صفحات

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

این وبلاگ به وبسایت
 www.pedramnia.com

منتقل شده است. لطفا برای خواندن مطالب بیشتر به این وبسایت مراجعه کنید

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

دوربین‌ها باید روشن باشند

نگاهی به مستند «این فیلم نیست»

سال‌ها پیش در جایی خواندم که فرانسوا تروفو، کارگردان موج نوی فرانسه آرزو می‌کرد که روزی برسد تا هر انسان با دوربینی ساده بتواند زندگی خودش را ضبط کند و به نمایش بگذارد، و او این را «هنر واقعی» می‌دانست. مستند «این فیلم نیست» کار مشترک جعفر پناهی و مجتبی میرطهماسب، به نظر من مستندی‌ست از بخشی از زندگی یک کارگردان و بخشی از فیلم‌نامه‌اش که همراه خود او در بند و حصار بالقوگی باقی می‌مانند و به‌رغم همه‌ی توانایی‌هاشان در چنگال استبدادِ حاکم به بالفعل درنمی‌آیند.
در این مستند، پناهی که از کار کردن در حرفه‌ی خود محروم است، دست به کاری نو می‌زند و به‌جای کارگردانی فیلم‌نامه‌اش برآن می‌شود که آن را برای ما تعریف ‌کند. در این فیلم‌نامه دختری برای ورود به دانشگاه هنر پذیرفته می‌شود ولی پدر و مادر سنتی‌اش او را در خانه زندانی می‌کنند تا زمان ثبت‌نام را بکُشند و او را از ورود به این رشته بازدارند. در جایی دیگر دانشجوی کارشناسی ارشد هنر نیز برای اداره‌ی زندگی‌اش مجبور است در زمینه‌هایی به دور از هنر کار کند. به عبارت دیگر، هنرمند، هنرجو و هنردوست همه در حبس‌اند و از کار هنری محروم.
 
نمایی از این فیلم نیست
 
همه‌ی فیلم در آپارتمانی می‌گذرد که بیرونش صداهایی چون شلیک، انفجار و جیغ‌های آمبولانس به گوش می‌رسد. انتخاب شب چهارشنبه‌ سوری برای نشان دادن جو وحشت و ترس و از همه مهم‌تر آتشی که در هر کوچه و خیابان زبانه می‌کشد بسیار بجا و اندیشمندانه است. نکته‌ی قابل تامل دیگرِ فیلم استفاده‌ی درست و بجای پناهی از قرار دادن فیلم در چارچوب‌هایی همچون خانه، اتاق‌های تودرتو، میز و آسانسور است که به‌گونه‌ای حبس و زندان را یادآور می‌شود.
اما به نظر من، به عنوان یک داستان‌نویس، نه منتقد فیلم، این مستند از سه جهت می‌توانست بهتر ارائه شود.
 
نخست از جهت فضاسازی؛ به‌واقع در هر پروژه‌ی سینمایی، فضاسازی از عناصر اصلی و اثرگذار است، زیرا به داستان یا موضوع آن پروژه حیات می‌بخشد. در این فیلم قرار است داستان دست‌های بسته‌ی کارگردان و رنج او از این محرومیت به نمایش گذاشته شود. قرار است سیاهی‌ها و تیرگی‌های زندگی یک کارگردان مستقل در نظامی دیکتاتوری به نمایش درآید. بنابراین فضاسازی‌اش نیز باید بتواند به بیان این موضوع کمک کند. اما خانه‌ای زیبا با وسایلی گیرا و رنگ‌آمیزی چشمگیر ذهن بیننده را از این رنج و همه‌ی سیاهی‌ها و تیرگی‌ها منحرف می‌کند. شاید بهتر بود که پناهی خانه‌ای خالی‌تر، با رنگ‌هایی بسیار نزدیک‌تر به رنگ دل امروزش یعنی خاکستری انتخاب می‌کرد. وقتی خانه‌ی دختر هنرجوی فیلم‌نامه‌اش را روی فرشی رنگارنگ و پرطرح برای ما می‌کشد و با زیبایی او را در حصاری زندانی می‌کند، من بیننده را به آن شکل که باید با او همراه و هم‌درد نمی‌سازد. اگر فرش گلیمی ساده بود و حتا «نخ‌نما» با رنگ‌هایی تلخ‌تر تاثیر بیش‌تری می‌گذاشت. البته یادم هست که این یک مستند است و باید واقعی باشد، اما گمان من این است که هدف از ساختن این مستند رساندن پیامی‌ست که در دنیای هنر به سویه‌ی امانت‌داری در مستندسازی می‌چربد. شاید پناهی دست‌کم می‌توانست بخش داخل خانه را سیاه‌وسفید نشان دهد تا در بیان منظور موفق‌تر باشد.
دوم از نظر بازیگری؛ در این مستند نقش اصلی را خود جعفر پناهی بازی می‌کند. دور خانه می‌چرخد و می‌کوشد فضایی مناسب برای تعریف فیلم‌نامه‌اش بسازد. هنگام تعریف فیلم‌نامه تا جایی پیش می‌رود که ناگهان متوجه می‌شود خواندن فیلم‌نامه که «فیلم نیست». در فیلم به غیر از فیلم‌نامه المان‌های پیش‌بینی ناپذیر بسیاری دخالت دارند از جمله حس بازیگر، حالت‌های چهره، نگاه او و فضاهای فیزیکی‌ای که به ترس، به تنش، به هیجان و یا حتا درک منظور کارگردان کمک بسزایی می‌کند. یا حتا نقش من بیننده هنگام تماشا و درک فیلم که از نگاه کارگردان مخفی می‌ماند. آقای کارگردان به‌خوبی این را به ما نشان می‌دهد اما لحظه‌ای که از ادامه‌ی تعریف فیلم‌نامه جا می‌ماند و به این نتیجه می‌رسد که «این‌طوری که آدم تعریف کنه که فیلم نمیشه» سکوتی طولانی و از پس آن بیان این جمله در قالبی بسیار بی‌روح و سپس دوباره تن دادن به ادامه‌ی تعریف آن ضربه‌ی لازم را نمی‌زند.
 
سوم از نظر روایت؛ دوربین به همراه جوان هنرآموزی که برای گذران زندگی مجبور می‌شود مثلا آشغال واحدهای ساختمان نامبرده را جمع کند وارد آسانسور می‌شود. حبس دوربین و کارگردان در سلول آسانسور ایده‌ای قابل تحسین است. جوان در هر طبقه می‌ایستد و همین‌طور که آشغال‌ها را از جلو واحدها جمع می‌کند برای ما حرف می‌زند. به نظر من این فرصت بسیار مناسبی‌ست که از زبان و نگاه این بازیگر نو داستان‌هایی بشنویم، داستان‌هایی کوتاه از هر خانواده‌ی این مجتمع یا از زندگی خود او. مگر نه این است که کار فیلم در نهایت روایت داستان است؟
 
شاید بتوان گفت یکی از بازیگران این فیلم مستند «تمساحی»‌ست که بنابه افسانه‌های دیرین و بنابه گفته‌ی انجیل سمبل شیطان‌صفتی‌ است، گرچه در این مستند چنان آرام و مطیع در بستر فیلم و زیر قفسه‌های کتاب‌ها می‌چرخد که گویی او هم با به بند کشیده شدن از خود و خوی واقعی‌اش دور شده است.
در بخش پایانی فیلم دوربین با جوان و سطل بزرگ آشغالش وارد فضای پارکینگ می‌شود و از آن‌جا ما را به سمت در خانه می‌برد تا «آشغال‌ها» را از این خانه بیرون ببرد، به سمت زبانه‌های آتش و فریاد مردمی که بیرون این در معترض و ناآرام‌اند.
 
  منبع: شهروند

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

یک روز یک نویسنده


با همکارها به‌سمت اتاق ناهار‌خوری نمی‌روم. می‌خواهم در این نیم ساعت چند خطی بنویسم. گرچه ذهنم از گفتگوهای طولانی درباره‌ی «نقش ذره‌های تیتانیوم در التهاب‌های مفصلی به نقطه‌ی انفجار نزدیک است، می‌خواهم این را هم که از سپیده‌دم زیر پوستم می‌لولد و رهایم نمی‌کند بنویسم. وارد اتاق کارم می‌شوم، در را می‌بندم و پشت کامپیوتر می‌نشینم. رابطه‌ام را با دنیای مجازی قطع می‌کنم و به دنیای داستانم می‌خزم:

دوباره پرسیدی، «به نظر تو اگر ابرها نبودند، آسمان یکنواخت و کسالت‌آور نمی‌شد؟» باز هم حرفی نزدم. پرسیدی، «این‌جایی، با منی ستاره خانم؟» بودم و نبودم. گوشم به تو بود و دلم پیش خال‌جان، که حالا دیگر فهمیده که من نیستم و چارقدش را دور حلق‌اش پیچیده و میان کوچه‌ها دنبال کوکوتی‌تی‌اش می‌گردد. به پرویز فکر می‌کردم که پاشنه‌ی کفش‌اش را می‌کشد و با داد و فریاد می‌گوید، مگر گیرش نیاورم... سرش را می‌بُرّم، قلم پای‌اش را می‌شکنم و خال‌جان التماس‌اش می‌کند و به حضرت عباس حواله‌اش می‌دهد که مبادا دستش را رو به من دراز کند...

یکی در می‌زند. ماریاست. آمده این‌جا را تمیز کند. همین دیروز از پرتغال برگشته. خوشحال است که خانواده‌اش را دیده ولی نگران آن‌هاست. فقر و گرانی بی‌داد می‌کند. هیچ‌کدام از برادرهایش کار ندارند. در این فکرند که بیایند کانادا. با مشربه‌ی مسی‌اش کاکتوس‌های لب پنجره را آب می‌دهد و تند تند حرف می‌زند. به یاد ستاره می‌افتم. خیلی وقت است که به گلدان‌هایش نرسیده. مگر می‌شود؟ او عاشق شمعدانی‌هاست، اقاقی‌ها، گل قهرکن... به سرشان چه آمده؟ شمعدانی‌هایش دیگر از سرما سوخته‌اند، ولی می‌شود از گل‌های دیگرش نوشت. اصلا چرا فرهاد از او نپرسد؟... ماریا دوباره رشته‌ی فکرم را پاره می‌کند. می‌گوید، من که جا ندارم؟ یک آپارتمان فسقلی که جا برای این همه آدم ندارد. دو تا از خواهرزاده‌هایم هم با من زندگی می‌کنند. بعد از دو سال هنوز کار درست و حسابی ندارند تا بروند برای خودشان. به‌شان گفته‌ام اگر بچه‌دار شوید، دیگر نگه‌تان نمی‌دارم، حتا یک روز. می‌روید برای خودتان جایی پیدا می‌کنید. بعد دست از کار می‌کشد. مچ‌بندی را که مدتی‌ست به دستور دکترش می‌بندد، باز می‌کند و ورم مچ دستش را نشانم می‌دهد. می‌گوید، معلوم نیست این مچ تا کی یاری‌ام خواهد کرد. اگر از کار بیافتد، چه کسی می‌خواهد خرج و برج مرا بدهد؟ پشت سرش می‌پرسد، داک، نظر شما چیست؟ عمل کنم یا نه؟ راستش از عمل می‌ترسم. یکی را هم می‌شناسم که عمل کرده ولی مشکل‌اش برگشته. به داروی بیهوشی هم حساسیت دارم. به این ترتیب پیش از آن‌که نظرم را بگویم همه‌ی راه‌ها را بر من می‌بندد. لابد اگر« ستاره» این‌جا بود می‌گفت، برو خدا پدرت را بیامرزد. خوشی زیر دل‌ات زده، گل‌فرهاد من چه بگوید؟ با این همه درد و ... مثل این‌که ماریا فکر می‌کند دیگر حواسم پیش او نیست. او عالم نویسنده‌ها را نمی‌شناسد، حواس‌شان پیش همه هست ولی نه شش‌دانگ، همیشه دانگی، دو دانگی از آن در دنیای داستان‌شان سیر می‌کند. به ساعتش نگاه می‌کند. گویی وقتی برایش نمانده. تند زمین اتاق مرا با چوب زمین‌شویی‌اش می‌شوید و روز خوش می‌گوید و می‌رود. دوباره تنها می‌شوم:

گل‌فرهاد من، نمی‌فهمیدم چرا در این تنگی وقت باید به ساحل بیاییم و برایم از آسمان و پاره‌ابرهایش حرف بزنی. برگشتی و توی صورتم نگاه کردی و گفتی، ستاره، مهرو، کجایی؟ بلند شدم و نشستم. پیراهنم از نم ماسه‌ها به تنم چسبیده بود و توی سرم از فکرهای بی‌راه آشوبی برپا بود. پرسیدم، «نمی‌خواهی حرف‌های دیگر بزنی؟» دندان روی جگر گذاشتم و نپرسیدم، «حالا چه وقت حرف زدن از ابر و آسمان؟»

دوباره یکی در می‌زند. پروفسور مک‌نیکل است. برایش کار مهمی پیش آمده و می‌خواهد بداند می‌توانم در نبود او جلسه را بگردانم و نتیجه‌ی نهایی را برایش بفرستم. این پروژه اهمیت خاصی برایش دارد ولی... دستش را میان موهای سفیدش فرو می‌کند و می‌گوید، داک، می‌دانی، برای اولین بار دارم نوه‌دار می‌شوم. این یکی از دختر خودم است. از صدایش آشکار است که دلش غنج می‌زند. زنم دو تا نوه دارد ولی این یکی مال من است. البته فرقی هم ندارد. آن‌ها را هم دوست دارم ولی خب... دلم می‌خواهد سر زایمان دخترم باشم. از سوی دیگر دلواپس...
می‌دانستم به‌زودی نوه‌دار می‌شود. این را ماه‌هاست می‌گوید و هر فرصتی که پیش می‌آید هیجان‌هایش را بیرون می‌ریزد. خیالش را آسوده می‌کنم و می‌گویم برو، من هستم و نتیجه‌ی نهایی را برایت می‌فرستم. با شوق می‌رود. برمی‌گردم به داستان:

یادت می‌آید فرهاد جان؟ تو هم بلند شدی و با پای برهنه تا لب موج کوچکی که به این سمت می‌آمد رفتی و برگشتی. هوا آرام بود و دریا نرم موج‌هایش را به ساحل می‌فرستاد. هیچ‌کس آن‌جا نبود، حتا پرنده پر نمی‌زد. خیلی دلم می‌خواست بگویم، دیگر این‌جا نمانیم...

نگاهم به زمان گوشه‌ی کامپیوتر می‌افتد؛ برای من هم دیگر وقتی نمانده. صفحه را می‌بندم. کاغذها را جمع می‌کنم و برای میتینگ آماده می‌شوم. پس از جلسه به اتاقم برمی‌گردم، سری به دنیای مجازی می‌زنم. ایمیل‌هایی رسیده؛ دوستی‌ از ایران می‌خواهد داستانش را بخوانم و دوست دیگری که آخرین مقاله‌ام را خوانده، گله‌مند است که چرا چندی‌ست دیگر چیزی ننوشته‌ام. اخبار هم که هیچ‌وقت خوب نیست و این‌بار بدتر از همیشه؛ طبل حمله به تاسیسات اتمی ایران بی‌صدا نیست. تمرکزم را از دست می‌دهم. فکر می‌کنم باید کاری کرد. چه کاری؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم باید همگانی باشد. بساطم را جمع می‌کنم و به‌سوی خانه به‌راه می‌افتم.
قطار بیش از همیشه شلوغ است و جایی برای نشستن نمی‌بینم. می‌ایستم و به تاریکی پشت پنجره خیره می‌شوم. بی‌آن‌که بخواهم به دنیای داستانم فرو می‌روم. اما ناگهان به خود می‌آیم و می‌بینم جلو چشم‌هایم رخت‌های تکه‌وپاره و دست‌وپاهای جدا شده در هوا می‌چرخند، گوشت‌های سوخته‌ی آویزان، و بچه‌ها و مادرها زیر آوار مانده‌اند. حتما صدای جیغ قطار کهنه روی ریل‌های صدساله مرا به آژیر قرمز رسانده، به چرنوبیل، به هیروشیما... حالم دگرگون می‌شود. سرم را از سیاهی پشت پنجره برمی‌گردانم و می‌کوشم ذهنم را به‌سوی ستاره و فرهاد بکشانم و چیزهایی را که باید بنویسم جمع‌بندی کنم. قطار می‌ایستد و چند نفر می‌روند و جایی برای نشستن باز می‌شود. می‌نشینم. قلم و دفترم را درمی‌آورم و از همان‌جا ادامه می‌دهم:

تو هم بلند شدی و با پای برهنه تا لب موج کوچکی که به این سمت می‌آمد رفتی و برگشتی. خیلی دلم می‌خواست بگویم، دیگر این‌جا نمانیم، گل‌فرهاد. می‌ترسم پرویز تابه‌حال شنیده باشد و دنبال‌مان بیاید. اما تو آرام‌تر از همیشه راه می‌رفتی، روی دو زانو می‌نشستی و بر سر موج‌های از راه رسیده دست می‌کشیدی.

 صدای خس‌خس نفس یکی از نوشتن بازم می‌دارد. دفترودستکم را جمع می‌کنم و جایم را به او می‌دهم. کتابی درمی‌آورم و تا ایستگاه خانه می‌خوانمش. به خانه که می‌رسم همه‌جا تاریک شده و هنوز کسی نیامده. تند دست به‌کار تهیه‌ی شام می‌شوم و شتابان ناهار فردای همه را آماده می‌کنم و دوباره پشت کامپیوترم می‌نشینم:
یادت می‌آید، فرهاد جان تو آن روز چه‌قدر حرف زدی و من به‌رغم همیشه لام تا کام نگفتم؟
این جمله‌ها را زیادی می‌بینم. نمی‌شود با این‌ها داستان را پی گرفت. پس پاک‌شان می‌کنم و این‌طور ادامه می‌دهم:
یادت می‌آید فرهاد جان که گاهی هم به عادت همیشگی‌ات سنگ‌ریزه‌ای پیدا می‌کردی و روی سطح آب می‌انداختی که بارها برمی‌خاست و دوباره می‌نشست و از من می‌خواستی موج‌هایی را که بر بسترش می‌سازد، بشمارم؟ می‌شمردم ولی دلم روی آب بود و قرار نداشت...

تلفن زنگ می‌زند. می‌بینم روزالین است. باید کار واجبی داشته باشد؛ او هیچ‌وقت به من زنگ نمی‌زند. گوشی را برمی‌دارم. به‌رغم همیشه ماتم‌زده است. چرا؟ چند ماهی‌ست که شوهر و دخترش را از فیلیپین آورده. می‌پرسم، دیگر چه شده؟ مثل بمب می‌ترکد: پس از پنج سال دوندگی و چشم‌به‌راهی از راه نرسیده سر ناسازگاری گذاشته و نمی‌خواهد با ما زندگی کند... خوب به حرف‌هایش گوش می‌دهم و یکی دو راهی که در این موقعیت‌ها اصولی به نظر می‌رسد، پیش پایش می‌گذارم. خوشحال می‌شود و گوشی را می‌گذارد. به آشپزخانه سر می‌زنم. یکی دو کار کوچک این‌جا و آن‌جای خانه انجام می‌دهم و به کارم بازمی‌گردم:
صدای ماشینی از دور تو را به خود آورد. قارقارکی بود که تند به سمت ما می‌آمد. گفتی، «بدو ستاره!»
یکی در خانه را می‌زند. فکر می‌کنم آمده چیزی به من بفروشد. مثل زن دیشبی که آمده بود مذهبش را به من بفروشد. بلند نمی‌شوم. دوباره دگمه‌ی زنگ را فشار می‌دهد. یادم می‌آید که قرار بود لوله‌کش بیاید. می‌دوم و در را باز می‌کنم. دستشویی را به او نشان می‌دهم و به کارم برمی‌گردم. صدایم می‌کند و می‌خواهد آب خانه را قطع کنم. تا ته زیرزمین می‌دوم و آب را می‌بندم. همین‌که پشت میز می‌نشینم دوباره چیزی می‌گوید. اما دمی دیگر عذرخواهی می‌کند و می‌گوید، مشکلش حل شد. نمی‌توانم روی کارم تمرکز کنم. یعنی نمی‌گذارند. پس برآن می‌شوم که روی اثری که مدتی‌ست ترجمه می‌کنم، کار کنم. جمله‌ای بسیار قدیمی از بریده‌های روزنامه در آن است که برگردانش آسان نیست. کتاب را برمی‌دارم و به سراغ لوله‌کش می‌روم. به موهای سفیدش نگاه می‌کنم و با خود می‌گویم او باید بتواند معنی این جمله‌ی روزگار کهن را بداند. کافی‌ست فقط روزنامه‌خوان بوده باشد. می‌پرسم، هیچ این را شنیده‌ای؟ به کتابم نگاه می‌کند و به خودم، طوری‌که گویی به زبان سانسکریت سخن می‌گویم. با دست‌های روغنی‌ و دوده‌گرفته‌اش کتاب را از من می‌گیرد و یک چیزهایی از جمله می‌فهمد. با چیزهایی که من می‌فهمم بالاخره معنی‌اش کامل می‌شود. همسرم می‌رسد. خوشحال می‌شوم؛ مسئولیت لوله‌کش را به او می‌سپارم و می‌روم. هنوز پشت میزم ننشسته‌ام که می‌گوید، ببخشید عزیزم که مزاحمت می‌شوم، تو می‌دانی آن زانویی‌ای که پارسال خریدم کجاست؟ می‌روم و برایش می‌آورم. لوله‌کش که می‌رود بچه‌ها یکی یکی می‌آیند. ساعتی را با آن‌ها می‌گذرانم و به حرف‌های‌شان گوش می‌کنم. یکی‌شان می‌گوید، خبر داری مام، مارتین اسکورسیزی هم برای کودکان فیلم ساخته؟ قدری فیلم را توضیح می‌دهد. دخترک میان حرف‌هایش می‌آید و با هیجان درباره‌ی قلبی که برای نخستین بار کالبدشکافی کرده حرف می‌زند و مرا به یاد آن روزی می‌اندازد که برای اولین بار به اتاق تشریح رفتم و سپس به یاد فرهاد و درد مچ دستش و تیغ جراحی... وحید می‌گوید تو برو، من میز را جمع می‌کنم. با شتاب به اتاقم بازمی‌گردم. دوباره به‌سراغ کتابی می‌روم که باید فردا به کتابخانه پس بدهم. آن‌قدر می‌خوانم تا خانه خاموش می‌شود. نفس راحتی می‌کشم و می‌نشینم سر داستانم:
مثل این‌که با شنیدن صدای اتومبیل تازه به خود آمدی، فرهاد جان. تا موتورت را از روی ماسه‌ها بیرون بکشی، آن‌ها رسیدند...

هنوز نمی‌دانم آن‌ها چه کسانی هستند که ایمیلی می‌رسد؛ از سوی نشریه‌ی فرهنگ و جامعه است؛ می‌خواهد برای شماره‌ی بعدی چیزی بنویسم، مثلا قصه‌ی یک روز کاری‌ام به‌عنوان نویسنده و مترجم مقیم کانادا.     

منبع: نشریۀ فرهنگ و جامعه

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

یک از یک

نوشته‌ی کولم تویبین
ترجمه‌ی اکرم پدرام‌نیا
.
کولم تویبین، رمان‌نویس، داستان‌نویس، شاعر و روشنفکر ایرلندی و مدرس دانش‌گاه پرینستون در شهر نیو-جرسی‌ست. کار نوشتن را از دوره‌ی زندگی کوتاهش در شهر بارسلونا شروع کرد و نخستین داستانهایش تاثیرگرفته از تجربه‌ی این سفر بود. پس از بازگشت به ایرلند حرفه‌ی روزنامه‌نگاری را در پیش گرفت و در نشریاتی چون دوبلین، هایبرنیا و ساندی تریبون مشغول به کار شد. برای رمان «ارباب» جایزه‌ی بین‌المللی ایمپک را گرفت و کتاب‌های «بروکلین» و «قایق راهنمای آب‌های سیاه» از او به مرحله‌ی نهایی بوکر و ایمپک رسیدند.
تویبین در داستان «یک از یک» عشقی را روایت می‌کند که با بروزِ مرگ مجال خودنمایی از آن گرفته می‌شود. داستان درباره‌ی عشقی میان یک مادر و فرزند است که از صورت ساده‌ی خود خارج می‌شود و در روند پیچیده‌ای تحت تاثیر مرگ قرار می‌گیرد. استفاده‌ی آگاهانه از لحن شاعرانه در کنار منطق داستانی از شاخص‌ترین ویژگی‌های اثر است. این داستان در شماره‌ی ۷ می ۲۰۰۷ مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.


ماهِ آسمان تگزاس پایین است. ماه مادر من است. امشب ماهِ تمام است و از روشن‌ترین نئون‌ها درخشان‌تر. در بخش بزرگ کهربایی‌اش لایه‌های سرخی دارد. شاید ماهِ شب چهارده از فصل درو است، ماه کُمانچی، چه می‌دانم. هرگز ماه را به این روشنی و این‌قدر پایین ندیده‌ام. امشب شش سال است که مادرم مرده، و ایرلند شش ساعت از این‌جا فاصله دارد و تو خوابی.
آمدم کمی قدم بزنم. هیچ‌کسِ دیگری قدم نمی‌زند. گذشتن از پل گوادالوپآسان نیست؛ ماشین‌ها خیلی تند می‌رانند. توی بقالی محل که فضای صمیمی گرمی دارد، دختر صندوق‌دار از من می‌خواهد عضو شوم. می‌گوید اگر هفتاد دلار بدهم، هیچ‌وقت عضویتم تمام نمی‌شود و برای هر چیزی که بخرم هفت درصد تخفیف می‌گیرم.
شش سال، شش ساعت. هفتاد دلار، هفت درصد. به او می‌گویم فقط چند ماهی این‌جای‌ام و دختر صندوق‌دار لب‌خند می‌زند و به من خوش‌آمد می‌گوید. من هم به او لب‌خند می‌زنم. هنوز هم می‌توانم لب‌خند بزنم. اگر همین حالا به تو زنگ می‌زدم، دو و نیم صبح، تو راحت بیدار بودی.
اگر زنگ می‌زدم، می‌توانستم همه‌ی چیزهایی را که شش سال پیش اتفاق افتاده بود، با تو مرور کنم. چون امشب همه‌ی آن‌هاجلو چشم‌ام می‌آیند، مثل این‌که همین دیروز بود. گویی امشب مهتاب با کشش جادویی شگفت‌انگیزش می‌خواهد مرا به آن آخرین اتفاق واقعی‌ای برگرداند که بر من گذشت. پشت تلفن، از این سوی اقیانوس اطلس می‌توانم روزهای پیش و پسِ مراسم خاک‌سپاری مادرم را برای تو تعریف کنم. طوری جزییاتش را برایت بگویم که انگار قرار است فراموش‌شان کنم. مثلاً می‌توانم به‌یاد بیاورم که روز خاک‌سپاری پیراهن سفیدی پوشیده بودی. باید آن‌قدر گرم بوده باشد که ژاکت لازم نبوده. یادم است که وقتی بالای محراب کلیسا از مادرم حرف می‌زدم، می‌توانستم تو را ببینم که در ردیف کناری سمت چپ نشسته بودی. یادم است که تو گفتی، یا شاید یکی دیگر گفت که تو ماشین‌ات را جلو کلیسا پارک کرده‌ای، چون از دوبلین دیر آمدی و نتوانستی جای پارک پیدا کنی. وپس از مراسم ماشین‌ات را برداشتی، درست پیش از آن‌که ماشین نعش‌کش بیاید و تابوت مادرم را از آن‌جا ببرد و ما هم پشت‌سر او، پیاده به‌سمت گورستان برویم. پس از این‌که خاکش کردیم، تو به هتل آمدی و برای ناهار پیش من و خواهرم، سوزی ماندی. باید شوهرش،جو هم آن‌طرف‌ها بوده باشد و برادرم کتال، اما یادم نیست وقتی ناهار خوردیم و جمعیت پراکنده شد، آن‌ها کجا رفتند. می‌دانم همین‌که ناهار تمام شد، یکی از دوستان مادرم که حواسش به همه چیز بود، آمد جلو و به تو نگاهی کرد و زیر گوش من گفت که چه خوب که دوستت هم آمد.کلمه‌ی «دوست» را با حالت کنایه‌آمیز دلچسبی گفت. من نگفتم آن چیزی که او فکر می‌کند تمام شده و دیگر متعلق به گذشته است.فقط به او گفتم، بله، خیلی خوب شد که تو آمدی.
می‌دانی، موقعی‌که سعی می‌کنم چیزها را به شوخی برگزار کنم یا زیاد توضیح ندهم یا موقعی‌که از زیر رُک‌گویی درمی‌روم، سرت را با عصبانیت تکان می‌دهی. این‌قدر که تو اهمیت می‌دهی برای هیچ‌کس دیگر مهم نیست. تو تنها کسی هستی که همیشه از من می‌خواهی واقعیت را بگویم. حالا که دارم به‌سمت خانه‌ای می‌روم که این‌جا اجاره کرده‌ام،به این نتیجه می‌رسم که اگر به تو زنگ می‌زدم و می‌گفتم که امشب و در این خیابان‌های ناآشنا آن گذشته‌ی تلخ مثل کابوس به سراغم آمده، می‌گفتی، تعجبیندارد. تعجبت از این بود که چه‌طور شش سال طول کشید.
آن روزها نیویورک بودم، شهری که به آخرین سال بی‌گناهی و پاکی‌اش وارد می‌شد. آن‌جا یک آپارتمان نو داشتم؛ مثل همه‌جا. سر نبش خیابان نوزده و کلمبوس بود. تو هیچ‌وقت آن آپارتمان را ندیدی. اشتباه کردم. به نظرم اشتباه کردم. خیلی آن‌جا نماندم – شش یا هفت ماه- با این‌همه در آن سال‌ها بیش‌تر از هر جای دیگری در آن آپارتمان ماندم. باید مبله‌اش می‌کردم.دو سه روزی را با لذت به خرید وسایل گذراندم: دو تا صندلی راحتی خریدم که بعد فرستادم ایرلند؛ یک مبل چرم از بلومینگ‌دیل که آخرسر به یکی از شاگردهایم دادم، تخت بزرگم را همتلفنی خریدم؛ یک میز و چند تا صندلی از جایی در مرکز شهر و یک میز تحریز ارزان از دست‌دوم فروشی.
و همه‌ی آن سه روز، جمعه، شنبه و یکشنبه‌ی آغاز سپتامبر که سرگرم خرید و حمل وسایل، استفاده از کارت‌های اعتباری و ویژ ویژ… رفتن با تاکسی از یک فروشگاه به فروشگاهی دیگر بودم، مادرم داشت می‌مرد و هیچ‌کس نمی‌توانست مرا پیدا کند. تلفن همراه نداشتم و تلفن خانه‌ام هنوز وصل نشده بود. هروقت لازم می‌شد از باجه تلفن گوشه‌ی خیابان زنگ می‌زدم. به شرکت‌های حمل‌ونقل هم شماره‌ی دوستی را داده بودم تا موقع آوردن مبلمانم از این راهخبرم کنند. روزی چندبار به دوستم زنگ می‌زدم. این دوست چندبار برای خریدوسایل همراهم آمده بود. دختر باحالی بود و آن چند روز به من خیلی خوش گذشت. همان روزهایی که هیچ‌کس در ایرلند نمی‌توانست مرا پیدا کند و خبرم بدهد که مادرم دارد می‌میرد.
سرانجام، آخرشب یکشنبه به کافی‌نتی سر زدم و دیدم سوزی برایم پیام پشت پیام فرستاده، از سه روز پیش شروع کرده بود و نوشته بود، «فوری» یا نوشته بود «هستی؟» یا «خواهش می‌کنم جواب بده» یا «لطفا بگو پیام‌هایم را گرفته‌ای یا نه» و بعد از آن فقط «لطفا!!!». یکی از آن‌ها را خواندم و جواب دادم: همین‌که تلفن پیدا کردم فوری زنگ می‌زنم، و بعد از آن بقیه‌ی پیام‌ها را یکی پس از دیگری خواندم. مادرم در بیمارستان بود. مثل این‌که باید عمل می‌شد. سوزی می‌خواست با من حرف بزند. خانه‌ی مادرم بود. در هیچ‌کدام از پیام‌ها حرف دیگری نبود. در لحن حرف‌ها آن‌قدر فوریت نبود که در تکرار ایمیل‌ها و عنوان‌های گوناگونی که به هر ایمیل داده شده بود.
به وقت ایرلند نصف شب بود که زنگ زدم و سوزی را بیدار کردم. می‌توانستم تجسم کنم که توی راهرو زیر راه‌پله‌ها ایستاده. خیلی دلم می‌خواست بگوید که مادرم مرا می‌خواهد، اما چنینچیزی نگفت. به‌جای آن درباره‌ی جزئیات بیماری او و درمان و این‌که به خودش خبر داده‌اند که مادرمان در بیمارستان است و چه‌قدر از پیدا کردن من به‌ستوه آمده و این حرف‌ها گفت. گفتم، دوباره صبح زنگ می‌زنم و او گفت، آن موقع از وضع مادر بیش‌تر خبر خواهد داشت. گفت، حالا مادر دردی ندارد، گرچه داشت. نگفتم که سه روز دیگر کلاس‌هایم شروع می‌شوند.نیازی به گفتن نبود. آن شب، مثل این بود که او فقط می‌خواست با من حرف بزند، همین.
ولی صبح وقتی زنگ زدم فهمیدم همین‌که صدایم را شنیده فهمیده که نمی‌توانم برنامه‌ای بچینم و آخر شب یکشنبه به‌سمت دوبلین حرکت کنم.فهمیده که تا صبح هیچ پروازی وجود نخواهد داشت، بهتر دیده که تا صبح چیزی به من نگوید. می‌خواسته شب را راحت بخوابم. و من هم خوابیدم و صبح که زنگ زدم خیلی راحت گفت،حالا وقت آن رسیده که خانواده دور هم جمع شوند و تصمیم بگیرند. طوری گفت خانواده که گویی از شورای شهر یا دولت یا سازمان ملل حرف می‌زد، گرچه او می‌دانست و من هم می‌دانستم که فقط سه نفریم. ما خانواده بودیم و فقط یک چیز هست که بیمارستان از خانواده می‌خواهد درباره‌ی آن تصمیم بگیرد. گفتم می‌آیم؛ بلیط پرواز بعدی را می‌گیرم و می‌آیم. موقع آوردن بعضی از وسایل آپارتمان نو، خانه نخواهم بود و هم‌چنین برای اولین کلاس‌هایم در دانشگاه. به‌جای آن دنبال پروازی به دوبلین خواهم رفت و زود او را خواهم دید. دوستم به هواپیماییِایر لینگوس زنگ زد و باخبر شد که چند تا صندلی برای چنین مواقعی خالی نگه داشته‌اند و همان شب می‌توانم حرکت کنم.
تو که می‌دانی من به خدا اعتقادی ندارم. به راز-و-رمز جهان اهمیتی نمی‌دهم، مگر آن‌که در قالب کلمه بشنوم یا شاید در قالب موسیقی و یا رنگ، و فقط به‌خاطر زیبایی‌شان از آن‌ها لذت ببرم، آن هم برای مدت کوتاهی. من حتا به ایرلند هم اعتقادی ندارم. اما خب، این را هم می‌دانی که در این همه سال‌های دوری، زمان‌هایی هست که ایرلند ناگهان با ظاهر فریبنده‌ای به‌سراغم می‌آید، مثلاًوقتی که نشانه‌ای از یک چیز آشنا ببینم، چیزی که به آن نیاز دارم.مثلاًببینم که یکی به سمت من می‌آیدوملایم لبخند می‌زند، و یا صورت عبوس و ناراحتی دارد، و یا در مکانی عمومی محتاطانه راه می‌رود، و یا نگاه خشک و تقریباً رنجیده‌ای دارد که به نقطه‌ی نسبتاً دوری خیره شده است. خلاصه، آن شب رفتم فرودگاه جی. اف. کندی و همین‌که از تاکسی پیاده شدم، آن‌ها را دیدم: یک زوج میان‌سال که داشتند چرخ‌دستی پر از چمدان را هل می‌دادند، مرد به‌نظر ترسیده و آرام می‌آمد، مثل این‌که قرار است همین حالا کسی از او چیزهایی بپرسد و نمی‌داند چه‌طور از خودش دفاع کند، و زن خسته و به‌ستوه آمده، لباس‌هایش رنگارنگ بود و پاشنه‌ی کفش‌هایش خیلی بلند، دهانش آماده و مصمم، ولی نگاهش فروتنانه و نجیب می‌پایید.
راحت می‌توانستم با آن‌ها حرف بزنم و برای‌شان تعریف کنم که چرا دارم برمی‌گردم به ایرلند، و آن‌ها می‌ایستادند و می‌پرسیدند اهل کدام شهرم و وقتی حرف می‌زدم سرشان را تکان می‌دادند تا نشان بدهند که وضعیتم را درک می‌کنند. حتا مردان جوان توی صف تحویلِ بار هم همین‌طور؛ که حالاپس از کار طاقت‌فرسا برای استراحت کوتاهی به وطن برمی‌گشتند. به قیافه‌ی دودل آن‌ها هم که نگاه می‌کردم،درحالی کهساکت در کنارشان ایستاده بودم، به همین آسانی وادار به گفت‌و‌گو با آن‌ها می‌شدم. می‌توانستم برای مدتی نفس راحتی بکشم،بی‌هیچ غصه‌ای، بی‌آن‌که مجبور باشم فکر کنم. خود من هم می‌توانستم مثل آن‌ها باشم، گویی هیچ‌چیز نداشتم یا چیز بیش‌تری نداشتم، و آماده بودم لب‌خند ملایمی بزنم و یا اگر کسی بگوید، ببخشید، یا افسری بیاید، بی‌هیچ غرور و خودبینی‌ای بروم کنار.
وقتی بلیطم را گرفتم و رفتم که بارم را تحویل بدهم، از من خواستند بروم به پیشخان دیگری که مربوط به درجه‌ی یک می‌شد. فکر کردم شاید به دلیل سیاست هواپیمایی باشد که به آن‌هایی مثل من که به دلایلی این‌گونه به وطن برمی‌گردند، امکانات بهتری می‌دهند؛ با دلسوزی تمام و یک پتوی اضافه،که از شب تا صبح راحت باشند. ولی وقتی به پیشخان رسیدم، فهمیدم چرا به آن‌جا فرستاده شده بودم و به خدا و ایرلند شک کردم. زن پشت پیشخان دیده بود که اسم‌ام به فهرست اسامی مسافرها اضافه شده است و به همکارهایش گفته بود که مرا می‌شناسد و حالا که من به کمک احتیاج داشتممی‌خواست کمکم کند.
اسمش فرانسیس کری بود، همسایه‌ی دیوار-به-دیوار عمه‌ام، همان خانه‌ای که موقع مریضی پدرم من و کتال را برده بودند آن‌جا. آن موقع هشت ساله بودم و فرانسیس احتمالاً ده ساله، اما خیلی خوب قیافه‌اش در ذهنم مانده بود، همان‌طور قیافه‌ی خواهر و برادرهایش که یکی‌شان هم‌سن خودم بود. خانواده‌اش صاحب‌خانه‌ی عمه‌ام بودند و عمه ما را برده بود تو همان خانه. آن‌ها پولدارتر و اعیان‌تر از عمه‌ی من بودند، اما او با آن‌ها دوست شده بود و از آن‌جا که پشت خانه باغ بزرگ مشترکی داشتند و چند تا بنای فرعی، میان دو خانه خیلی رفت‌وآمد بود.
آن موقع کتال چهار ساله بود، اما از نظر عقلی بزرگ‌تر. با این سن کم داشت خواندن و نوشتن یاد می‌گرفت. باهوش بود و چه حافظه‌ی عجیبی داشت. توی خانه مثل آدم بزرگ با او رفتار می‌شد و نه بچه؛ هر روز صبح خودش تصمیم می‌گرفت چه لباسی بپوشد و کدام برنامه‌ی تلویزیونی را تماشا کند، تو کدام اتاق بنشیند و چه بخورد. وقتی دوستانش درِ خانه را می‌زدند، راحت می‌توانست به خانه دعوت‌شان کند یا با آن‌ها برود بیرون. وقتی دوستان و خویشان پدرومادرم زنگ می‌زدند، سراغ او را هم می‌گرفتند و با او هم حرف می‌زدند، و خوب به حرف‌هایش گوش می‌دادند.
بعد که مدتیاز زندگی در آن خانه با آدم‌های تازه‌اش گذشت، من و کتال هرگز با هم از آن روزها حرف نزدیم. و حافظه‌ی من که بد هم نیست، همه‌چیز را درباره‌ی آن‌روزها در خودش نگه نداشته. مثلاً یادم نیست چه‌طور رفتیم آن‌جا، کی ما را برد، یا او که ما را برد چه چیزیگفت. سن‌وسالم هم فقط به این دلیل به‌خاطرم مانده که یادم می‌آید وقتی از خانه رفتم، کلاس چندم بودم و معلمم کی بود. احتمال دارد که این دوره فقط دو یا سه ماه به‌درازا کشیده باشد. شاید هم بیش‌تر. تابستان نبود، یقین دارم، چون سوزی که از همه‌ی این داستان‌ها جان سالم به‌در برد، (خودش این‌جور می‌گفت، وقتی سال‌ها پیش از او پرسیدم که آیا یادش هست، و یادش نبود،) آن موقع مدرسه‌ی شبانه‌روزی بود. یادم نمی‌آید که هوای آن خانه سرد بودهباشد، ولیبه‌خاطر دارم که روزها زود شب می‌شدند. شاید از سپتامبر تا دسامبر بود یا اولین ماه بعد از کریسمس، مطمئن نیستم.
چیزی که خیلی خوب یادم می‌آید، اتاق‌های آن خانه بود، اتاق مهمانی و اتاق ناهارخوری که هیچ‌وقت استفاده نمی‌شد و آشپزخانه، که بزرگ‌تر از آشپزخانه‌ی خودمان بود و بو و مزه‌ی نان سرخ شده می‌داد. من از آن برش‌های داغ و کلفت متنفر بودم، که تازه از توی ماهی‌تابه بیرون آمده و توی پیه خوک خیس خورده بود. به‌خاطر دارم که بچه‌های عمه‌ام از ما کوچک‌تر بودند و باید میانه‌ی روز می‌خوابیدند یا دست‌کم یکی‌شان باید می‌خوابید و ما مجبور بودیم ساعت‌های درازی ساکت باشیم، گرچه هیچ کاری نداشتیم انجام بدهیم؛ هیچ‌کدام از اسباب‌بازی‌ها یا کتاب‌های‌مان را هم نبرده بودیم. یادم می‌آید که هیچ‌کس ما را دوست نداشت، حتا کتال را که پیش از این اتفاق و پس از آن همه عاشقش بودند.
توی خانه‌ی عمه‌مان خوابیدیم و تا جایی که می‌توانستیم از دست‌پخت و غذای او خوردیم، شاید بازی‌ای چیزی هم کردیم، ولی مدرسه نرفتیم. هیچ‌کس توی آن خانه با ما کاری نداشت؛ شب‌ها هم کسی سراغ ما نمی‌آمد و هیچ‌کس به ما آسیبی نمی‌رساند یا تهدیدی نمی‌کرد یا نمی‌ترساندمان. درواقع این دورهخاطره‌ی هیجان‌انگیزو یا ناراحت کننده‌ای ندارد، فقط همه‌اش عجیب و خاکستری‌ست. عمه‌ام به شیوه‌ی سرد خودش با ما رفتار می‌کرد. شوهرش آدم ملایمی بود، ساکت و تا اندازه‌ای خوش‌اخلاق.
چیزی که من می‌دانم این است که در همه‌ی این مدت مادرم حتا یک‌بار هم با ما تماس نگرفت. نه نامه‌ای فرستاد و نه تلفن کرد و نه به دیدن‌مان آمد. حتا نمی‌دانستیم که چه مدت قرار است آن‌جا بمانیم. سال‌های بعد، مادرمان هیچ‌وقت در این‌باره حرف نزد و ما هم از او نپرسیدیم که آیا نمی‌خواست بداند ما چه‌کار می‌کنیم و چه حالی داریم.
این حادثه نبایدچیز مهمی بوده باشد، چراکه مثل هیچ است، درست مثل یک از یک که می‌شود صفر. و الان که در خیابان‌های خالی این شهر کویری قدم می‌زنم در حالی که بسیار دور از جایی‌ست که به آن تعلق دارم، فکر می‌کنم اصلاً ارزش‌اش را ندارد که به تو بگویم. مثل این است که من و کتال در آن زمان در دنیای تاریکی زندگی می‌کردیم، مثل این‌که ما را بی‌صدا توی تاریکی فرو کرده بودند، همه‌ی چیزهای آشنا گم شده بودند و هیچ حرکتی یا حرفی از ما نمی‌توانست وضع را عوض کند. از آن‌جا که هیچ نشانه‌ای دال بر نفرت از ما دیده نمی‌شد، به ذهن ما خطور نمی‌کرد که کسی در این دنیا ما را دوست ندارد و یا این‌که اصلاً چنین چیزی مهم است. ما شکایتی نمی‌کردیم. خالی از همه‌چیز شده بودیم و این خلا مثل سکوت بود، بی‌صدای بی‌صدا، فقط چند پژواک غم‌انگیز و احساساتی تیره و تار.
قول می‌دهم که دیگر به تو زنگ نزنم. به‌اندازه‌ی کافی زنگ زده‌ام و به‌اندازه‌ی کافی بیدارت کرده‌ام؛ در سال‌هایی که با هم بودیم و سال‌های پس از آن. اما الان در این جای متروک، ملال‌آور و غریب، شب‌هایی هست که پژواک‌های غم‌انگیز و حس تیره و تار کمی نیرومندتر از پیش به‌سراغم می‌آیند. مثل پچ‌پچ یا صدای ناله‌‌ای خفه. و آرزو می‌کنم که ای‌کاش تو این‌جا بودی و ای‌کاش آن زمان‌هایی که به اندازه‌ی الان احتیاج نداشتم، آن‌قدر به تو زنگ نزده بودم.
من و برادرم از بچگی یاد گرفتیم که به هیچ‌کس اعتماد نکنیم. یاد گرفتیم که درباره‌ی چیزهایی که برای‌مان مهم است، به کسی حرفی نزنیم و تا امروز هر جا که شده به آن عمل کرده‌ایم؛ با نوعی غرور تسلیم‌ناپذیر، جوری‌که گویی این یک هنر است. اما تو این را می‌دانی، نه؟ و لازم نیست زنگ بزنم و به تو بگویم.
آن شب، توی فرودگاه فرانسیس کری لب‌خند گرمی زد و پرسید اوضاع خیلی بد است؟ وقتی گفتم مادرم دارد می‌میرد، گفت، باور نمی‌کند. گفت، مادرم را خیلی خوب به‌یاد می‌آورد و خیلی متاسف است. بعد گفت که می‌توانم درجه یک سوار شوم و برایم توضیح داد که می‌توانم روی صندلیِ راحتی، اقیانوس اطلس را پشت سر بگذارم، همانی که برایش پول داده بودم، البته لحن‌اش خوش‌آیند بود. اگر هم با او کاری داشتم، می‌تواند بیاید بالا، توی هواپیما و با خدمه‌ها حرف بزند ولی به آن‌ها گفته که من از آشناهای او هستم و حواس‌شان به من خواهد بود.
همین‌طور که با هم حرف می‌زدیم و او به چمدانم برچسب می‌زد و برگه‌ی گذر را به‌دستم می‌داد، فکر کردم که بیش از سی سال بود که او را ندیده بودم. اما می‌توانستم صورتشرا که سال‌ها پیش دیده بودم، به‌آسانی بشناسم، هم‌چنین نشانه‌هایی از مادرش و یکی از برادرهایش را هم در آن چهره می‌دیدم. در حضور او با یادآوری آن خانه‌ای که من و کتال را سال‌ها پیش در آن گذاشته بودند، می‌توانستم احساس کنم که رفتن به خانه و بودن در کنار بستر مادر آسان نخواهد بود، که آن دل‌بستگی‌ها و عشق‌ها ریشه‌دارندو از دایره‌ی انتخاب ما بیرون، و به همین یک دلیلِ به‌خصوص پررنگ‌تر می‌شوند، آن‌هم با درد و پشیمانی و نیاز و احساس خالی بودن و حسی که چنان به خشم نزدیک است که من هرگز نخواهم توانست مهارش کنم.
گاهی در طول شب در آن هواپیما که بخشی از نیم‌کره‌ی غربی را آرام پشت سر می‌گذاشت، گریه‌ام می‌گرفت. امیدوارم کسی متوجه نشده باشد. در دنیای ساده‌ی کودکی فرو رفته بودم، زمانی‌که حتا هنوز فرانسیس کری را ندیده بودم؛ دنیایی که در آن یک نفر ضربان قلبش زمانی مال من بود و خونش خون من بود و زمانی می‌توانستم درون بدنش پیچ و تاب بخورم، اما حالا خودش فلک‌زده و ناتوان روی تخت بیمارستان افتاده بود. صندلی‌ام را به عقب هل دادم و چشم‌هایم را از فیلمی که روی مانیتور به نمایش درمی‌آمد، حالا هرچه بود، گرداندم و همین‌طور که شب می‌گذشت، گذاشتم آن حادثه‌ی وحشتناکی که به‌سویش در پرواز بودم، مرا بیازارد.
توی فرودگاه، ماشینی اجاره کردم و زیر روشنایی رنگ‌-و-رو رفته‌ی صبح سپتامبر از این سمت دوبلین به آن سویش راندم. از میان دروکوندرا، خیابان دورست، میدان مانت‌جوی، خیابان گاردینر و خیابان‌های آن‌سوی رودخانه که به‌سمت جنوب کشیده می‌شدند، گذشتم؛با هرکدام انگار یک‌بار پوست می‌انداختم. بیش از دو ساعت بی‌وقفه راندم تا به خانه رسیدم. یک‌راست رفتم، می‌ترسیدم اگر جایی برای صبحانه بایستم، بی‌حسی ناشی از رانندگی و بی‌خوابی از سرم بپرد.
سوزی تازه بیدار شده بود و جو هنوز خواب بود. سوزی گفت، کتال دیشب برگشت دوبلین، ولی دوباره می‌آید.آهی کشید و به من نگاه کرد. بعد گفت، از بیمارستان زنگ زدند و گفته‌اند که وضع بدتر شده. مادرت دیشب سکته‌ی مغزی هم کرده، علاوه‌بر همه‌ی آن مشکلات. از قدیم بین من و اواین‌طور شوخی‌ها وجود داشت.به جای «مادرمان» یا «مادرم» یا «مامی» یا «مامان»، می‌گفتیم، «مادرت».
بعد گفت، دکترها نمی‌دانستند که شدت سکته چه‌قدر بوده و هنوز هم می‌خواهند عملش کنند. اما اول می‌خواهند با ما حرف بزنند. خیلی حیف شد که متخصص قلب مادرمان که او دوستش داشت و همیشه پیش‌اش می‌رفت، در سفر بود. حالا فهمیدم که چرا کتال برگشته دوبلین، نمی‌خواسته توی گفت‌و‌گو با دکترها شرکت کند. دو نفر بس بود. از سوزی خواسته بود به من بگوید که او با هر تصمیمی که ما بگیریم موافق است.
هردوی ما فکر کردیم تقصیری ندارد. مادر عاشق او بود. یا شاید هم او تنها بچه‌ای بود که مادر عاشقش بود، دست‌کم آن سال‌ها. شاید هم این بی‌انصافی‌ست و واقعاً عاشق همه‌ی ما بود، همان‌طور که ما عاشق او بودیم.
در آن چند روز، از سه‌شنبه‌صبح تا جمعه‌شب که او مرد، میان دوحس در نوسان بودم؛ یکی حس فاصله‌ی خیلی زیاد از او و دیگری این‌که چه‌قدر دلم می‌خواهد مادرم به جایی برگردد که همیشه در آن‌جا زیسته، به دنیایی که تحت فرمان زیرکانه‌اش بوده، پر از رویاها و دورنماهای عجیب، سخت و آماده برای زندگی. او عاشق کتاب و موسیقی و هوای گرم بود، درست مثل من. و هرچه از عمرش می‌گذشت، گیرایی بیش‌تری پیدا می‌کرد برای دوستانش و برای ما، با لحن و دست‌سودن‌های سهل‌انگارانه‌اش. ولی من می‌دانستم که نباید به چنین چیزهایی اعتماد کنم و نزدیک شوم، و هرگز نشدم. درعوض، من هم توانستم همان را در خود بیافرینم و نشانبدهم، و تو هم این را می‌دانی. این را هم لازم نیست به تو بگویم، درست است؟
با این‌همه، وقتی کنار تختش نشستم یا رفتم تا دیگران بتوانند او را ببینند، چقدر پشیمان بودم. پشیمان از این‌که تا چه اندازه از او دور شدم و چه طولانی دور ماندم. از آن ماه‌هایی که در آن برزخِ خانه‌ی عمه از او دور بودم و سال‌ها بعد که پدرم آهسته آهسته مرد. همه‌ی این‌هاخوره‌ی روحم شد. چه‌قدر متاسف بودم که او هیچ از من نمی‌دانست، خود او هم از این بابت متاسف بود، گرچه هیچ‌وقت گله‌ای نکرد یا حتا به زبان نیاورد، به‌جز شاید پیش کتال، و او هم به هیچ‌کس نگفت. شاید هم از هیچ‌چیز متاسف نبود. اما شب‌های زمستان بلندند، هوا از ساعت چهار عصر تاریک می‌شود و آدم وقت زیادی برای فکر کردن دارد.
شاید هم به همین دلیل است که این‌جایم، دور از تاریکی ایرلند و زمستان طولانی و عمیق‌اش که چنین تهدیدآمیز بر زادگاه من جاخوش کرده. دور از باد شرق. در جایی‌ام که خالیِ خالی‌ست و هیچ‌گاه پر نبوده، جایی که همه‌چیز فراموش شده و جارو شده و رفته، البته اگر زمانی چیزی بوده باشد. جایی هستم که هیچ‌چیز نیست. آسمانی پهن، آبی، شب‌های ملایم و بی‌روح. جایی که هیچ‌کس قدم نمی‌زند. شاید هم این‌جا از هر جای دیگری خشنودترم و فقط این بی‌گناهی زهرآگین ماه است که امشب وادارم کرده بخواهم شماره‌ی تو را بگیرم و ببینم بیداری یا نه.
آن روز صبح که به قصد دیدن مادرم می‌رفتیم، نمی‌توانستم سوالی را که به ذهنم آمده بود، از سوزی بپرسم. حالا چهار روز می‌شد که مادرم مریض، شاید هم وحشت‌زده روی تخت بیمارستان بود و من می‌خواستم بدانم که آیا دستش را دراز کرده و دست کتال را گرفته، آیا این‌قدر به هم نزدیک شده‌اند که دست‌های هم‌دیگر را بگیرند. آیا او با هیچ ایما و اشاره‌ای به سوزی ابراز احساسات کرده و آیا همین کار را با من هم خواهد کرد. چه فکر احمقانه‌ای و چه‌قدر خودخواهانه و مثل همه‌ی چیزهای دیگری که آن روزها به ذهنم می‌آمد، مرا وادار کردتااز این واقعیت که دیگر فرصتی برای توضیح دادن و یا گفتن نخواهد بود،چشم بپوشم. به این ترتیب، همه‌ی وقت‌مان را هدر دادیم. نمی‌دانم آیا برای مادرم که آن چند شب آخر عمرش رابیدار روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، هیچ اهمیتی داشت که ما همه‌ی وقت‌مان را هدر دادیم یا نه.
مادرم توی آی‌سی‌یو بود. باید زنگ می‌زدیم و منتظر می‌ماندیم تا راه‌مان بدهند. همه‌جا ساکت بود. با هم تصمیم گرفتیم که به او چه بگویم و علت آمدنم را چه‌گونهبگویم تا نترسد. به سوزی گفتم، می‌گویم وقتی شنیدم بیمارستان است، فکر کردم در این چند روز تعطیلیِ پیش از شروع کلاس‌ها بهتر است بیایم و ببینم حالش چه‌طور است.
«بهتری؟»
نمی‌توانست حرف بزند. آهسته و به‌زحمت حالی‌مان کرد که تشنه است و آن‌ها اجازه نمی‌دهند که چیزی بنوشد. سِرُمی به دستش وصل بود. به پرستارها گفتیم که دهانش خیلی خشک است و آن‌ها گفتند که نمی‌شود کاری کرد، مگربا آن گوش‌پاک‌کن‌ها که زن‌ها برای آرایش چشم‌های‌شان استفاده می‌کنند، یک قطره‌ی کوچک آب سرد روی لب‌هایش بچکانیم.
کنار تختش نشستم و مدتی لب‌هایش را خیس کردم. حالا با او زیر یک سقف بودم. می‌دانستم چه‌قدر از این متنفر است که در وضعیت نامناسبی باشد و حالا اشتهایش برای آب سرد آن‌قدر زیاد و کشنده بود که هیچ‌چیز دیگری به آن اندازه اهمیت نداشت.
بعد شنیدیم که دکترها می‌خواهند ما را ببینند. وقتی بلند شدیم و گفتیم برمی‌گردیم، هیچ نگفت. پرستاری با لهجه‌ی انگلیسی ما را راهنمایی کرد.از چند راهرو گذشتیم تا به اتاقی رسیدیم. دو تا دکتر آن‌جا بودند؛ پرستار هم آن‌جا ماند. دکتری که به‌نظر جراح مادرم بود گفت، همین الان با دکتر بیهوشی حرف زده و او گفته که قلب مادرم تا آخر این عمل نخواهد کشید. سکته‌ی مغزی آن‌قدر مهم نیست، البته وضع را بدتر کرده.
بعد گفت: «می‌توانستم بروم» به سرعت از این طرز حرف زدن‌اش عذرخواهی کرد و گفت: «می‌توانم عملش کنم، ولی روی تخت عمل می‌میرد.»
گفت جایی گرفتگی‌ای هست و خون به کلیه‌هایش و احتمالاً جاهای دیگرش نمی‌رسد، با عمل می‌شود گرفتگی را پیدا کرد، ولی مشکلی حل نخواهد شد. مشکل گردش خون اوست. قلب آن‌طور که باید نمی‌زند تا خون را به همه‌جای بدنش برساند.
می‌دانست که دیگر نباید حرفی بزند و آن یکی دکتر هم همین‌طور. پرستار سرش را پایین انداخت.
گفتم: «پس شما هیچ‌کاری نمی‌توانید بکنید.»
«می‌توانیم کاری کنیم که اذیت نشود.»
«چه مدت این‌طوری زنده می‌ماند؟»
«خیلی طول نمی‌کشد.»
«منظورم این است که چند ساعت یا چند روز؟»
«روز، چند روز.»
پرستار گفت: «کاری می‌کنیم که اذیت نشود و راحت باشد.»
دیگر حرفی برای گفتن نبود. بعد فکر کردم شاید بهتر بود که خودمان با دکتر بیهوشی حرف می‌زدیم یا باید با مشاورپزشکی مادرم تماس می‌گرفتیم یا او را به بیمارستان بزرگ‌تری می‌بردیم و از دکترهای دیگری نظر می‌خواستیم. اما گمان نمی‌کنم که هیچ‌کدام از این‌ها وضع را تغییر می‌داد. سال‌ها بود که به ما هشدار می‌دادند که این لحظه خواهد رسید. از زمانی که در کوچه و خیابان غش می‌کرد و تعادلش را از دست می‌داد و روزبه‌روز حالش پس می‌رفت. معلوم بود که قلبش دارد وامی‌دهد، ولی انگار برای من آن‌قدرها معلوم نبود تا تابستان بیش‌تر از یکی دوبار بیایم و ببینم‌اش. و وقتی هم آمدم با سوزی،جو و کتال چیزی در این‌باره نگفتیم. لابد باید چندبار در هفته زنگ می‌زدم یا مثل یک پسر خوب، برایش نامه می‌نوشتم. اما به‌رغم همه‌ی نشانه‌های هشداردهنده یا شاید هم به‌خاطر آن‌ها دور ایستادم. و همین‌که این فکر به سرم زد، با همه‌ی تاسف و پشیمانی‌اش، فکر کردم چه تصمیم سرد و سهل‌انگارانه‌ای که تابستان را نزدیک او بگذرانم و بیش‌تر به او سر بزنم. ممکن است که او استقبال می‌کرد، ولی بعضی از این ملاقات‌ها یا تلفن‌ها برای او، و هم‌چنین برای من، چه سخت و ناراحت کننده می‌بود. و یا نامه‌هایش، ممکن بود که چه‌قدر کوتاه و مختصر به‌نظر بیایند.
وقتی به‌سمت او برمی‌گشتیم و پرستار هم با ما می‌آمد، این تاسف دوبرابر شد، یکی این‌که از او دوری کردم، و دیگر این‌که- خیلی سخت‌تر بود تا به کنه‌اش پی ببرم-به من چندان فرصتی داده نشده بود. او هیچ‌وقت مرا خیلی نمی‌خواست و تا چند روز دیگر از دنیا می‌رفت و نمی‌توانست نظرم را اصلاح کند. شاید هم درد و ناراحتی‌اش و آن تلاش سخت برای آرام و متین ماندن، فکرش را مشغول کرده بود. ماه بود. همیشه. چندبار دستش را لمس کردم تا شاید باز کند و دست مرا بگیرد، ولی این‌کار را نکرد. نشان نداد که لمس دستی را حس می‌کند.
چندتا از دوستانش آمدند. کتال آمد و با او ماند. من و سوزی هم آن‌ دور-و-بر ماندیم. صبح جمعه که پرستار پرسید ناراحت است یا دردی دارد، گفتم، آره. می‌دانستم اگر پافشاری کنم، می‌توانم برایش مورفین بگیرم و یک اتاق خصوصی. در این مورد با آن دو مشورت نکردم؛ می‌دانستم آن‌ها هم موافق‌اند. البته اسم مورفین را نبردم، چون یقین داشتم خودش آن‌قدر عاقل هست. این را از نگاهی که به من کرد فهمیدم؛ فهمیدم که او می‌داند من مورفین را می‌شناسم. مادرم را خواب می‌کند و راحت از دنیا می‌برد. نفس‌هایش می‌آمد و می‌رفت، کوتاه و بلند، نبض‌اش ضعیف می‌شد، نفس‌هایش قطع می‌شد و دوباره می‌آمد و می‌رفت.
می‌آمد و می‌رفت تا این‌که دیروقت شب، در آن اتاق خصوصی به‌نظر رسید که دیگر برای همیشه قطع شد. ما نشستیم و وحشت‌زده و درمانده نگاهش کردیم. سیخ نشستیم تا دوباره شروع به نفس کشیدن کرد، اما نه برای مدت زیادی. یک‌بار دیگر برای آخرین‌بار ایستاد و همین‌طور ماند. دیگر برنگشت.
رفت. بی‌حرکت شد. ما هم نشستیم تا پرستاری آمد و نبضش را وارسی کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد و رفت.
مدتی کنارش ماندیم؛ و وقتی از ما خواستند برویم، یکی یکی دستمان را روی پیشانی‌اش گذاشتیم و از اتاق آمدیم بیرون و در را بستیم. طوری توی راهرو می‌رفتیم که انگار نفس‌های ما قرار است تا پایان عمر نشانه‌ای از آخرین نفس‌های او، از آخرین رنج‌هایش با خود داشته باشد، انگار با آن‌چه دیده بودیم، هستی ما روی زمین نصف یا یک‌چهارم می‌شد.
کنارقبر پدرم که سی‌وسه سال آن زیر منتظرش مانده بود، خاکش کردیم. و من صبح فردا به نیویورک برگشتم، به آپارتمان نیمه‌مبله شده‌ام، سر نبش کلمبوس و خیابان نوزدهم، و یک روز بعد تدریس را شروع کردم. فهمیدم که اگر تو تلفن را برداری و ببینی من پشت خطم، اول سکوت می‌کنم و بعد می‌گویم که احتیاج دارم با تو حرف بزنم، تو شاید به من بگویی که این همه سال زیادی عقب انداخته‌ام. وقتی روی تخت نو در این شهر تاریک دراز کشیدم، دیدم دیگر خیلی دیر است، دیگر برای همه‌چیز دیر است. فرصت دیگری به من داده نخواهد شد. ساعت‌ها بعد که بیدار شدم، باید به تو بگویم که این فکر با چه آرامشی به ذهنم زد.

منبع: مجله الکترونیکی عقربه، شماره ششم

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه




رمان «زیگورات» منتشر شد.


مانی زرشناس، باستان‌شناس دانشگاه کلمبیا (نیویورک) به‌همراه یکی از پژوهش‌هایش، ما را به چهارهزارسال پیش می‌برد و اندوه و رنج‌، شور و شادی، عشق و تپش نخستین مردم متمدن باستان، ساکنان تپه‌ی سیلک و هم‌زمان مردم جهان امروز را بر ما آشکار می‌کند. زیگورات قصه‌ی از خود بیگانگی و تنهایی انسان ا‌ست و در پایان، این پرسش تاریخی را پیش روی‌مان می‌گذارد که آیا نوع بشر با گذر هزاره‌ها و با همه‌ی پیشرفت‌ها شادمان‌تر از انسان دیرین است؟

...اینوسن منتظر ماند تا غبار فرو نشست. سپس آرام مزگان را صدا کرد، «بامداد بهین مزگان!»
مزگان گامی پیش آمد. از دیدن اینوسن شگفت‌زده شد، «روزگاران بهین، اینوسن.»
«مرا خشتی تر گرهی تازه بگشاید. اکنون برساخته‌ای داری یا گاهکی دگر بازآیم، مزگان؟»
«آشفتگی‌ات این‌چنین از چه رو بوَد اینوسن، که شب را به سپیده نرسانده به این‌سو آمده‌ای؟»
«خشتی تر جویم.» پس از این هیچ نگفت. اندوهی جانکاه در چهره‌اش پرسه می‌زد و او را به خاموشی می‌کشاند.
«لختی درنگ کن تا با جُسته‌اش بازآیم.» سپس لحظه‌ای ایستاد و به اینوسن نگاه کرد، «تو را بر کسی پیامی باید که دمی سستی را نشاید و در تاریکی گفتنش را بایسته آید؟»

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

وودی آلن در پاریس





چهل‌ویکمین و تازه‌ترین فیلم وودی آلن، «نیمه‌شب در پاریس» آشکارا از رمان «لطیف است شب» اثر اسکات فیتزجرالد (که خود نیز یکی از شخصیت‌های این فیلم است) برداشت‌هایی دارد و کاری‌ست که به‌نظرم تماشایش برای نویسنده‌ها و علاقه‌مندان به هنر و ادبیات ارزشمند است. به‌ویژه که شخصیت‌هایی چون لوئیز بونوئل، ارنست همینگوی، گرترود اشتاین، سالوادور دالی و پابلو پیکاسو در آن نقشی دارند.

فیلم درباره‌ی خانواده‌ای‌ست که برای کسب‌وکار به پاریس سفر می‌کنند و نیز درباره‌ی دو جوانی‌ست که قرار است در آینده‌ای نزدیک با هم ازدواج کنند، اما همه‌ی آن‌ها با رویدادهایی روبرو می‌شوند که زندگی‌شان این‌رو به آن‌رو می‌شود.

نیمه‌شب در پاریس داستان سفری تاریخی یا سفری فرهنگی به روزهای پس از جنگ جهانی اول است که در هر  نیمه‌شب پس از نواختن دوازده ضربه‌ی ناقوس کلیسا آغاز می‌شود. گیل، بازیگر اول داستان در خلال این پرسه‌هایش به گذشته با اسکات فیتزجرالد و زلدا فیتزجرالد خوش‌وبش می‌کند، با سالوادر دالی دیدگاه‌های فلسفی ردوبدل می‌کند، از گرترود اشتاین چند رهنمود برای رمان چاپ نشده‌اش می‌گیرد، با ارنست همینگوی هم‌پیاله می‌شود و از او می‌خواهد که داستانش را بخواند. اما همینگوی نمی‌پذیرد و می‌گوید، مگر نمی‌دانی که نویسنده‌ها رقیب یک‌دیگرند؟ سرانجام در این سفرهای فرهنگی، گیل فریفته‌ی ادریانا، معشوقه‌ی زیبای پیکاسو می‌شود و او نیز به دام عشق گیل می‌افتد. اما گویا ادریانا هم چون خود گیل به زمانی که در آن زندگی می‌کند دل‌بستگی ندارد و می‌خواهد به چند دهه پیش برگردد. وودی آلن بخش گذشته‌ی فیلم را از واقعیت‌های تاریخی و بیوگرافی بزرگان ادب و هنر وام می‌گیرد.

به گمان من بسیاری از کاراکتر‌های فیلم «نیمه‌شب در پاریس» به‌واقع «تیپ»‌اند، نه شخصیت، شیوه‌ی سفر شخصیت اول داستان از حال به گذشته تقریبا کلیشه‌ای‌ست. در دسته‌بندی کردن شخصیت‌های راست‌وچپ سیاسی هم حتا کلیشه‌ای عمل می‌کند، البته فیلم چاشنی کمدی ویژه‌ی وودی آلنی هم دارد که این‌ها را از زمره‌ی ایراد بیرون می‌آورد. به گفته‌ی راجر ایبرت، منتقد سینما «وودی آلن گنجینه‌ی باارزش سینماست و این اثر او حتا اگر نتوانی با آن ارتباط برقرار کنی، هنوز دوست‌داشتنی و دیدنی‌ست.» ایبرت می‌گوید، «وقتی می‌شنوم می‌گویند این کار یا فیلم برای همه است، حالم به هم می‌خورد، زیرا احساس می‌کنم چنین اثری به‌واقع برای هیچ‌کس نیست. اما فیلم «نیمه‌شب در پاریس» برای من است و از نظر من عالی‌ست.».

وودی آلن گاهی با فروتنی می‌گوید که اتفاقی به دنیای سینما وارد شده و بیش‌تر دلش می‌خواسته نویسنده باشد تا سینماگر، و از سوی دیگر خود را سینماگری می‌داند که هرگز نتوانسته به‌پای فلینی، ارسن ولز، بونوئل یا حتا اسکورسیزی برسد. شاید فیلم نیمه‌شب در پاریس او افسوس عمر سپری شده باشد یا شاید رویاهای نیمه‌شب او.









۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

خیابان اج‌مانت





ال. ای. دکتروف

چه‌جور ماشینی بود؟
نمی‌دانم. یک ماشین کهنه. چه فرق می‌کند؟
سه روز پشت سر هم می‌آید جلو خانه‌ی ما، توی ماشینش می‌نشیند و تو حتا نمی‌توانی بگویی چه‌جور ماشینی‌ست؟
یک ماشین آمریکایی.
فورد؟
شاید.
خب، حتما کادیلاک نیست.
نه. به‌نظر کوچک است. یک ماشین کهنه. قرمزِ رنگ‌ورو رفته. چند جای سپر و درش هم زنگ زده. توش هم پر از خرت‌وپرت است. مثل این‌که همه‌ی دارایی‌اش همراهش باشد.
خب، حالا می‌خواهی من چه‌کار کنم؟ می‌خواهی نروم سر کار و خانه بمانم؟
نه. مهم نیست.
اگر مهم نیست، چرا گفتی؟

نباید می‌گفتم.
نگاهت هم می‌کرد؟
بس کن دیگر.
می‌کرد؟
وقتی سرم را برگرداندم، ماشینش را روشن کرد و رفت.
منظورت چیست؟ پیش از آن‌که سرت را برگردانی…
نگاهش را روی خودم حس کردم. داشتم علف‌های هرز را درمی‌آوردم.
خم شده بودی؟
دوباره شروع کردی!
این عوضی هر روز صبح جلو خانه‌ی ما لنگر می‌اندازد و تو می‌روی توی باغچه و جلوش خم می‌شوی؟
بس کن. دیگر حرف نزن. من باید بروم و به کارهایم برسم.
لابد من هم باید بروم جلو خانه توی ماشین بنشینم و با او تو را دید بزنیم. دو نفری، تو هم با شلوارک بیایی و جلو ما خم شوی. چه محشری می‌شود!
هیچ‌وقت نمی‌شود با تو درباره‌ی چیزی حرف زد.
فورد فالکُن بوده. گفتی لبه‌هایش چهارگوش و محکم بود، کمی تخت. فالکن بوده. دهه‌ی شصت آمد بیرون. با دنده‌دستی. سه دنده‌ای‌ست. موتورش فقط نود اسب بخارقدرت دارد.
می‌دانم همه‌ی ماشین‌ها را خوب می‌شناسی و همه‌ی زیروبم‌شان را بلدی. آفرین!
گوش کن، خانم باغبان! اگر ماشین یک مرد را بشناسی یعنی خودش را شناخته‌ای. این اطلاعات بی‌فایده نیست.
خیلی خوب.
این آقا حتما مهاجر تیوانایی‌ست.
معلوم است چه می‌گویی؟
آخر کی دیگر قراضه‌ی چهل ساله می‌راند؟ حتما دنبال کار می‌گردد. یا می‌خواهد چیز دندان‌گیری پیدا کند و بدزدد. یا دنبال خانمی با پاهای سفید بلند است که میان باغچه‌اش خم شده.
مخ‌ات را از دست دادی. فکر می‌کنی علامه‌ی دهری و همه‌چیزدانی…
فردا صبح نمی‌روم سر کار.
مهاجر که موی سفید بلند ندارد و شیشه‌اش را پایین نمی‌کشد تا من بتوانم صورت سفید و چشم‌های روشن‌اش را ببینم.
آهان… حالا داریم به نتیجه‌ای می‌رسیم.

از این‌جا تکان نمی‌خوری تا بتوانم شماره‌ی پلاک‌ات را یادداشت کنم. پلیس می‌تواند از روی همین شماره شناسایی‌ات کند و ببیند سابقه‌داری یا نه…
می‌خواهی به پلیس زنگ بزنی؟
بله.
چرا؟
اگر از این‌جا نروی چرا که نه؟ به‌ات یک فرصت می‌دهم تا زود از این‌جا بروی.
مگر چه‌کار کرده‌ام؟
ادای احمق‌ها را در نیاور. اول این‌که دوست ندارم یک آهن‌پاره‌ی قراضه جلو خانه‌ی من پارک باشد.
ببخشید. داروندارم همین یک ماشین است.
می‌دانم. هیچ‌کس همچین قراضه‌ای نمی‌راند، مگر نداشته باشد. این آت‌وآشغال‌ها چی؟ دوره‌گردی؟
نه. این‌ها اسباب زندگی من‌اند. نمی‌خواهم کسی آن‌ها را بدزدد.
یا شاید چون کسی تو این محل چیزی از یک دوره‌گرد نمی‌خرد…
متاسفانه داریم راه را اشتباه می‌رویم.
درست است. من با آدم منحرفی که بخواهد یواشکی زنم را دید بزند، نمی‌توانم از در دوستی وارد شوم.
شما دچار کج‌خیالی هستید.
من؟
بله. قصد ندارم مزاحم کسی بشوم. اما باید می‌دانستم که جلو خانه‌ی یکی پارک کردن می‌تواند مایه‌ی فکر و خیال این‌وآن باشد.
حالا فهمیدی؟
اگر چیزی را دید می‌زنم، این خانه است.
چی؟
زمانی این‌جا زندگی می‌کردم. سه روز پی‌درپی سعی کردم دلم را سفت کنم و بیایم در خانه را بزنم و خودم را به شما معرفی کنم.
آه، آشپزخانه حسابی عوض شده. کابینت شده، همه‌چیز رفته تو کابینت‌ها. ظرفشویی ما آزاد بود با کاشی‌های سفید و پایه‌های پیانویی. این‌سمت هم یک کابینت بود که مادرم اسباب‌هایش را توی آن می‌گذاشت. قفسه‌ای هم این‌جا آویخته بود با یک قوطی برای الک کردن آرد. خیلی دوستش داشتم.
اگر من بودم نگه‌اش می‌داشتم. ما به خانه دست نزدیم. آن‌هایی که پیش از ما این‌جا زندگی می‌کردند، تعمیرش کردند. سلیقه‌ی من فرق می‌کند.
شما باید خانه را از آن‌هایی خریده باشید که من به‌شان فروختم. چند وقت است این‌جایید؟
بگذار ببینم. از روی سن بچه‌ها می‌توانم حساب کنم. درست بعد از تولد بچه‌ی اول‌مان به این خانه آمدیم. می‌شود دوازده سال.
چند تا بچه دارید؟
سه تا. سه تا پسر. خیلی آرزوی یک دختر داشتم.
همه مدرسه‌اند؟
بله.
من یک دختر دارم. دخترم بزرگ است.
چای می‌خوری؟
بله، مرسی. دست شما درد نکند. زن‌ها قاعدتاً نرمش‌پذیرترند. امیدوارم شوهرت خیلی نرنجد.
به هیچ وجه.
راستش را بخواهید آمدن به این‌جا مرا آشفته می‌کند. مثل این‌که دچار دوبینی شده‌ام. محل همان‌طور است که بود. اما درخت‌ها بلندتر و کهن‌سال‌تر شده‌اند. خانه‌ها، خب… بیش‌ترشان همان‌طوری سر جای‌شان هستند، گرچه دیگر آن ابهت و زیبایی گذشته را ندارند.
دیگر محله‌ی جاافتاده‌ای است.
درست است، اما می‌دانی؟ ناراحت کننده است.
بله.
وقتی پسر بچه بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند. من با مادرم ماندم. او هم توی اتاق خواب بزرگه‌ی این خانه مرد.
عجب!
ببخشید. من گاهی بی‌تدبیر حرف می‌زنم. وقتی مادر مرد، ازدواج کردم و زنم را به این خانه آوردم. هرگز هیچ جای دیگری زندگی نکردم. و معلوم است که دیگر هیچ‌وقت صاحب هیچ خانه‌ای نشدم. حالا این همان خانه است- امیدوارم سوء‌تفاهم نشو- این همان خانه‌ای‌ست که من هم‌چنان در آن زندگی می‌کنم. منظورم این است که در خیالم. از همان بچگی تا حالا در اتاق‌های همین خانه پرسه زده‌ام، تا آن‌که منِ واقعی‌ام را بازتاباندند، مثل آینه. منظورم این نیست که اسباب و اثاثیه‌اش شخصیت و سلیقه‌ی خانواده‌ی مرا به نمایش می‌گذارند. منظورم این نبود. منظورم این است که انگار دیوارها، پله‌ها، اتاق‌ها، ابعاد و نقشه‌ی خانه بیانگر من‌اند. به نظرتان غیرمنطقی می‌آید؟ به هرجا که نگاه می‌کنم، خودم را می‌بینم. به‌نوعی خودم را در قالب این خانه می‌بینم. متوجه‌ی منظورم می‌شوید؟
چی بگویم؟ خانم‌تان…
آه، این بخش خیلی به درازا نکشید. او از حومه‌ی شهر نفرت داشت. احساس می‌کرد از دنیا جدا شده. من می‌رفتم سر کار و او احساس تنهایی می‌کرد. ما تو این محل دوستان زیادی نداشتیم.
درست است. مردم این‌جا با خانواده‌های خودشان رفت‌وآمد دارند. پسرها هم دوستان مدرسه‌ای‌شان را دارند، ولی ما هیچ‌کس را نمی‌شناسیم.
این چای حالم را عوض کرد. راستش تجربه‌ی گیج‌کننده‌ای‌ست. توگویی چهارگوشم کرده‌اند و به ابعاد این اتاق‌ها شکلم داده‌اند. مثل این‌که من فضایی هستم که این دیوارها، راه‌روها، رفت‌وبرگشت در مسیر همیشگی، از یک اتاق به اتاقی دیگر و هر چیزی را که در هر ساعتی از روز بسته به فصل و درازا و روشنایی روز دیده می‌شود، در خود گنجانده‌ام. همه‌ی این چیزها خودشانندو بی‌تمایز من‌اند.
فکر می‌کنم اگر در یک جا به اندازه‌ای بمانی که…
وقتی آدم‌ها از خانه‌ای روح‌زده حرف می‌زنند، منظورشان این است که ارواح در آن در آمدورفت‌اند، اما منظور من اصلاً این نیست. منظورم این است که وقتی خانه‌ای روح‌زده است، این احساسی‌ست که در تو ایجاد می‌شود که خانه شبیه توست، که روح تو شده آن بنا و ساختمان و خود خانه در میان همه‌ی مصالحش با نیرویی شبیه به روح‌زدگی بر تو چیره شده. گویی خود تو به‌واقع آن روحی. و همین‌طور که من به تو نگاه می‌کنم، زن جوان مهربان و دوست‌داشتنی! بخشی از وجودم می‌گوید که من به این‌جا تعلقی ندارم، که عین واقعیت است، اما این را نیز می‌گوید که تو هم به این‌جا تعلقی نداری. متاسفم، این چیز بسیار وحشتناکی‌ست که می‌گویم. صرفاً یعنی…
یعنی زندگی درد و اندوه است.


دوباره برگشت؟ دوباره آمد؟
آره. خیلی ناراحت‌کننده است، نشستن‌اش آن‌جا جلو خانه. برای همین ازش خواستم بیاید تو.
ازش چی خواستی؟!
خب، آن‌ چیزی که تو فکر می‌کردی که نبود، بود؟ پس چرا دعوتش نکنم.
درست است. وقتی من به او گفتم اگر یک‌بار دیگر پیدایت شود، به پلیس زنگ می‌زنم، باید هم دعوتش کنی.
وقتی به تو گفت که یک زمانی این‌جا زندگی کرده خودت باید می‌گفتی بیا تو.
به‌خاطر این‌که یک روزی تو این خانه زندگی کرده، مجاز است هروقت دلش خواست بیاید؟ همه‌ی آدم‌ها یک روزی یک جاهایی زندگی کرده‌اند. تو خودت دوست داری دوباره در خانه‌ی پرافتخار گذشته‌ات زندگی کنی؟ فکر نمی‌کنم. تازه یک بار که آمده بود.
لطفا شروع نکن.
من می‌گویم، سفید، تو بگو، سیاه. این رسم روزگار است. چون‌که همه می‌دانند زن نسبت به شوهرش چه‌طور فکر می‌کند.
چرا همیشه حرف حرف تو باشد؟ ما دو نفر آدم متفاوتیم و من عقاید خودم را دارم.
واقعاً؟
آهای، شما دو تا را می‌گویم، دارد بحث‌تان بالا می‌گیرد.
در را ببند، پسرم، این موضوع به تو مربوط نیست.
هروقت مردی پا تو این خانه گذاشته، تو دیوانه شدی. لوله‌کش، کرکره‌ساز، مامور گاز.
اصلا این مردِ تو مرد است؟ با آن قیافه‌ی هم‌جنس‌گرا، موهای سفید دم‌اسبی و آن دست‌های کوچک؟حالا این اواخواهرِ معروف تو چی برای گفتن داشت؟
ایشان دکترا دارد، شاعر است.
یا عیسی مسیح! باید حدس می‌زدم.
استاد بوده. استعفا داده تا دور کشور سفر کند. کتابش روی میز ناهارخوری‌ست. برای ما امضایش کرده.
خنیاگر دوره‌گردی توی فورد فالکن!
تو چرا این‌قدر بدجنسی؟

ببین، به‌جای عشق‌بازی داریم با هم بحث می‌کنیم.
حالا دیگر خیلی وقت است.
این‌طوری بهتر است.
بله.
نمی‌دانم چرا این‌قدر ناراحت می‌شوم.
تو طبیعی‌ای، مردی دیگر، و ناقص.
می‌خواهی بگویی ما همه این‌طوریم؟ مرسی.
بله. این جنس ناقص است.
معذرت می‌خواهم که آن حرف‌ها را گفتم.
دارم فکر می‌کنم حالا که هر سه تا پسرها می‌روند مدرسه، باید برای خودم کاری پیدا کنم.
چه فکری می‌کنی؟!
یا بروم درسی بخوانم و مدرکی بگیرم. آدم مفیدی بشوم.
چی شد که به این فکر افتادی؟
روزگار عوض شده، بچه‌ها کم‌ و کم‌تر به من احتیاج دارند. دوستان خودشان را دارند، سرگرمی‌های خودشان. من هم می‌توانم با ماشین یکی بروم و برگردم. آن‌ها می‌آیند و می‌روند تو اتاق‌‌شان و مشغول بازی می‌شوند. تو هم تا دیروقت کار می‌کنی. من ساعت‌های زیادی توی این خانه تنهایم.
باید بیش‌تر برویم سینما. یک شب در هفته برویم شهر. یا برویم اپرا، تو اپرا دوست داری. می‌توانم تو را ببرم اپرا، البته به‌شرطی که از کارهای سبک ریچارد واگنر لعنتی نباشد.
من چیز دیگری می‌گویم.
تو خودت خواستی بیایی تو حومه‌ی شهر. من کار می‌کنم که وام خانه را بپردازم، خرج تحصیل سه نفر و دو جور وام ماشین.
سرزنش‌ات نمی‌کنم. می‌شود یک لحظه لامپ را روشن کنی؟
چرا؟
ماه تو آسمان نیست و این‌قدر تاریک است که این اتاق مثل گور شده.

خیلی شرم‌آور است.
ساعت سه صبح آن‌جا چه‌کار می‌کردی؟
خوابیده بودم. همین. کاری هم به کار کسی نداشتم.
آره، اما خب، پلیس‌ها این‌روزها خیلی حساس‌اند. مردم توی ماشین‌هاشان می‌خوابند.
پیش‌ترها آن‌جا زمین بیس‌بال بود. بچه که بودم، آن‌جا بیس‌بال بازی می‌کردم.
ولی حالا بازار شده.
اشکالی ندارد که من اسم شما را دادم؟
به هیچ وجه. دوست دارم به عنوان هم‌دست یک جانی معرفی شوم. چرا نرفتی هتل مری‌یتِ آن محل؟
می‌خواستم صرفه‌جویی کنم. هوا معتدل است این روزها. فکر کردم بهتر است پولم را خرج نکنم.
معتدل است. واقعاً معتدل است.
آیا پلیس‌ها همیشه تو ماشین‌های توقیف شده را می‌گردند؟ چون اگر فکر می‌کنند من تو کار قاچاق مواد مخدر یا این‌جور چیزی‌ام، سخت دراشتباه‌اند. فقط کتاب و کامپیوتر، چمدان، رخت، ساز و برگ کمپ و چند تا یادگاری شخصی که فقط برای خودم ارزش دارند، پیدا خواهند کرد. اما راستش وقتی می‌بینی غریبه‌ای وسایل شخصی‌ات را زیرورو می‌کند، خیلی اذیت می‌شوی. اگر می‌رفتم هتل، حالا دیگر توی راه بودم. خیلی ببخشید که سربار شما شدم.
خب، همسایه به چه درد می‌خورد؟
خنده دار است. تو این وضعیت ممنونم که به شوخی می‌گذرانید.
خواهش می‌کنم.
اما اگر زمان به هم می‌ریخت، ما همسایه بودیم. اگر زمان به هم می‌ریخت ما از همسایه هم به هم نزدیک‌تر بودیم. با هم زندگی می‌کردیم، گذشته و حال با هم در حرکت بودند.
مثل زندگی در پانسیون.
اگر تو دوست داری، بله. مثل یک جور پانسیون.

اگر بخواهد با زنت لاس بزند چی؟
نه، همچین چیزی نیست. او دنبال این چیزها نیست. مطمئنم.
پس مشکل چیست؟
مثل یک شاعر بهانه‌گیر وسواسی می‌آید و می‌رود، کمی هم قاطی دارد، ماشین قراضه‌ای می‌راند، می‌گوید استاد بوده و استعفا داده، ولی احتمالاً بیرونش کرده‌اند. می‌دانی، به نظرم نقش بازی می‌کند.
آره، آدم‌های این‌جوری دیده‌ام.
از مشکلاتش سوء‌استفاده می‌کند و هر چیزی بخواهد به‌دست می‌آورد.
خب، حالا از شما چی می‌خواهد؟
درست نمی‌دانم. عجیب است. خانه؟ مثل این است که نتوانسته باشم وام خانه را بپردازم و او مثل مامور بانک آمده ملک را از من پس بگیرد.
پس چرا به خانه راهش دادید؟ می‌توانست تا ماشینش را می‌گردند تو قهوه‌خانه‌ی استارباکس بنشیند.
راستش به ما زنگ زد ولی من تلفن را قطع کردم. زنم داشت نگاهم می‌کرد. من هم ناگهان در موقعیتی قرار گرفتم که انگار می‌خواستم به زنم چیزی را ثابت کنم. می‌فهمی چه می‌گویم؟ دیگر نمی‌توانم خودم باشم و رک به این مرد بگویم، من تو را نمی‌شناسم. به من چه مربوط است که تو روزی این‌جا زندگی می‌کردی یا نمی‌کردی؟ ماشین لعنتی‌ت را به‌ات پس می‌دهند و از این‌جا می‌روی. دیگر نمی‌توانستمم، آخرش مجبور شوم به زنم ثابت کنم که من هم می‌توانم آدم خیرخواهی باشم.
می‌فهمم چه می‌گویی.
حالا مثل این است که او قوم‌وخویش جدید ماست. همین مشکل اصلی زندگی زناشویی ما شده. زنم در اصول اخلاقی خام است؛ هرکس هر کاری بکند، می‌بخشدش. همیشه مردم را می‌بخشد و هر گندی که بزنند، برایش استدلالی پیدا می‌کند. کارمند بانک کلاه سرش می‌گذارد، می‌گوید، حواسش پرت شد و اشتباه کرد.
خیلی باحال است!
آره، آره. فلسفه‌اش این است که اگر تو به آدم‌ها اعتماد کنی، قابل اعتماد می‌شوند. دیوانه‌ام می‌کند.
خب، دیگر ماشینش را به‌اش برمی‌گردانند و می‌رود.
نه. این‌طور که من زنم را می‌شناسم این‌طوری نخواهد شد. حتما سوارش می‌کند و تا اداره‌ی پلیس می‌بردش تا ماشینش را بردارد. غروب می‌شود و اصرار می‌کند که برای شام بماند. بعد هم می‌گوید، درست نیست بگذاریم شب رانندگی کند و برود. و من هم همان‌طور که آن‌جا نشسته‌ام نگاهی به زنم می‌اندازم و قبول می‌کنم. و زنم هم مرد را به اتاق مهمان راهنمایی می‌کند. حاضرم شرط ببندم.
کمی عصبی‌ای. یکی دیگر بنوش.
مرده‌شور، چرا که نه؟
با گذر زمان می‌فهمی که چه‌قدرش من‌درآوردی‌ست. نه فقط آن‌چه ناپیداست، بلکه آن‌چه همه‌جا آشکار است.
من که نمی‌فهمم چه می‌گویید.
خب، تو هنوز خیلی جوانی.
مرسی. کاش احساس جوانی هم می‌کردم.
دارم از تصویری که یکی از هویت و ارزش و استعداد خودش در ذهن دارد، حرف می‌زنم. یا از زندگی‌ای که می‌تواند هر روزش مثل هم باشد. منظورم بدبختی صرف نیست.
من صرفاً بدبختم؟
من در جایگاهی نیستم که قضاوت کنم. اما می‌شود گفت، بهترین وصفی که مناسب یک خانم باشد، افسردگی‌ست.
وای! تا این اندازه آشکار است.
اما در هر حال، در هر وضع روحی‌ای که باشیم، زندگی بیش‌تر ما به‌نظر پر از مشغله است و وقت سرخاراندن نداریم، در رقابتی معنوی، فیزیکی، ملی، عدالت‌جویی، عشق‌ورزی، سنت‌های متداول جامعه را کامل می‌کنیم. همه‌ی راه‌های بقا. هر کاری که برایماندنی شدن می‌کنیم. بایگانی کردن خلاقیت‌مان. گویی هیچ متنی وجود نداشته.
اما فکر می‌کنی وجود دارد.
آره. با گذشت زمان… چه‌طور بگویم؟ با گذشت زمان رفته‌رفته، بی‌تفاوتی بزرگی به درونت می‌خزد و این بی‌تفاوتی با گذر عمر پایدارتر می‌شود. این چیزی‌ست که می‌خواهم بگویم. فکر کنم خوب از پس‌اش برنیامدم.
نه، اتفاقاً خیلی جالب است.
من حتا با یک گیلاس شری وراج می‌شوم.
یک گیلاس دیگر؟
ممنون. می‌خواهم بیگانگی‌ای را که پس از چند سال بر ما سایه می‌اندازد، توضیح بدهم. برای بعضی‌ها زودتر پیش می‌آید و برای بعضی‌ها دیرتر، ولی گزیری نیست.
و بر شما الان سایه انداخته؟
آره. به نوعی داغون کننده است. انگار که زندگی نخ‌نما شده و نور از آن می‌گذرد. بیگانگی در لحظه‌ای آغاز می‌شود، در قضاوت تند کوچکی که یکباره از ذهن‌ات بیرون می‌پرد. تو عقب‌نشینی می‌کنی، گرچه افسون شده‌ای. چون واقعی‌ترین احساسی‌ست که می‌شود داشت، و دوباره و سه‌باره به سراغت می‌آید، به درون دیوار دفاعی‌ات پیش می‌رود و سرانجام در وجودت می‌نشیند، مثل سرما، خیلی سرد، سبک. شاید بهتر است دیگر در این باره حرفی نزنم. گفتن از این موضوع مثل انکار کردن‌اش است.
نه، از این رک‌گویی‌ات خوشم می‌آید. آیا به برگشت‌ات به این‌جا و دیدن جایی که در آن زندگی می‌کردی، ربطی دارد؟
تو ژرفانمایی.
این بیگانگی لابد واژه‌ای از توست برای افسردگی.
خوب می‌فهمم چرا این حرف را می‌زنی. تو مرا دیوی از شکست تصور می‌کنی، که در جاده‌ها توی ماشین قراضه‌ای زندگی می‌کند، شاعری گمنام، استادیاری درجه سه. شاید همه‌ی این‌ها باشم، اما افسرده نیستم. این یک وضعیت بالینی-پزشکی نیست که من از آن حرف می‌زنم. بازشناسی روشنی از واقعیت است. بگذار برایت این‌طوری بگویم: به‌نظرم بیش‌تر مثل چیزی‌ست که یک آدم بی‌چیز احساس می‌کند، یا آدمی در شرف مرگ، نقطه‌ای که بیگانگی محافظ توست، راهی برای کاستن دردِ از دست‌رفته‌ها، پشیمانی، و میل به زندگی دیگر مهم نیست. اما صرف نظر از این شرایط، من سالم هستم و روی پای خودم زندگی می‌کنم، شاید مرد خیلی جذابی نباشم، اما خوب از خودم نگه‌داری کرده‌ام و آزاد زیسته‌ام و هرچه دلم خواسته انجام داده‌ام، بی‌هیچ تاسف خاصی. اما هنوز بیگانگی هست، واقعیتی‌ست که بر من نشسته، از سوی دیگر، چون در دنیای بیرونم، در متن، جایی که تو دیگر نمی‌توانی در زندگی باورش کنی، احساس آزادی می‌کنم.

