چیزهایی از جمله میفهمد. با چیزهایی که من میفهمم بالاخره معنیاش کامل میشود.
همسرم میرسد. خوشحال میشوم؛ مسئولیت لولهکش را به او میسپارم و میروم. هنوز
پشت میزم ننشستهام که میگوید، ببخشید عزیزم که مزاحمت میشوم، تو میدانی آن
زانوییای که پارسال خریدم کجاست؟ میروم و برایش میآورم. لولهکش که میرود بچهها
یکی یکی میآیند. ساعتی را با آنها میگذرانم و به حرفهایشان گوش میکنم. یکیشان
میگوید، خبر داری مام، مارتین اسکورسیزی هم برای کودکان فیلم ساخته؟ قدری فیلم را
توضیح میدهد. دخترک میان حرفهایش میآید و با هیجان دربارهی قلبی که برای
نخستین بار کالبدشکافی کرده حرف میزند و مرا به یاد آن روزی میاندازد که برای
اولین بار به اتاق تشریح رفتم و سپس به یاد فرهاد و درد مچ دستش و تیغ جراحی...
وحید میگوید تو برو، من میز را جمع میکنم. با شتاب به اتاقم بازمیگردم. دوباره
بهسراغ کتابی میروم که باید فردا به کتابخانه پس بدهم. آنقدر میخوانم تا خانه
خاموش میشود. نفس راحتی میکشم و مینشینم سر داستانم:
مثل اینکه با شنیدن صدای اتومبیل تازه به خود
آمدی، فرهاد جان. تا موتورت را از روی ماسهها بیرون بکشی، آنها رسیدند...
هنوز نمیدانم آنها
چه کسانی هستند که ایمیلی میرسد؛ از سوی نشریهی فرهنگ و جامعه است؛ میخواهد
برای شمارهی بعدی چیزی بنویسم، مثلا قصهی یک روز کاریام بهعنوان نویسنده و
مترجم مقیم کانادا.
منبع: نشریۀ فرهنگ و جامعه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر