صفحات

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

روز جهانی کارگر و کارگران کودک


بخشی از رمان «نفیر کویر»

... از ساعتی پیش توفان شن و ماسه عجیب شدت گرفته بود. پنجره‌ها را تکان می‌داد و خشت‌ها و کلوخ‌های لق را از روی دیوار کنار اتاق‌مان فرو می‌ریخت و با صدای مهیبش دل‌مان را می‌لرزاند. گلابتون زیر لب دعا می‌خواند و می‌ترسید که شیشه‌ها بشکنند یا دیوار فرو بریزد. اما من از ته دل خوشحال بودم. فکر می‌کردم هر اتفاقی می‌تواند از این بی‌اتفاقی سرد و این خاموشی سستی‌آور بهتر باشد. از این همه روزهای مثل هم به‌تنگ آمده بودم. هر صبح، خورشید مثل سربازی وظیفه‌شناس سر وقت بیرون می‌آمد. کوره‌اش را که از هیزم‌ و کنده‌های خشک و سوزان پر کرده بود، به راه می‌انداخت و هر جنبنده‌ای را جزغاله می‌کرد تا به نوک آسمان می‌رسید و تا افق روبه‌رو هم هیچ مانعی بر سر راهش نبود. همه‌ی واژه‌ها را پیش از رهایی از زبان و دهان بخار می‌کرد و جهانِ زیر قلمرویش را به سکوتی دردآور می‌کشاند. این روزها کم‌تر کسی از خانه بیرون می‌آمد و به‌جز کرکس‌ها و گورکن‌ها کسی در انتظار کسی نبود. سایه‌ی سنبله‌های خمار سوخته بودند و خوابگردها بر هیچ بام و هره‌ای سرگردان نبودند و تافته‌های اطلسی جسم و روان به کرباس خشک و بی‌انعطاف بدل شده بودند. مردم ساعتی یک‌بار تن خموده‌شان را به آب می‌زدند تا شاید قدری از گرمای درون را فرونشانند و نقشی بر تارها بزنند و لقمه‌نانی به دست آورند.
دوباره صدای رادیو درآمد. خانم مجری برای زهره آواز تولدت مبارک را می‌خواند. وقتی آوازش تمام شد، از گلابتون پرسیدم، «من چه روزی به دنیا آمده‌ام؟»
سرش را بلند کرد و از روی نقشه‌ی کاغذی‏ای که لابه‌لای تارهای بالای تیرک عمودی داربست گیر داده بود، طرح گل‌افشان دورِ محراب میان قالی را زیر لب زمزمه کرد و پس از آن با صدای بلند گفت: «یکی از همین روزهای لعنتی.»
سپس انگشت‌هایش را از روی چله‌های قالی برداشت و لابه‌لای تارها فرو کرد و دسته‌ای از تارها را طوری محکم به چنگ گرفت که گویی اندوهی را به آن‌ها گره می‌زند. لب‌هایش را جمع کرد و با پنهان کردن غمی گفت: «در یک شب تاریک و داغ.»
سپس برای لحظه‌ای خاموش شد. شاید در ذهنش خاطره‌ی آن شب مرموز را مرور می‌کرد. شبی که من با سختی می‌آمدم و در اتاق روبه‌روی این اتاق، خاتون پس از سال‌ها سرگردانی و اندوه‌گساری و فروخوردن دردهای جان‌سوز، به‌سختی می‌رفت. «در شور زوزه‌ی شغال‌ها و واق‌واق سگ‌ها بود که به دنیا آمدی.»
«یک شب مثل دیشب؟» هوا به شدت داغ بود و زوزه‌ی شغال‌ها و واق‌واق سگ‌ها هم هر نیمه‌شب بلند می‌شد.
سرش را تکان داد و گفت: «مثل دیشب» و پیشانی‌اش را روی مشت بسته‌اش که هنوز به تارها چسبیده بود، گذاشت و دیگر هیچ نگفت. وانمود می‌کرد که این تنها چیزی است که از تولدم به یاد دارد. شاید این تنها چیزی بود که از آن شب پرهیاهو که زمینش آتش‌فشان بود و آسمانش گوهرآمود، به یاد داشت. سرش را از تارها برداشت. با سرعت انگشت‌هایش را لابه‌لای‌شان بالا و پایین برد و نوک غنچه‌ای را با آخرین قطعه‌ی نخ ارغوانی کلاف صدرنگ روی دامنش به‌هم آورد و با ضرب‌آهنگی متناسب زیر لب ترانه‌ای درباره‌ی نقطه‌هایی که زیر انگشت‌هایش به‌هم می‌پیوستند و جان می‌گرفتند و گل و شاخ و برگ می‌شدند، زمزمه کرد. شاید می‌خواست ذهنش را از رگبار تگرگ‌های تیز شوربختی به چیز دیگری مشغول کند و از این فکر گستاخ، که زندگی را باخته، بگریزد. درست است که پدر برای ماندن من بی‌خبر رفته بود، اما واقعیت این بود که همه چیز را پشت‌سر گذاشته بود و رفته بود و با رفتنش شکوفه‌های نورس پیوند را از آوندهای محبت محروم کرده بود.
شاید هم با خواندن نقشه سرعتش را در بافتن بیش‌تر می‌کرد. من هم وانمود می‌کردم که نقشه را برای من می‌خواند. پس هم‌نوا با او حرف‌هایش را تکرار می‌کردم و مثل خود او تندتند خانه‌های خالی را که برای من گذاشته بود پر می‌کردم. آوازهایش را دوست داشتم، حتا وقتی نقشه می‌خواند، زیر و بم «گلی را جاش بزن و طلایی را روش» موسیقی دل‌انگیزی می‌ساخت. صدایش در سربالایی موج‌دار حنجره‌اش مثل رقصنده‌های باله پیچ‌وتاب می‌خورد و بالا می‌آمد. مثل مخمل بود یا شاید مثل گل‌های لطیف و رنگارنگ ابریشم. از همان کودکی زیبایی‌اش را حس می‌کردم و این را هم می‌دانستم که اگر نغمه‌هایش از روی شادی نیست، دست‌کم برای فرار از غم است.
از او خواستم باز هم ترانه بخواند. ترانه‌های محلی زیادی می‌دانست و گاهی چنان چهچهه می‌زد که خیال اندوهگین را تا آن سوی افق وجود به‌وجد می‌آورد.
نخست با صدای زیر خواند و کم‌کم صدایش بم شد و همه‌ی غوغاهای درون را به یک‌باره بیرون ریخت. با آن ململ نرم صدا ولوله‌ای را که از سحرگاه در میان گنجشکان فتنه‌گر افتاده بود، خاموش کرد و سینه‌ی طبیعت بی‌فرزند را چون ورد جادوگران به زایش نشاند. در همان حال با انگشت‌هایش دو دسته از تارها را پس زد و نگاه پرآشوبش را از لای چله‌ها به هر سو چرخاند. هیچ‌کس را در حیاط خانه ندید. سینه را صاف کرد و برای چند دقیقه‌ای مثل قناری‌ای جوان و عاشق چهچه زد. گونه‌های استخوانی‌اش چون گل‌های انار قرمز شد و لب‌های قیطانی‌اش سفید. چند دانه عرق ریز و درشت از روزنه‌های زیر چشم‌ها و پشت لب‌هایش بیرون ریخت. با گوشه‌ی روسری‌اش قطره‌های الماس‌وار عرق را از روی لب‌هایش برچید. نفس عمیقی کشید و با دهان بسته آهنگ ترانه‌ی گل مریم را زمزمه‌وار شروع کرد.
دگرگونی دم‌به‌دم حالش برایم خوشایند بود. این‌که می‌خواست بگریزد و راه این گریز را جُسته بود و آرام‌آرام از سکوت غم‌بار به زمزمه‌ی فرار از غم و چهچهه‌ی حتا شادمانه می‌رسید، خاطر دلواپس کودکانه‌ام را جمع می‌کرد. اما هنوز نخستین قطعه‌ی ملودی‌اش را نزده بود که صدای تک‌سرفه‌های مش‌مراد در حیاط پیچید. هربار که از زیر دالان به سمت ایوان می‌آمد و با سرفه‌های دروغینش ورود سرزده و نامیمونش را اعلام می‌کرد، گلابتون آهی می‌کشید و بی‌اختیار می‌گفت: «دوباره این مردک پیدایش شد. انگار کار و زندگی ندارد.»
وقتی قالی به حاشیه‌ی آخر می‌رسید، هرآینه جلوِ ما ظاهر می‌شد. از نظر او فقط دو هفته از مهلت‌مان مانده بود تا قالی را تمام کنیم و تحویلش بدهیم که چنین کاری با خوب جنبیدن هم میسر نبود و اگر کار را به‌موقع تمام نمی‌کردیم مش‌مراد به‌راحتی بخشی از پول‌مان را نمی‌داد و هیچ عدلیه‌ای هم حق ما را از او نمی‌ستاند. او صاحب‌کار مادرم بود، اما طوری رفتار می‌کرد که گویی صاحب خود اوست و هرچه می‌خواست باید همان می‌شد. شاید به این دلیل که دار قالی را خودش برای‌مان زده بود و نخ و تاروپودش را هم خودش تهیه می‌کرد.
میان اتاق ایستاد، سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «گلابتون، کار این قالی دارد از شش ماه هم سر می‌زند.»
دروغ می‌گفت، همین دیروزش بود که گلابتون روی دیوار پشت قالی با نوک چاقو خط ششم را کشیده بود. مش‌مراد همیشه حساب‌وکتاب‌ها را به‌نفع خودش تمام می‌کرد. موقع پرداخت پول هم چند هفته‌ای طفره می‌رفت. حق انتخاب نقشه‌ها هم با او بود. گلابتون می‌گفت: «این خدانشناس هر دم و ساعت این‌جاست تا مبادا یادمان برود که کار صاحب دارد و باید زود تمام شود. تمام هم که می‌شود، هنوز از این‌جا نبرده نقشه‌ی جدید و سخت بافت‌تری می‌آورد و تاروپود و نخ‌های نازک‌تری می‌فرستد تا برایش قالی ظریف‌تر و اعلاتری ببافم. هربار چند هفته هم زودتر از موعد می‌آید و فشار می‌آورد تا زودتر تمامش کنیم که «برای این قالی مشتری داغ» دارد. می‌خواهد تا این «مشتری نپریده» فرش را آماده کنیم. اما مزد من اگر کم نشود، زیاد نمی‌شود.»
آشکارا بدبختی ما را شیشه می‌کرد و سودش را قطره قطره می‌نوشید.
مادرم روسری‌اش را از پشت سرش باز کرد و زیر گردنش گره زد. من هم به تقلید از او گره روسری‌ام را باز کردم و محکم‌تر بستم. مش‌مراد به علامت اجازه خواستن تک‌سرفه‌ی دیگری کرد و وارد اتاق شد. در را پشت‌سرش باز گذاشت. توده‌ای از هوای سوزان کویری با او وارد اتاق شد. پنداری از جهنم می‌آمد. پشت‌سرش خرمگس سمجی به‌سرعت و موج‌وار به زیر سقف پیچید و صدای وزوزش همه‌جا را پرکرد. مش‌مراد دستی به کمر زد، شکم گنده‌اش را جلو آورد و چندبار از این سر اتاق به آن سر اتاق رفت و برگشت و سراپای قالی را ورانداز کرد. سرش را از کنار نردبان به این سمت آورد و انگشت‌هایش را در قالی فرو برد تا قوام کار را بسنجد. بعد سینه‌اش را صاف کرد و چندبار پشت‌سرهم گفت: «گلابتون، محکم‌تر شانه بزن تا کار خوب بنشیند.»
آن‌قدر این جمله را تکرار کرده بود که این‌بار نزدیک بود من هم با او بگویم. شاید هم گفتم. گاهی که می‌خواستم گلابتون را بخندانم، شکمم را جلو می‌دادم، صدایم را کلفت می‌کردم و می‌گفتم، «گلابتون، شانه بزن، گلابتون! محکم شانه بزن تا کار خوب بنشیند، گلابتون!»
وقتی مادرم را گلابتون صدا می‌کرد، نفرتم از او دوچندان می‌شد. چون همه او را گلاب می‌خواندند و این اسم مخصوص پدرم بود.
چشم‌هایش را بست و دستش را روی کناره‌های فرش کشید تا ناصافی لبه‌ها را آزمایش کند. سرش را بالا آورد و به انگشت‌های من نگاهی کرد و پرسید، «دختر! نقشه‌زدن را یاد گرفتی یا نه؟»
او هرگز اسم مرا نیاموخت. شاید هم نمی‌خواست بیاموزد.
جوابی ندادم. فقط لبخند تلخ و شرم‌آلودی روی لب‌هایم نقش بست. چشم‌های تنگ و کوچکش آن‌قدر به‌هم نزدیک بودند که دیوار میانی بینی‌اش فقط یک تیغه بود. زیر چشم‌هایش بالشتکی خوابیده بود که از میان فرورفته بود و پله‌پله شده بود و این مجموعه به او قیافه‌ی ترسناک‌تری می‌داد. همین چشم‌های نزدیک به هم و صدای کلفت و دورگه‌اش کابوس شب‌های کودکی‌ام بود.
مادرم هم چیزی نگفت.
مش‌مراد دوباره دستی به بدنه‌ی قالی کشید و به میان اتاق رفت. حالا خرمگس راهش را جسته بود و دور سر مرد می‌گشت و لابد این سرمستی‌اش از نوشیدن باده‌ی تند عرق تن او بود. مش‌مراد اول اعتنایی نکرد، اما همین‌که مگس بر تارک سرش نشست، دستش را در هوا پرواز داد، به گلویش بادی انداخت و از لای چله‌های قالی رو به مادرم کرد و گفت: «این بچه را دست‌شکسته بار نیاور. هرچه زودتر این هنر را یاد بگیرد، استادتر می‌شود.»
مادرم دو سه بار آب دهانش را قورت داد، اما هم‌چنان ساکت ماند. سکوت زن دربرابر همه‌ی حرف‌های بی‌پایه‌ای که مرد به او می‌گفت و هربار در همان قالب کهنه و پوسیده‌ی تهوع‌آور تکرار می‌کرد، از سر ترسِ از دست دادن لقمه‌نان بخور و نمیری نبود که مرد اسبابش را به قیمت زجر دیرپای زن فراهم کرده بود. همیشه می‌شد صاحب‌کارهای دیگر پیدا کرد، اما این هم تنها از زیر بار زور یکی به دیگری پناه بردن بود. درواقع سکوت زن بیچاره از آن روی بود که بسیار خجالتی و کم‌حرف بود و همیشه دلش می‌خواست سر هر موضوعی که باز می‌شود و اسباب آزردن خاطرش را فراهم می‌کند، زود به‌هم آید. نه مثل زخمی کهنه با هر اشاره‌ای سرباز کند و ناسورتر شود و بوی گندش همه‌جا را بگیرد.
شاید هم کم‌حرفی او و فرارش از کشیدن رشته‌ی هر سخن دردآور به احساس گناهی برمی‌گشت که از کودکی بر سینه می‌کشید و او را وادار به سکوت کرده بود و یا شاید از روزی که خود را شناخته بود، مردی در زندگی‌اش پایدار نمانده بود تا با تکیه بر او که جامعه این‌گونه می‌پذیرفتش، از خود دفاع کند. فقط آموخته بود که همه‌ی قهر و غضبش را پشت‌سر آدم‌ها و در چند جمله‌ی تند و کوتاه خالی کند.
مرد دوباره حرفش را تکرار کرد. عرق از هر روزنه‌ی پیشانی مادرم نرم‌نرم بیرون می‌ریخت و خشم در چشم‌هایش می‌خروشید، اما، هنوز بر اساس همان اصل همیشگی، هیچ نمی‌گفت، گرچه رفتار مرد اثرش را می‌گذاشت و هربار پس از رفتنش حال زن تا یکی دوساعتی دگرگون بود. هیچ‌گاه با قالی بافتن من موافق نبود و همین گره زدن ساده را هم خود مش‌مراد به من آموخته بود. شاید آن روز چهار سالی بیش نداشتم. هر هفته می‌آمد و به مادرم فشار می‌آورد که «این دختر هدر می‌رود و کار تو به اندازه‌ای که باید پیش نمی‌رود. چرا قالی‌بافی را یادش نمی‌دهی تا هم برایت کمک باشد و هم خودش هنرمند بار بیاید.»
اما مادرم از این گوش می‌شنید و از گوش دیگر به‌در می‌کرد و حتا عشق کودکانه‌ی مرا به یادگیری این کار با غضبش می‌سوزاند. تا این‌که یک‌بار مش‌مراد در یکی از این سرزدن‌های دردناک و مأیوس‌کننده‌اش قطعه چوب نازک و تراشیده‌ای آورد. تن گنده‌اش را به زحمت از شکاف بین نردبان و دیوار رد کرد و چوب نوک‌تیز و خوش‌تراش را لای چله‌ها فروبرد و جفت تارهایی را که باید با نخ به‌هم گره می‌خوردند، روی آن چید و نخستین گره را جلو چشم من زد. این‌گونه شد که بافتن را یاد گرفتم.
پس از رفتن او گلابتون روسری‌اش را باز کرد و با گوشه‌ی آن عرق صورت برافروخته‌اش را پاک کرد. سر و سینه‌اش را باد زد و زیرلب او را نفرین کرد. مادرم این کار را هنر نمی‌دانست: «هنر چیزی است که اهلش قدرش را می‌شناسند. دلش می‌خواهد بچه‌ام را هم مثل خودم اجیر کند. بی‌رحم و بی‌مروت خوب می‌داند که انگشت‌های کوچک و ظریف بهتر می‌توانند با این نخ‌های نازک کار کنند و کار را ظریف‌تر از آب درآورند. از سپیده‌ی صبح تا شام در این اتاق گرم و بی‌هوا جان می‌کنم و همه‌ی سودش را او می‌خورد و باد به غبغب می‌اندازد که این کار «هنر» است. این هنر تو سرش بخورد! هنری که شکم‌مان را هم سیر نمی‌کند. ای کاش می‌توانستیم برای خودمان کار کنیم.»
دیگر چیزی نمی‌گفت. حتا برای چند دقیقه نمی‌توانست یک گره ببافد. سرش را روی تیرک افقی می‌گذاشت و احساس می‌کردم که در دل گریه می‌کند، شاید قطره‌ی درشت اشکی که گردآمدنش در چشم‌های زن به هیچ بهانه‌ای نیاز نداشت، تابه‌حال از روی گونه‌هایش به زیر گردن دویده و ردپای نمک‌زده‌اش خشک شده بود، گرچه از نگاه من پنهان بود، و هرگز فروریختن هیچ کدام از این گلوله‌های داغ و خیس را ندیدم...


رمان «نفیر کویر»/ اکرم پدرام‌نیا/ نشر قطره/ ۳٢٠ صفحه/ ۱۳٨٩

۱ نظر:

  1. سلام..
    لذت بردم..ترسیم فضاواحساسی که به موازات زنجیره ی کلمات مناسب در روند نگارش واقعیت غیر قابل انکار زندگی در کلبه ی محقر زیگالی, چون گرد سوزی تابان ,
    عظمت پیکره ی دیونابرابری را به ریشخند گرفته,در صدد انداختن طرح نو است....بدرود

    پاسخحذف