چرا همه برای مردن می‌آیند نیوجرسی؟
چی گفتید آقا؟
و این خانه چیز استثنایی‌ای نیست. شما این را قبول دارید. یکی از آن خانه‌های سبک دوره‌ی استعماری با روکش وینیل سفید روی دیوارهایش، یک گاراژ، ناودانی پر از، خدا می‌داند، خس‌وخاشاک چند پاییز. راستش، همین روزها می‌خواستم بروم تمیزش کنم.
آقا، لطفاً! ما می‌پرسیم و شما جواب می‌دهید و می‌رویم. چیز دیگری برای این مرحوم دارید بگویید؟
من فقط او را جنازه‌ای می‌دانم توی راه‌رو. آه، شما چه‌قدر بدبین‌اید. و باید هم باشید وقتی زنم طوری گریه می‌کند که انگار قوم‌وخویش نزدیک‌مان بوده.
پس می‌گویی…
باورکردنی نیست، درست است؟ حتا دوست‌پسر قدیمی‌اش هم نیست، حتا آن هم نیست.
تو قلب نداری.
نه، تجربه‌ی جالبی‌ست. یک آدم کاملاً غریبه با لباس زیرش تو راه دستشویی افتاده مرده. و ببینی که جنازه‌اش را پیچیده‌اند و از در بیرون می‌برند! چه‌طور باید دلم برایش تنگ شود و بسوزد؟ برای بچه‌ها هم خوب است، تجربه‌ای برای همه‌ی عمرشان، پیش از رفتن به مدرسه. اولین خودکشی زندگی‌شان را دیدند.
آقا، از یک سکته‌ی قلبی مرده.
کی گفته؟
تکنیسین اورژانس معاینه‌اش کرد.
آن‌ها می‌توانند هرجور دل‌شان می‌خواهد فکر کنند.
این دل‌بخواهی نیست آقا. آن‌ها هر روز از این چیزها می‌بینند. حتا سعی نکردند او را احیا کنند.
نه، یقین دارم خودش را کشته، آن آدم مکاری که من دیدم. برای همین آمد این‌جا، از پیش نقشه‌ی همه‌ی این‌ها را کشیده بود.
چرا این‌طوری شدی؟ او آمد این‌جا، مثل این بود…
مثل چی بود؟
مثل این‌که برود زیارتگاه.
آره. درست است. آمد این‌جا تا زندگی ما را خراب کند. برای همین آمد این‌جا. مثل سگ آمد که پایش را بلند کند و قلمرویش را بگیرد. و چه زندگی‌ای برای ما درست کرد؟ زندگی در خانه‌ی یک مرد مرده. فکر می‌کردم خانه‌ام قصر من است.
فکر نمی‌کردم تو همچین دل‌بستگی‌ای به این خانه داری!
بسیار خوب، ما دیگر می‌رویم.
نداشتم؟ جایی که می‌توانم زن و بچه‌هایم را در آن پناه بدهم، برای من همین معنی را می‌دهد. اما خدا می‌داند که من با دسترنجم وام‌هایش را پرداخته‌ام. هر کاری که می‌شد، کرده‌ام. خانه‌ای برایت فراهم کرده‌ام، در محله‌ای امن، حالا شاید کسالت‌آور باشد، با سه تا بچه، زندگی‌ای نسبتاً راحت. همه‌ی این‌ها برای این بوده که تو را راضی کنم! و آیا تو هیچ‌وقت راضی بوده‌ای؟ و همین نارضایتی تو نبود که این مرده‌ی متحرک را به این خانه آورد؟
آهای. با شما هستم. گفتم، ما داریم می‌رویم. شاید وقتی همه چیز را سروسامان دادیم چند تا سوال دیگر داشته باشیم.
و با این فورد فالکن لعنتی‌اش توی حیاط ما می‌خواهید چه‌کار کنید؟
ماشین را بررسی کردیم. سیاهه‌ای از دارایی‌اش در آن ماشین را تهیه کردیم و این برگه‌ی شناسایی را پیدا کردیم. نزدیک‌ترین قوم‌وخویش‌اش.
می‌گفت، یک دختر دارد.
بله خانم، می‌دانیم.
اما ماشین چه می‌شود؟
ما دیگر با ماشین کاری نداریم. بخشی از دارایی مرده به حساب می‌آید. دخترش تصمیم می‌گیرد چه‌کارش کند. تا او تصمیم بگیرد، من از شما می‌خواهم بگذارید همین‌جا بماند. این‌جا امن‌تر از مرکز شهر است. سویچ‌اش روی آن است.
خدای من!
آقا، در این موقعیت‌ها قوانینی هست و ما از این قوانین پیروی می‌کنیم. علت مرگ را دکتری تایید می‌کند، جواز فوت را پزشکی قانونی صادر می‌کند، جسد در سردخانه می‌ماند تا نزدیک‌ترین فرد خانواده‌اش بگوید چه باید کرد. منظورم همان دخترش است.
جناب سروان، من می‌خواهم برایش نامه‌ای بنویسم.
همین‌که ما با او تماس گرفتیم، خانم، شما هم می‌توانید برایش بنویسید. ما با شما در تماس خواهیم بود.
ممنونم.
صبر کن سروان.
بله آقا؟
خبر خوش را به دخترش بده، بگو بابا به خانه آمده.

عاقبت باید بگویم که با تو موافقم.
آره؟
دیگر نمی‌توانیم این‌جا زندگی کنیم. از راه‌رو که می‌گذرم، از کنار دیوار کجکی می‌روم، انگار او روی زمین افتاده و به من بروبر نگاه می‌کند. عجیب است. احساس می‌کنم خلع ید شده‌ام. آدم دیگری شده‌ام.
حالا وقت خوبی برای فروش نیست، عزیزم. مدرسه‌ی بچه‌ها چه می‌شود؟ درست میان ترم؟
تو بودی که می‌گفتی دیگر نمی‌توانیم این را از ذهن‌مان بیرون کنیم.
می‌دانم. می‌دانم.
پسرها بالا نخواهند آمد. اتاق بازی‌شان پناهگاه‌شان است. و آن پایین مرطوب است.
بسیار خب، باشد. می‌شود جایی را اجاره کنیم. یا خانه‌ای اجاره‌ای از یکی که می‌خواهد واگذار کند، بگیریم تا بتوانیم همه چیز را درست سروسامان دهیم. حالا ببینیم چه می‌شود. یکی دیگر می‌نوشی؟
نصفه.
ببخشید. نباید تو را سرزنش می‌کردم. آن موقع داغ بودم و این‌طوری حرف زدم.
نه، لابد من هم باید می‌دانستم. باید از حرف‌هایش می‌فهمیدم. ولی برایم جالب بود. عقایدش، خیلی عجیب است که گفتگویی فلسفی بشنوی. طوری که یک نفر خودش را تا این اندازه پیش تو برملا کند. گرچه فکر می‌کردم آدم افسرده‌ای‌ست، شیفته‌ی آن شیوه‌ی حرف زدنش شدم، طوری حرف می‌زد که انگار طبیعی‌ترین شیوه است.
می‌دانی، واقعا مسخره است…
چه چیزی؟
او هم درست مثل پدرش است، دخترش را می‌گویم. بازیگری به تمام معنا.
آره، برای من هم عجیب بود.
من که او را یک دوست یا قوم‌وخویش نزدیک نمی‌دانم، تو چی؟
نه آن‌طور.
برای من هیچ اهمیتی ندارد. می‌دانی، وقتی بنیاد نیکوکاری همه‌ی چیزهایش را برد، دیدم توی ماشین تمیز است. تودوزی‌اش بد نیست. کاپوتش را بالا زدم و نگاهی به موتور انداختم. روغنش باید عوض شود و تسمه پروانه‌اش هم کمی دندانه دندانه شده. توی محل دور زدم، یک کمی می‌پرد. شاید کمک‌فنر تازه‌ای بخواهد.
تو این ماشین را دوست داری، نه؟
خب، اگر خوب رنگش کنی، کمی هم دست به سروکله‌اش بکشی… می‌دانی، مردم این‌جور ماشین‌ها را می‌خرند، فورد فالکن.
آن ماشین خانه‌اش بود.
نه، عزیزم، این خانه‌اش است، آن فقط ماشین است.
ماشین ما.
ظاهراً. باید نامه‌ی دخترش را قاب کنیم. یا با قوطی خاکستر خودش توی حیاط خاک کنیم.
آه، ولی دخترش منظورش این است که خاکسترش را پخش کنیم.
پخش؟ گفتی پخش؟
پراکنده؟
چرا نپاشیم؟
بیافشانیم.
باشد، بیافشانیم. من با افشاندن موافقم.
ال. ای. دکتروف
منبع: عقربه
 http://www.aghrabe.com/archives/1018

 دکتروف متولد ۱۹۳۱ و از بزرگ‌ترین نویسندگان زنده‌ی امریکاست. او همواره پُرتلاش، منتقد و تاثیرگذار بوده است. با «رگتایم» جایزه‌ی ملی منتقدان امریکا را برد و با «بیلی باتگیت» برنده‌ی پن/فاکنر شد. او از بکارگیری شخصیت‌های تاریخی، تا قلم زدن در ژانر گانگستری، فضای داستان‌های خود را به تنوع جذابی رسانده است. در داستان «خیابان اج‌مانت» نویسنده به سراغ دو مرد و یک زن رفته، که با همه‌ی تفاوت‌هایشان اما به چیز‌های مشترکی دل می‌سپارند. این داستان تماماً در فرم گفت‌و‌گو نوشته شده، و فضاپردازی با عنصر دیالوگ در آن نظرگاه مهمی‌ست. «خیابان اج‌مانت» اولین‌بار در شماره‌ی ۲۶ آوریل ۲۰۱۰ مجله‌ی نیویورکر به چاپ رسیده است. (از سایت عقربه)