صفحات

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

کوچکترین کتابفروشی دنیا





داستان پول تو جیبی و خرید کتاب و کم آوردن پول و آرزوی حسرت‌آمیز داشتن این کتاب و آن کتاب، داستان روزهای کودکی، نوجوانی و جوانی و شاید پیری بسیاری از دوستداران کتاب و خواندن است. کتابفروشی جایی‌ست که همیشه و ناخودآگاه مرا میخ‌کوب می‌کند. آخرین بار همین چند روز پیش بود. در جاده‌ای دورافتاده، در هالیبرتون انتاریو، پشت گذرگاه دریاچه‌های آرامِ بی‌شمار و میان انبوه تبریزی‌های لرزان اتاقکی دیدم که بر پیشانی‌اش این عبارت بود، کوچک‌ترین کتابفروشی دنیا، با خدمات بیست‌وچهارساعته.
در را که باز می‌کنی بوی چوب و بوی کاغذ کهنه به خوش‌آمدگویی می‌آید و در این غروب مه‌آلود، وسوسه‌ی ماندن در این اتاقک رهایت نمی‌کند. قفسه‌های مرتب، از کهن‌ترین آثار شاعران و نویسنده‌ها، هومر و شکسپیر تا همینگوی و فاکنر و جدیدترین آثار ادبی تاریخ ادبیات را در آغوش دارند و در کنارشان صندلی‌ای‌ست برای نشستن و نردبان کوچکی برای بالا رفتن. پنجره‌ای که نسیم خنکی را از سوی دریاچه به درون می‌آورد و صندوقچه‌ای که می‌گوید، برای هر کتاب فقط سه دلار به من بده.
در این خلوتگه شیرین و غروب گرم و مه‌آلود و در میان این کتابفروشی بی‌فروشنده، هیجان‌زده، بغلم را از کتاب پر می‌کنم، با گذاشتن فقط سه دلار برای هر کتاب بیست، سی، چهل دلاری و از این دنیای کوچک فراموش نشدنی بیرون می‌آیم. تنها دلهره‌ام تنگی وقت است.

۱ نظر:

  1. وقتی هالی‌فکس بودم نزدیک خانه‌ی‌مان چنین کتاب‌فروشی بود. یادش بخیر توصیف تو مرا برد به چند سال پیش و آن کتاب‌خانه. سپاس.

    پاسخحذف