هیلدا مورلی
برگردان، اکرم پدرامنیا
                                                                     
شکوه مردم مترو
در آن غروب شنبه، 
وقتی بهرغم شتاب زمان
در را برای جاماندهها نگه میدارند، 
و پسرمدرسهایهای محلهی کویینز، 
نرغولهای نیرومند و سرخوش 
لافزنان و لطیفهگویان
شاد از ساعتهای در پیش،
و آن سه دختر کارمند با زیباییهای غریب؛
 آن دختر هندیتبار تیرهرنگ
 و آن یکی با موی کوتاه چتری
کوتاه کوتاه، چون ژاندارک بر صلیب 
و گوشهی لبهای نشسته در لبخند 
و آن دختر سیهچردهی ظریف، به ظرافت مادهآهو
با موهای قهوهای و پیراهن امرودی
و روزی دیگر، 
آن زن بلندقامت با جامهای بلند
آرام و جدی و آن یکی پورتوریکویی
که در را سه دقیقه نگه داشت
برای مرد خمیدهی نزار و لنگ 
و گردنی خم و سری افتاده
او که من به یاریاش آمدم
دستش را گرفتم
و به قطار آوردم
همهی ما کمکش کردیم 
و آن دیگری که با دیدن ما از جایش برخاست
آموخت از ما، آنچه ما آموختیم از دیگران.
۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه
متروی نیویورک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
 

اکرم جان سلام
پاسخحذففقط باید بگم حس خوبی بهم دست داد . مورلی عالی نوشت و شما زیبا ترجمش کردین . ممنون . حمدا