
مانی زرشناس، باستانشناس دانشگاه کلمبیا (نیویورک) بههمراه یکی از پژوهشهایش، ما را به چهارهزارسال پیش میبرد و اندوه و رنج، شور و شادی، عشق و تپش نخستین مردم متمدن باستان، ساکنان تپهی سیلک و همزمان مردم جهان امروز را بر ما آشکار میکند. زیگورات قصهی از خود بیگانگی و تنهایی انسان است و در پایان، این پرسش تاریخی را پیش رویمان میگذارد که آیا نوع بشر با گذر هزارهها و با همهی پیشرفتها شادمانتر از انسان دیرین است؟
...اینوسن منتظر ماند تا غبار فرو نشست. سپس آرام مزگان را صدا کرد، «بامداد بهین مزگان!»
مزگان گامی پیش آمد. از دیدن اینوسن شگفتزده شد، «روزگاران بهین، اینوسن.»
«مرا خشتی تر گرهی تازه بگشاید. اکنون برساختهای داری یا گاهکی دگر بازآیم، مزگان؟»
«آشفتگیات اینچنین از چه رو بوَد اینوسن، که شب را به سپیده نرسانده به اینسو آمدهای؟»
«خشتی تر جویم.» پس از این هیچ نگفت. اندوهی جانکاه در چهرهاش پرسه میزد و او را به خاموشی میکشاند.
«لختی درنگ کن تا با جُستهاش بازآیم.» سپس لحظهای ایستاد و به اینوسن نگاه کرد، «تو را بر کسی پیامی باید که دمی سستی را نشاید و در تاریکی گفتنش را بایسته آید؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر